رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_دوم مزد خون #بر_اساس_واقعیت یه خورده گلوم رو صاف کردم و گفتم: باشه بابا!!! شیخ مهدی تو
#قسمت_سوم
مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
سری تکون داد و گفت: بریم، ولی به نظر من با توجه به روحیات تو، شما دانشجویِ آدم، هم باشی موثری آقا مرتضی!
گفتم: ای باباااا شیخ مهدی بی خیال نمیشیاا!!!
اینقدر مانع حوزه رفتن من میشی اون دنیا یقهات رو میگيرنداااا که آقا شما برای وصل کردن آمدید نه برای فسخ کردن!
حالا هی بفرمایید بهتر است چنین شود چنان شود! والله ازتون می پرسن چرا در بهشت رو به روی مردم میبندین!!!
با دست زد روی فرمون ماشین و گفت: تکرار مکررات ولی مجدداً میگم برادرم جمع نبند! این یک!
دوماً هر کسی رفته حوزه بهشتی نشدهها!
بعضیها هم بودن پاشون رو گذاشتن توی حوزه با کارهاشون درهای جهنم رو به روی خودشون باز کردن!
باید بدونی اخوی در بهشت اونجایی که کار بهت محول شده رو درست انجام بدی!
چه بنا باشی! چه آشپز! چه سرباز باشی! چه دکتر، مهندس، معلم یا وزیر! دانشجو یا طلبه!
مهم اینه کارت رو درست انجام بدی!
سوما خیلی جالبه یه عده به ما میگن ما رو نمیخواد به زور ببرید بهشت چکار ما دارید!
یه عده هم مثل شما میگن چرا در رو بستید ما میخوایم بریم تو بهشت!
بابا به پیر! به پیغمبر! ما دربان بهشت نیستیم!
راه باز و مسیر مشخص! هر کسی بر اساس انتخاب خودش حرکت میکنه!
ما هم فقط راهنمایی کننده و کمک کنندهایم والسلام....
با جدیت گفتم: حاجآقا منم همین رو میخوام قربون شکلت والسلام....
لبخندی زد و متفکرانه گفت: ولی...
و بعد ساکت شد...
گفتم: ولی چی؟!
گفت: ولیاش بماند فعلاً اما را بچسب!
نفس عمیقی با حرص کشیدم و گفتم: اما چی؟!
آروم گفت: اما اگه پدر و مادرت راضی نباشن بدون آخرش خوب نمیشه!
چه اینجا چه هر جای دیگه! از ما گفتن....
بعد هم ساکت شد و مسیر فرمون ماشین رو به سمت خونمون چرخوند...
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید...
میدونستم بابام هر چقدر هم مخالف باشه احترام شیخ مهدی رو نگه میداره و مطمئناً روی حرفش حرف نمیزنه البته امیدوار بودم چنین اتفاقی بیفته!
رسیدیم خونه...
مهدی در ماشین رو باز کرد و خیلی صبورانه عمامه و عباش رو در آورد و مرتب گذاشت توی ماشین و اومد راه بیفته!!!
گفتم: عه عه! چرا اینا رو در آوردین؟!
یه نگاه خاص بهم کرد و گفت: قرار شد من برم صحبت کنم که دارم میرم!
چکار به این لباسها داری؟!
عصبی گفتم: خدا پدرت رو بیامرزه اینا اعتبار داره! خوب واضحه با این لباس بری احتمال اینکه راضی بشه بیشتره...!
دستش رو گذاشت روی پیشونیش و به در تکیه داد و خیره به رو به روش دو دقیقهای رفت توی فکر...
بعد جدی نگاهم کرد و گفت: مرتضی جان دقیقاً به خاطر همین اعتبارش نباید هر جایی ازش استفاده کرد!
گفتم: حاجآقا بیانصافی نکن این کار که خوب و خیره!
و چون خیلی باهاش راحت بودم ادامه دادم: آدم فروشی نکن بپوش دیگه حاجی!
بعد هم به حالت خواهش دستم رو گذاشتم روی محاسنم که هنوز یکی در میون بود و اعتباری محسوب نمیشد و ادامه دادم: جان من!
بدون توجه به درخواستم در رو بست و گفت:
انشاءالله که خیره...
بعد راه افتاد به سمت خونمون...
کمی ماشین رو با فاصله پارک کرده بود و تا رسیدن به در خونه چند قدمی راه بود ...
تا در خونه که رفت کلی توی دلم غر زدم که چقدر منت میذاره!
حالا مگه چی میشد این یه تکه پارچه رو میپوشید! آدم باید کار ملت رو راه بندازه!
بذار خودم پام به حوزه برسه...
در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که دستش به سمت آیفون رفت...
قلبم داشت از جا کنده میشد که خدا کنه صحبتهاش اثری داشته باشه!
خیلی طول نکشید که بابام در را باز کرد و اومد دم در...
مطمئننم از دیدن مهدی که میدونست امام جماعت مسجد محلمونه کمی جا خورده!!!
من ترجیح دادم بمونم توی ماشین تا شاید شیخ مهدی اینجوری راحتر بتونه بابام رو راضی کنه!
هزارتا فکر و خیال توی ذهنم میومد که بابام اگه قبول کنه چکار کنم، اگه قبول نکنه چکار کنم...
هر جوری بود باید میرفتم حوزه...
این فقط یه تصمیم نبود...!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2582🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤
#اسـتورے
#حضرت_عبدالعظیم
#وفات_حضرت_عبد_العظیم_حسنی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2583🔜
❣#سلام_امام_زمانم❣
💕#سلام_پدر_مهربانم💕
حضورت در قلبــــمـ
مثل نفس ڪشیدن است
آرامـ و بۍ صدا
اما همیشگۍ...
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
سلام رفقاااا✋
#صبحتون_بخیر_و_شادی
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_سوم مزد_خون #بر_اساس_واقعیت سری تکون داد و گفت: بریم، ولی به نظر من با توجه به روحیات تو
#قسمت_چهارم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
صحبت کردنشون نیم ساعتی طول کشید...
هر از گاهی مهدی دستی به محاسنش میکشید و انگار از حرفهایی که بابام میزد به فکر فرو میرفت!
با دیدن این حالتها به خودم گفتم نکنه به جای اینکه مهدی بابام رو راضی کنه بر عکس بشه و بابام مخ شیخ مهدی رو بزنه و ازش بخواد با من صحبت کنه تا من منصرف بشم!
هر چند که اگر این اتفاق هم بیفته تأثیری نداره چون من مصممتر از این حرفها بودم!
بعد از نیم ساعت خیلی گرم از هم خداحافظی کردن و مهدی راه افتاد سمت ماشین...
من که با خودم اتمام حجت کرده بودم که تحت هر شرایطی این مسیر رو تا تهش برم حالا اگه خانوادم راضی میشدن چه بهتر!
اگر راضی نمیشدن هم فکر میکردم مطمئناً بعد از رفتنم با اتفاقات خوبی که برام میافتاد حتما راضی میشدن!
وسط همین حرف زدن با خودم بودم که مهدی در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی و بدون اینکه چیزی بگه نفس عمیقی کشید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد....
منم منتظر شنیدن حرفهایی که دیگه با رفتارش میشد فهمید از چه مدلی هستن موندم و چیزی نگفتم...
تیک عصبی گرفته بودم و با دندونهام لبم رو میجویدم و حرص میخوردم ....
رسیدیم به یه رستوران شیک، مهدی ماشین رو خاموش کرد با آرامش و خونسردی عمامهاش رو گذاشت روی سرش و عباش رو خیلی شیک پوشید و بعد گفت: به جای حرص خوردن، پیاده شو بریم یه غذایی بخوریم!
متحیر و متعجب از پوشیدن عبا و عمامهاش اون هم توی چنین مکانی مونده بودم!
و چون فکر میکردم بابام مخش رو زده و بهش گفته من رو بیخیال کنه! عصبی گفتم: حاجآقا این لباس رو جلوی بابای من بپوشی خوب نیست! بعد اینجا میپوشی!
والا شماها دیگه چه جور بشری هستید!
بعد هم شیخ مهدی اگه فکر کردی با یه رستوران اومدن میتونی من رو منصرف کنی باید بگم سخت در اشتباهی چون من تصمیمم رو گرفتم!
لبخندی زد و گفت: آقا مرتضی خوب نیست یه طلبه زود دیگران رو قضاوت کنه! این رو قبل از اومدن به حوزهی علمیه با خودت حسابی تمرین کن! این یک!
دوماً هر من خوب میدونم کجا چه جوری بپوشم و بدون هدف کاری انجام نمیدم!
سوماً شما به جای گیر دادن به پوشش من، فکر جیبت باش که قراره الان شیرینی رضایت گرفتن از بابات رو پای صندوق یه جا حساب کنی!
چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون!!!
مثل آدمهایی که گنگ مادر زادی به دنیا اومدن از ذوق گفتم: چچچچچچچی! جون من ! جون من! حاجی راست میگی! بابام راضی شد!!!!
بعد هم بدون توجه به محیط اطرافم پریدم توی بغلش و اینقدر بوسش کردم که وقتی ازش جدا شدم تازه فهمیدم چه سوتی دادم!!!!!
حالم دست خودم نبود و با شوق و ذوق محکم زدم به شونهاش و گفتم: بریم شیخنا که امشب شب مهتاب است....
کمی عمامهاش رو جابه جا کرد و با لبخند وارد سالن شیک رستوران شدیم...
هنوز دو قدم نرفته بودیم که یه نفر از اون طرف میز بلند گفت: این جماعت خون مردم رو میکنن تو شیشه بعد خودشون با عبا و قبا تشریف میارن رستوران!!!!
من که تازه متوجه نوع پوشش مهدی شدم و منظور اون آقا و خانم رو که نوع پوشش خاصی هم داشتند خوب فهمیدم چهرهام برافروخته شد و اومدم یه چیزی بگم که....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه دارد...
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2584🔜
4_5774108729427365316.mp3
16.52M
«سلام فرمانده» آذریها به زبان ترکی چه زیبا و دلنشین میشه😍👌
#سلام_فرمانده
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2585🔜
#اسـتورے 📲
اݪسلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا🌱
#چهارشنبههایامامرضایی 🕌
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2586🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙁 اگر کسی به من حرفهای عاشقانه بزنه فوری باور میکنم؟ چیکار کنم؟
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2588🔜
⚘﷽⚘
هر لذتی که ...
لذت دیدار تـ❤️ـو ؛
نمی شود
سلام حضرت دلبـ❤️ـر ....
سلام عشق جان پدر مهربانم❤️
#امام_زمان
.🌱 .بر قآمت دلربای مهدی صلوات.🌱.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_چهارم مزد خون #بر_اساس_واقعیت صحبت کردنشون نیم ساعتی طول کشید... هر از گاهی مهدی دستی به م
#قسمت_پنجم
مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
یه نفر دیگه از کنارمون گفت: نمیذارن یه لقمه نون هم راحت از گلومون پایین بره!!!
به مردم میگن قناعت کنید اونوقت با همین حرفها جیبهاشون رو پر میکنن و بعد اینجاها خرجش میکنن!!!
صداش رو هم بلند تر کرد و ادامه داد: واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند...
دیگه سرم داشت سوت میکشید!!!
و تقریباً خوشحالی موافقت بابا رو یادم رفت...
حرف از غرور جوانی گذشته بود و دیگه رگ غیرتم زده بود بیرون!!!!
صدام رو کلفت کردم و عصبی گفتم: حرف دهنت رو بفهم !!!!!
و این حرف من شروع یه دعوای مفصل شد!!!
حالا دو نفر نبودند، چندین نفر شده بودهاند!
داد میزدند: هر چی میکشیم از دست شماست!
نون مردم رو میخورید، اشک مردم رو در میارید!
یه وضعیتی شده بود !!!
کار به کتک کاری رسید...
تا یک و دو کردم چند نفری ریختن سرم ...
مهدی که با عبا و قبا هم بود اومد جدامون کنه و همون وسط با جثهی لاغرش دست و پا میزد که دو تا مشت محکم وسط صورتش خورد و خون از بینیش راه افتاد...
خلاصه بعد از نیم ساعت فحش خوردن و کتک کاری با اومدن پلیس و مدیر رستوران ماجرا تموم شد!
اما چه تموم شدنی...
بی جون و بی رقم بدون خوردن غذا و با کلی کتک از رستوران اومدیم بیرون...
نشستیم توی ماشین...
عصبی و داغون بودم...
اما از کارم ناراحت نبودم!
ولی خدایش تنها چیزی که توی اون موقعیت فکر نمیکردم این بود که تا نشستم روی صندلی تازه شروع یه دعوای مجدد با مهدی باشه!
به شدت از کارم دلخور بود...
گفت: مرتضی دیدی چه بساطی درست کردی!
گفتم: حاجی بساط رو من درست کردم یا اون آدمهای....
بعد هم نکنه توقع داشتی هر چی دلشون خواست به ما بگن و توهین کنن، ما هم ساکت چیزی نگیم!
تازه به نظرم اگر اون عبا و عمامه رو اینجا نپوشیده بودید اصلا چنین پروژهای درست نمیشد!
همینجور که با دستمال کاغذی جلوی خون ریزی بینیش رو میگرفت گفت: برادرم اول اینکه صبر هم چیز خوبیه!
اون هم وقتی قراره طلبه بشی!
پوشیدن عمامه و عبا هم قاعده داره!
اینجا آوردمت که بدونی پوشیدن این لباس راحته اما رفتار درست انجام دادن باهاش خیلی سخته!
همونطور که خیلی جاها عزت و احترام و اعتماد برات میاره، از اون طرف هم حرف شنیدن داره!
فحش خوردن داره!
اگه صبر نداری بی خیال حوزه شو...
عصبی گفتم: مگه ما چکارشون کردیم؟!
ما رفتیم یه غذا بخوریم، کاری با کسی نداشتیم!
با خونسردی گفت: ما که هیچی...
ولی این یه چیز طبیعیه که یه عده طلبکار باشن حق هم دارن، تقصیر بعضی امثال ماهاست که اینها این همه شاکین!
با حرص گفتم: بیا یه چیزیم بدهکار شدیم!!!
نگاه خاصی بهم کرد و خیلی جدی گفت: بله آقا مرتضی بدهکاریم! خیلی زیاد هم بدهکاریم!!!!
با این حرف مهدی یه لحظه شک کردم نکنه همهی اینا یه فیلم بازی باشه و نقشهی دقیق کشیده شده تا خودم منصرف بشم و دیگه به اسم بابام تموم نشه!
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2589🔜