eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
876 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روش خلاصه نویسی👆🏻📋' اگر می‌خواید رو درس مسلط باشید، باید مـرور کنیـد. و البته هر بار نیاز به خوندن درسنـامه نیست؛ چـون خیلی وقت‌گیـره! خلاصه‌هایی که نوشتید کفایت میکنه. 70 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5190🔜
اونجایی که میگی شانس آوردماا؛ خب ؟! اونجا خدا کمکت کرده رفیق..🧡
4_5976811154071101102.mp3
5.49M
📻🌿 ؛ ــــ ــــــ ــــــــ آقا ما چیکار کنیم گناه نکنیم؟ می‌دونین برنامه ریزی خیلی تو این موضوع موثره!📋 _ از واجباتِ گوش دادنش . ۶ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5191🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃
روز هشتم همگی ♥️ میل خراسان داریم ♥️ انتظار کرم از ♥️ سفره‌ی سلطان ♥️ داریم.. ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹سلام بر ابراهیم 🌹 ماجرا:روزهاي آخر راوی:علي صادقي ،علي مقدم آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال بود. ميگفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم. بعد گفت: امشــب چقدر چشم‌هاي منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست. من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا ميكني كه گمنام باشي!؟ منتظر اين ســؤال نبود. لحظه‌اي ســكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! ولي باز جوابي را كه ميخواستم نگفت. چند هفته‌اي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر شب بچه‌ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه‌هاي هيئتي و رزمنده است. ٭٭٭ دي مــاه بود. حــال و هواي ابراهيــم خيلي با قبل فرق كــرده. ديگر از آن حرف‌هاي عوامانه و شوخي‌ها كمتر ديده ميشد! اكثر بچه‌ها او را شيخ ابراهيم صدا ميزنند. ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره‌اش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچه‌ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت. در تاريكي شب با هم قدم ميزديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته؟! خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره‌اي از آرزوي من است، من ميخواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب بيكفن حســين علیه‌السلام قطعه قطعه شوم. اصلا دوست ندارم جنازه‌ام برگردد. دلم ميخواهد گمنام بمانم. دليل اين حرفش را قبلاً شنيده بودم. ميگفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نميخواهم مزار داشته باشم. بعد رفتيم زورخانه، همه بچه‌ها را براي ناهار فردا دعوت كرد. فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد! لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5192🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کنکوریِ عزیز، هیچکس با درصدِ بالا، دنیا نیومده! همه از صفر شـروع کردن.. اصلا نگران نبـاش؛ تـو زمـانی که مـونـده حتما میتونی خودتو بکشی بالا☺️ اینو هم بپذیر که یکم دیره و باید بیشتر مایه بزاری! شاید مجبور بشی صبح زودتر بلند بشی یا شب دیر تر بخوابی؛ امـا امکان نـداره تلاش کنی و نتیجه نگیری🌱 _ عکس، ویژه تجربیاست ^^ 71 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5193🔜
بعضی وقتا خودتو مثلِ کتاب ورق بزن ! انتهایِ بعضی فکرات نقطه بذار که بدونی باید همون جا تمومشون کنی؛ بیـنِ بعضی حرفات کاما بذار که بدونی باید کمی فکر کنی.. تا فرصتِ ویرایش هست، خودتو هر چند شب یک بار ورق بزن..📋✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•° گمنام بودید بی‌نام و نشان و زاویه‌نشین. بی‌حاشیه بودید و حامی و جان‌پناه حاشیه‌نشین‌ها. حالا می‌خواست آن حاشیه‌نشین هر که و هر چه باشد. اینجایی باشد یا آنجایی! اصلا تو بگو هر جایی! چه فرقی می‌کرد برای شمایی که نامتان، راهتان، از خود صاحب داشت. راستش صاحب که داشته باشی، کارت جور است. جورِ دیگری جور است سفت و قرص و محکم. انگار که ریشه می‌دوانی و پر بار می‌شوی. همین می‌شود که حالا همه چیز را باهم دارید نام و جا و یار و اسم و رسم را یک‌جا در جوار مولایتان یافتید. گوارای وجودتان. بودید و قلبتان برای قلب‌های غم‌دیده تپید و دل و جان هر غریبی را قریب کردید. نیستید و قلوب ملت مسلمان را صدپاره کردید... عمامه سفیدتان همای سعادتی شد تا صلح را بر دل‌های مسلمین این گیتی نشانه بگذارد تا ابد آشنا کردید و آشتی دادید و وحدت بخشیدید و دل‌ها را یک دله کردید. بی‌نام‌های پرآوازه حاشیه‌نشینانِ بی‌حاشیه چه‌زیبا سرانجام‌تان در متنِ شهر و اصیل‌ترین مکان با شهادت رقم خورد. اصل شدید و از همه داراتر. آموختید که آقا بودن و آقایی کردن و چشیدن طعم شهادت یک مسیر دارد: جهاد. با رفتن‌تان این گفته پیرمان بیشتر برایمان به یادگار می‌ماند در این گنبد دوار: - تنها آن‌هایی تا آخر خط با ما هستند که درد فقر و محرومیت و استضعاف را چشیده باشند. با خود می‌گوییم و می‌خوانیم و دل قوی می‌داریم که: - شرط شهید شدن شهید بودن است. باشد که وعده ما با دعای شما زیر بیرق سرخ مولای‌مان حسین. آنجاست که قهقهه مستانه خوش می‌کیفد... خوشی دمادم. 💔" 🌱•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینو بدون که هر صبح، میتونی دوباره از نو شروع کنی! اصلا قشنگیِ صبح به اینه که خدا میگه بیا از اول❤️ دعا می‌کنم امروز، یه طوفانِ تند از برکت و نعمت، بباره تو زندگیتون.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹سلام بر ابراهیم 🌹 بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اين طور در نماز اشك بريزه! در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره بــود. در ادامه ميگفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند، هميشه در هيئت از جبهه‌ها و رزمنده‌ها ياد ميكرد. ٭٭٭ اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي تو كوچه داد زد: حاج علي خونه‌اي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم. هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم. گفتم: امشب بچه‌هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه. ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟ او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به صحبت كردم. نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يك‌دفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي‌مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبيني؟! توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه‌اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه‌ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري! ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5194🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم
گل نرگس نظرے ڪن ڪہ جهان بیتاب است روز و شب چشم همہ منتظر ارباب است مهدے فاطمہ پس ڪے بہ جهان مے تابے؟ نور زیبای تو یڪ جلوه اے از محراب است ای کاش که یک دانه تسبیح تو بودم تا دست کشی بر سر سودا زده من😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹سلام بر ابراهیم🌹 ماجرا: فكه آخرين ميعاد راوی:علي نصرالله نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه‌ها خداحافظي كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده‌اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم. ابراهيم كمتر حرف ميزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردان‌ها مشــغول مانور عملياتي بودند. بچه‌ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش مي‌آمدند. يك لحظه چادر خالی نميشد. حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلي خوشــحال بود. بعد از ســلام و احوال‌پرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه‌ها همه مشغول شدند، خبريه؟! حاجي هم گفت: فردا حركت ميكنيم براي عمليات. اگه با ما بيائي خيلي خوشحال ميشيم. حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچه‌هاي اطلاعات را بين گردان‌ها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه. بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه‌ها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي ُ يكي نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چندتا لشکر يك سپاه را تشكيل ميدهد. حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند. عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريش‌هايش را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتي‌تر شده بود. غروب به يكي از ديدگاه‌هاي منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص، منطقــه عملياتي را مشــاهده ميكرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ مينوشت. تعدادي از بچه‌ها بــه ديدگاه آمدند و مرتب مي‌گفتند: آقا زودباش! ما هم ميخواهيم ببينيم! ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد. ميگفت: دلم خيلي شور ميزنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش. پيش يكي از فرمانده‌هان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه حالت خاصي داره. خاك تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله، عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟! فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجه‌اش با خداست. ٭٭٭ فــردا عصــر بچه‌هــاي گردان‌هــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت رسول يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5195🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اخلاق بد همانند لاستیڪ پنچـر میمونہ! تا عوضش نڪنیم...! راھ بہ جایـے نمےبریم و در معنویت هم پیشرفتے نمےڪنیم •💔✍🏼•