آقای-مهربانی-گروه-سرود-منتظران-ظهور-1.mp3
4.52M
اصلا خدا به عشقت بهشتو آفریده
غیر علی(ع) و عاشقاش هیچکس و راه نمیده!😍
#پیشنهاددانلود
#عید_غدیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2736🔜
نوجوانان میتوانند این کشور را به اوج برسانند !
مقاممعظمرهبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
#استوری
تولد امام موسی بن جعفر مبارک باد👏👏👏
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2737🔜
💖سلام امام زمانم💖
دست مرا بگیر ببین ور شکسته ام
آب از سرم گذشته و من دست بسته ام😭
کار مرا حواله نده دست دیگری
محتاجم و به تو امید بسته ام
#اللهمّ_عجل_لولیک_الفرج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_چهاردهم در حال جر و بحث با هم بودیم که خانم حسینی تلفن
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_پانزدهم
رفتم دانشگاه خبری از لیلا نبود احتمالا
درگیر ماشینش بود بعد از کلاس توی
حیاط روی یه نیمکت مشغول جمع و جور کردن جزوهام بودم، یه نفر اومد کنارم نشست اینقدر مشغول بودم که حتی سرم رو بالا نگرفتم ببینم کیه! با شنیدن صدا چنان شوکه شدم که انگار برق 220 ولت بهم وصل کرده باشن مضطرب سرم رو چرخوندم سمت صدا در کمال ناباوری دیدم امید!!!
اومدم برم که کیفم روگرفت گفت: نازنین فقط ده دقیقه...
خواهش می کنم گفتم: تو بگو ده ثانیه!
ول کن کیفم رو وگرنه داد میزنم!
گفت: نازنین خواهش می کنم باور کن کار مهمی دارم خیلی التماس کرد گفتم: کار های مهمت رو برو پیامک کن به این و اون! کیفم رو از دستش کشیدم بیرون وباسرعت دور شدم...
ذهنم درگیر شده بود یعنی چکارم داشت؟ با خودم کلنجار می رفتم که چرا صبر نکردم ببینم چی میگه!
کلافه بودم بعد از این مدت که دوباره دیدمش همه چی برام تازه شد!
دلم گرفته بود...
دل آسمون هم گرفته بود...
نم نم اشکهای آسمون با نم نم اشک هام
روی صورتم در هم می آمیخت و سر
می خورد پایین ...
نمی دونستم چه اتفاقاتی در انتظارم... درگیر همین افکار بودم که لیلا زنگ زد نمی دونم چرا اون لحظه دلم نمیخواست جواب لیلا رو بدم شاید عامل این همه سختی لیلا بود...
اصلا چرا امید به لیلا پیام داد...
چرا...چرا باید به اینجا برسم!
و سوالهای بی جوابی که جز مضاعف کردن درد روحم پاسخی نداشت...
یکدفعه به خودم نهیب زدم نازنین
از تو بعیده اینجوری قضاوت کنی!
اشتباهات امید رو نباید پای لیلا بذاری...
لیلا اگر بد بود این همه من رو همراهی نمی کرد می رفت با امید و بی خیال من می شد...
لیلا چند بار بهم زنگ زد کمی که حالم
بهتر شد باهاش تماس گرفتم گفت:
کجایی دختر چرا جواب نمی دی؟!
گفتم: مشغول بودم، ترجیح دادم چیزی
راجع به دیدن امید نگم گفتم: تو چه خبر؟ چرا دانشگاه نیومدی؟گفت: درگیر ماشین بودم راستی خانم حسینیم زنگ زد چون فردا کلاس نداشتیم هماهنگ کردم فقط جون مادرت ایندفعه بیا شر قضیه رو بکن تمومش کن این پروژه را! گفتم: لیلا واقعا شر رو من درست میکنم یا تو !عه عه اون دفعه من بودم سوالهای فوق تخصصی می پرسیدم! از پشت گوشی گفت: باشه نازنین جون تسلیم!
من دستهام روی سرم! بعد ادامه داد: نازی فکر می کنی کجا قرار گذاشت؟
گفتم: نمی دونم حالا کجا قرار شد بریم؟ گفت: عززززیزم بوستان لاله باورت میشه! فکر نمیکردم این جماعت آدرس پارک هم بلد باشن!
گفتم: عجب! ساعت چند؟ گفت: ۱۰ صبح
گفتم: باشه پس می بینمت خداحافظی کردیم...
رد پای امید هنوز در ذهنم بود ...
چطور می تونستم پاکش کنم!
چه ماجراهای توی این چند وقت برام اتفاق افتاده بود... یاد حرفهای خانم حسینی افتادم و خودم رو دلخوش به داستانی که برامون تعریف کرد...
زمان به سرعت اما خیلی سخت گذشت نمی دونم چرا می خواستم ذهنم را درگیر موضوع دیگه ای به جز امید کنم حتی شده بحث های لیلا با خانم حسینی! فقط اینکه به امید فکر نکنم اما ظاهراً تقدیر چیز دیگه ای نوشته بود...
فردا صبح وقتی رسیدیم بوستان لاله خانم حسینی روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بود دیگه مثل دفعه قبل از احساس ترس و نگرانی خبری نبود با اینکه یک بار فقط دیده بودیمش ولی نمی دونم چرا احساس راحتی می کردم این حس رو لیلاهم داشت ازطرز لباس پوشیدنش که مثل همیشه بود میشد فهمید...
جلو رفتیم و سلام کردیم با دیدنمون بلند شد و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: دخترا بریم کافی شاپ اونجا راحتر می تونیم صحبت کنیم! لیلا طوری که خانم حسینی متوجه نشه چشمکی به من زد و رو به خانم حسینی گفت: آره خیلی خوبه بریم...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2738🔜
Mohammad Hossein Pouyanfar Ft Saber Khorasani - Sofreye Mosabne Jafar [SevilMusic].mp3
4.39M
🌷 مادر پدرهامان همین که کم می آوردند
🌷 یک سفره موسی بن جعفر پهن میکردند...
#امام_کاظم
صابر خراسانی و پویانفر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2739🔜
💖#سلام_امام_زمانم💖
حضورت در قلبــــم
مثل نفس ڪشیدن است
آرامـ و بۍ صدا
اما همیشگۍ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_پانزدهم رفتم دانشگاه خبری از لیلا نبود احتمالا درگیر ماش
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_شانزدهم
خانم حسینی قهوه سفارش داد من و لیلا
نسکافه... هنوز سفارشمون رو نیاورده
بودن که خانم حسینی گفت: خوب دخترا تحقیقتون به کجا رسید؟
لیلا مجال نداد گفت: رسید به اینجا که هر کاری دلمون خواست نکنیم و قوانین رو رعایت کنیم بعد هم شروع کرد با آب و تاب از ماجرای تصادفش گفتن و بی قانونی بعضی ادمها!!!
وقتی نگاهی به سر و وضع لیلا کردم بی اراده برگشتم گفتم: لیلا جان الان شما هم با این وضع پوششت یه فرد بی قانون محسوب میشی!
یه نگاهی بهم کرد و گفت: نه اینکه الان تیپ خودت خیلی قانون مداره! بعد هم رو به خانم حسینی ادامه داد و با اقتدار گفت: من الان یه کم از موهام پیداست واقعا به این یه کم مو مردم آسیب می بینن! من میشم بی قانون!
ضمن اینکه به نظر من آدم دلش باید پاک باشه...
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: ببینید دخترا رعایت قوانین کم و زیاد نداره مثلا گاهی با یک ضربه کم یه ماشین میره ته پرتگاه، گاهی هم با یک ضربه با شدت زیاد یه ماشین فقط آسیب می بینه! که این بستگی به مقاومت ماشین ها داره و مهارت راننده دقیقا ضربه خوردن افراد توی یک جامعه بستگی به مقاومت ایمانشون و مهارت کنترلشون بر میگرده! گاهی یه فرد با یک نگاه به قهقرا میره اما شخص دیگه ای هم هست که زیر شکنجه نم پس نمیده مثل انواع ماشین که از لحاظ مقاومت با هم فرق دارند!
اما نکته اینجاست که ما با وجود داشتن هر ماشینی نباید قوانین رو زیر پا بذاریم یه مثال واضحتر براتون بزنم فرض کنید همسر شما... هنوز حرف خانم حسینی تموم نشده بود که لیلا آهی کشید و گفت: داد از غم تنهایی...
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: عجب پس مجردین!
من و لیلا لبخندی زدیم و سری تکون دادیم خانم حسینی گفت: نگران نباشین این شتریه که در هر خونه ای می خوابه
لیلا طنز آلود گفت: شتر من و نازی فک کنم توی بیابون راه رو گم کرده!
توی دلم گفتم: خوبه این لیلا می گفت امثال خانم حسینی غول اند حالا چه نمکی می ریزه! از دست این دختر احساساتی!
من گفتم: خوب خانم حسینی جان حالا مثلا نامزد داریم رعایت کم و زیاد قوانین چی میشه؟!
پاک بودن دل هم به نظرم مهم تر از ظاهره!
گفت: خوب در نظر بگیرید نامزد شما همزمان که با شماست فقط یه کم قوانین زندگی رو رعایت نکنه چند تا پیامک به بعضی از دخترهای کلاساتون بده!
برای شما چه اتفاقی می افته؟
مطمئنا تو زندگی شما تاثیر میذاره درسته! حالا این آقا پسر بگه من فقط چند تا پیامک دادم اتفاقی نمی افته که! یا من که دلم فقط با شماست به اینها فقط پیامک زدم چیزی نمیشه که! خوب به نظر شما چیزی نشده؟ این اتفاق کمی بوده! دل این آقا فقط با شماست و حسابش پاکه!
نگاهی به لیلا انداختم با هم چشم تو چشم شدیم چیزی که خودم تجربه کرده بودم رو چطور می تونستم ردش کنم و نپذیرم وقتی که با تمام وجود لمسش کرده بودم!!!
اشک توی چشمام حلقه زد با خودم گفتم یه کم هم می تونه زندگی آدم رو نابود کنه! درست مثل چند تا پیامک که با من همین کار رو کرد...
در همین حین بخار نسکافه داغ که جلوم گذاشته شده بود من رو به فضای داخل کافی شاپ برگردوند لیلا هم کمی خودش رو جمع و جور کرد و توی اون لحظات خودش رو با نسکافه سرگرم کرده بود...
صدای خانم حسینی ما رو دوباره برگردوند به بحث گفت: حالا نظرتون چیه؟ من با تاسف سرم رو تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم و با بغض گفتم: درسته یه کم هم می تونه ضربه ی خودش را بزنه!
لیلا ساکت بود و کمی با دستش موهاش را زیر شال کوتاهش جابهجا کرد...
خانم حسینی ادامه داد: دخترا برای اتمام این بحث دلت کافیه پاک باشه یه سوال می پرسم که بحث جمع بشه بعد ادامه داد من قبلش معذرت میخوام ولی به نظرتون میشه من بگم که دخترا دلتون پاک باشه حالا این نسکافه رو در هر ظرفی خوردین اشکال نداره مهم اینه دلتون پاک باشه...
ما که منظور خانم حسینی رو درست متوجه شدیم با سر تایید کردیم که نه نمیشه!
خانم حسینی گفت: پس ظاهر نه تنها بی اهمیت نیست بلکه خیلی هم مهمه درسته! من ذهنم درگیر شده بود نمی دونستم سوالم را بپرسم یا نه! می ترسیدم لیلا از سوالم سو استفاده کنه ولی واقعا این سوال برام مهم شده بود دلم رو زدم به دریا و گفتم: ببخشید پس چرا توی قرآن که کتاب قانونه ماست میگه لا اکراه فی دین...
قبل از اینکه خانم حسینی فنجون قهوه اش رو سر بکشه و من منتظر جواب بودم حدسم درست از آب در اومد و لیلا گل از گلش شکفت!!!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2740🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*حاجی کاش ماهم مثل شما وسطِ*
*گرفتاری هامون به جایِ نا امیدی* ،
*یه لبخنـد می زدیم و بـا اطمینـان*
*میگفتیم: یَقینا کُله خِیر :*
*از اون بالا، دعا کن برامون🕊️💔*
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2741🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#Story | #استوری
-سینهزنهایتودلتنگمحرمهستند؛
-روزیگریهمادستتوآقاستحسین...💚
#نهروزتامحرم📆
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2742🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#Story | #استوری -سینهزنهایتودلتنگمحرمهستند؛ -روزیگریهمادستتوآقاستحسین...💚 #نهروزتامحرم📆
.
.
شب جمعه است...
شب زیارتی ارباب...🌱
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ
عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ✨
.
.
💖#سلام_امام_زمانم💖
حضورت در قلبــــم
مثل نفس ڪشیدن است
آرامـ و بۍ صدا
اما همیشگۍ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_شانزدهم خانم حسینی قهوه سفارش داد من و لیلا نسکافه... هن
#چهارشنبه_های
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هفدهم
بحث داشت به جاهای جالبش می رسید
که ایندفعه گوشی لیلا زنگ خورد عذر
خواهی کرد و گوشی رو از داخل کیفش
برداشت نمی دونم کی بود که با دیدن
شماره هول کرد! و از سر میز بلند شد
این کارهای پیش بینی نشده لیلا همیشه روال عادی همه چیز رو بهم می زد!
بعد چند لحظه خیلی با عجله اومد و کیفش رو برداشت و گفت: ببخشید من یه کار خیلی مهم برام پیش اومده شرمنده باید برم...
چشمهام گرد شد و گفتم: لیلا جان کجا؟!
بعد هم با اشاره ی ابرو بهش فهموندم خانم حسینی بخاطر ما وقت گذاشتن ...
نگاهی بهم کرد و گفت: نارنین جون شرمنده! کارواجبه!
بعد رو کرد به خانم حسینی و گفت: شما بقیه مباحث رو به نازنین توضیح بدید من از نازی می پرسم و بعد با سرعت نور از ما دور شد...
رفتار لیلا یه جوری شده بود! هیچ
وقت پیش نیومده بود رفیق نیمه راه
بشه! بهر حال دیگه هیچ کاری نمی
شد کرد! از خانم حسینی عذر خواهی
کردم و گفتم: ببخشید دیگه ظاهرا خیلی کارش مهم بوده وگرنه اینجوری نمی ذاشت بره...
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: اشکالی نداره عزیزم اصلا میخوای بحث رو بذاریم برای یه وقت دیگه که لیلا هم باشه!
گفتم: اتفاقا فکر خوبیه با هم باشیم بحث جذابتر هست از خانم حسینی خدا حافظی کردم و با سرعت رفتم که به لیلا برسم هنوز به انتهای بوستان نرسیده بودم که لیلا رو دیدم ایستاده ومنتظر ماشین بود اومدم داد بزنم لیلا وایستا با هم بریم اما با صحنه ایی که دیدم خشکم زد!!!
یعنی درست می دیدم لیلا سوار ماشین شد!؟
چطور ممکنه!؟
نه امکان نداره!
لیلاهمچین کاری نمی کنه! نه... نه...
ولی چشمهام درست دیده بود امید بود...
چنان در بهت قرار گرفته بودم که نمی تونستم تکون بخورم...
با دستی که یکدفعه به شونه ام خورد پریدم!
خانم حسینی بود گفت: به دوستت نرسیدی بیا من می رسونمت...
چنان شوکه بودم که اصلا چیزی نگفتم خانم حسینی دستم رو گرفت و به سمت ماشین راه افتادیم...
انگار متوجه تغییر حالت من شده بود!
گفت: چیزی شده نازنین جان!
کمکی از دست من بر میاد؟
با اشاره ی سر گفتم: نه ...
ذهنم آشوب شده بود یعنی کسی که به لیلا زنگ زد امید بوده...
یعنی اینها با هم هماهنگ کرده بودند...
چرا لیلا هول شد ...
چرا امید با ماشینش اومده بود دنبال
لیلا...
و هزار چرای دیگه...
سوار ماشین خانم حسینی شدیم در سکوت کامل...
خانم حسینی که کاملا فهمیده بود چیزی شده سکوت کرد..
بعد از لحظاتی پرسید مسیرت کجاست نارنین جان؟
با بغض گفتم: نمیدونم...
از اول هم نمی دونستم تو چه مسیری دارم میرم...
خسته ام ازمسیرهای پرتکرار غلط...
خسته ام از آدم های چند بعدی....
و بعد هم زدم زیر گریه...
حالم دست خودم نبود...
چطور می تونستم از دوست خودم هم رو دست بخورم!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2743🔜
🎥 مستند #سلام_فرمانده
👈 روایتی از چگونگی ساخت سرود سال جهان...
📆 جمعه ۳۱ تیرماه،
حوالی ساعت ۲۱:۱۰
📺 پخش از شبکه دو سیما
•🌱🦋•
تودردانہخدایۍ
ڪہخداتاجیاز #حجاب رابرسرٺنہاد
تاڪمترخودترانمایانڪنۍ
وزیبایۍهایترا
دراختیارچشمهرڪسنگذاری :)