💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت27
*راحیل*
وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان قلبم بالا رفت."حالا این چه قدر جدی گرفته است."وای اگر بگویدمی خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم.خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم.گوشی را برداشتم تا برایش
بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، من عاشقش بودم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم آنقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم.این روزها دلم سرگردان بود. اشتهایم به غذا کم شده بودوتنهایی را می طلبیدم. فقط مادرم متوجه ی این بیتابی من شده بود. این را از نگاههایش می فهمیدم.
روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم.اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید:–خاموش کنم؟من و اسرا اتاق مشترک داشتیم.پرسیدم مامان کجاست؟ــ فکر کنم رفت توی اتاقش.ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان.باید با مادر حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد.چند تقه به در زدم و داخل رفتم.مادرم سرش را از روی دفترچه ایی که دستش بود و چیزی که می نوشت بلند کردو گفت: –کاری داشتی؟قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: –امدم شب نشینی.لبخندی زدوگفت:–بیا تو دخترم.دفترش را بست و روی کتابخانهی گوشه ی اتاقش گذاشت وگفت: –برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره.
من هم به شوخی گفتم:–زحمت نکشید امدیم خودتون رو ببینیم.مادر با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. یه تاپ و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته
بود.واقعا دربافتنی استاد بود.گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد با دستمز بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام رامی گیرم.
همیشه خوش تیپ بود. وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود.
نگاهی به دفتر روی کمد انداختم. اجازه نداشتم بخوانمش، مادر همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش، واسه همین از آن دفتر خوشم نمی آمد.مادرگاهی در این دفتر چیزایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم.اتاقش بر عکس اتاق من و اسرا، خیلی ساده بود. پرده لیمویی با گل های سفید از پنجره آویزان کرده بودو فرشی که کل اتاق را می پوشاند.که البته الان قالی شویی بودوکف اتاق موکت بود.
تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد.
می گفت روی زمین راحتم.چشمم به کتابی که روی زمین کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش"ورق زدم، نوشته بود:
"ای عشق همه بهانه از تو"برام جالب شد.
خط پایینش نوشته بود:"...الهی برایمان گفته اند:
آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد توحاضر است و اگر لحظه ایی ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد."با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود.مادر با پیاله ایی پسته و بادام که توی یک پیش دستی گذاشته بود امد.کتاب را بستم و پرسیدم:– کتابو تازه خریدید؟ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش، الان می خوام دوباره بخونمش.ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه.ـ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3332🔜
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت28
–اگه وقت کردم می خونمش.نگاه پرسش گرانه مادر وادارم کرد که حرف بزنم.بی مقدمه گفتم:
ــ می گه فردا با هم حرف بزنیم قرار خواستگاری رو بزاریم.مادر با تعجب گفت:– می خوای بگی بیاد خواستگاری؟ــ نمیدونم چی کار کنم، نظر شما چیه؟ــ خب، با اون چیزایی که تو در موردش گفتی تصمیم گیری سخته. نظر خودت چیه؟
با خجالت گفتم: –ما خیلی از هم فاصله داریم، تنها وجهه مشترکمون... نتوانستم بگویم دوست داشتن است، سرم را پایین انداختم.مادر به کمکم امد و گفت: –عشق خیلی چیز خوبیه، قشنگه، ولی وقتی دورش بگذره، اگه باهاش هم فکر نباشی، هم عقیده نباشی، میشه نفرت، اونوقت دیگه اسم عشق و عاشقی بیاد میریزی بهم.
سرم هنوز پایین بود خجالت می کشیدم همانطور زیر لب گفتم:–ممکنه یکی عوض بشه؟ــ آره ممکنه به شرطی که خودش بخوادو این چیزها براش دغدغه باشه.بعد آهی کشیدو ادامه داد:
–ببین دخترم، بزار یه مثال بزنم، مثلا یکی میدونه روزه باید بگیره بهش اعتقاد داره ولی تنبلی میکنه، شاید اون یه روز سرش به سنگ بخوره، ولی یکی که کلا اعتقادی به روزه نداره خیلی احتمالش کمه که تغییر کنه، اگرم تغییر کنه تازه می رسه به مرحله اون آدم تنبله، البته خیلی هم اتفاق افتاده که یکی کلا از این رو به اون رو شده. استثنا هم هست.یعنی تو می خوای زندگیت رو برمبنای احتمالات بنا کنی؟یک لحظه از این که بخواهم به آرش جواب منفی بدهم قلبم فشرده شد و بغض گلویم را گرفت. ولی خودم را کنترل کردم و قورتش دادم.مامان سرش راپایین انداخت و خودش را با پوست کندن پسته ها و بادام ها مشغول کرد و گفت:–راحیلم، تو الان جوونی شاید خیلی چیزهارو فکرش روهم نتونی بکنی، ببین فردا پس فردا که بچه دار شدی واسه تربیت بچه ها نیاز به پشتیبان داری که واسه هر زنی شوهرشه.مگه همیشه نمیگفتی دلت میخواد بچه زیاد داشته باشی همشونم تفریحاتشون مسجد رفتن باشه، مگه نمی گفتی دلت می خواد جوری تربیت بشن که نوکر امام حسین بودن جز آرزوهاشون باشه؟می گفتی همسرم باید از نظر مذهبی بالاتر از من باشه که منم بکشه بالا، تا درجا نزنم.می خوام ببینم هنوزم نظرت اینه یا فرق کرده؟سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد:–خب این خواسته های تو هزینه داره، گذشت می خواد باید بگذری.یک لحظه چهره ی مهربان آرش از نظرم گذشت، جذابیتش و این که چقدرهمیشه با احتیاط با من حرف میزند و حواسش پیش من است ومن چقدر تو این مدت سعی کردم احساساتم را بروز ندهم.فکر این که شاید باید فراموشش کنم، بغضم را تبدیل به قطرهی اشکی کرد.اینبار دیگر نتوانستم پسش بزنم.مادر چندتا پسته و بادام را که مغز کرده بودرا مقابل صورتم گرفت و گفت:– بخور، هم زمان اشک من چکید و روی انگشتش افتاد.
غم صورتش راگرفت مغزها را دربشقاب خالی کرد و گفت: –یعنی اینقدر در گیر شدی؟از این ضعیف بودنم خسته بودم. از دست دلم شاکی بودم. کاش دادگاهی هم برای شکایت ازدست دل داشتیم. کاش میشدزندانیش کرد. کاش میشدبرای مدت کوتاهی جایی دفنش کرد. اصلاکاش دارویی اختراع میشدکه باخوردنش برای مدتی دلم گیج ومنگ میشدوکسی رانمی شناخت.مادر برای مدتی سکوت کرد، ولی طولی نکشید که خیلی آرام گفت:ــ راحیل.نگاهش کردم.
ــ من فقط بهت میگم کار درست کدومه، تصمیم گیرنده خودتی، زندگی خودته. تو هر انتخابی کنی من حمایتت می کنم.نزدیکش شدم سرم راروی قلبش گذاشتم و گفتم: –خیلی برام دعا کن مامان.یک دستش را دور کمرم حلقه کردو دست دیگرش را لای موهام بردو بوسه ای رویشان نشاند وگفت:–حتما عزیزم، توکلت به خدا باشه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3333🔜
#پروفایل
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3334🔜
#تلنگࢪانھ
شیطونھ کنـاࢪ
گوشت زمزمہ میـکنه:
تا جوونے... از زندگیـت لذت ببر...❗️
هر جور که میـشہ خوش بگذرون😰
اما تو حواست باشھ ،
نکنھ خوش گذرونیـت به
قیمٺ شڪســ💔ــتنِ دل امام زمانمون باشه...
.
⪻💭💚⪼
#بیوگرافی
-
اللھمالرزقنٰاهرآنچہخیراستو
مانمیدانیم(((:
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
جانم فدای تو❤️
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3335🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نجواگویه #مجیدتال
"بپیچ نسخه ممنوعه را که بیتابم...
#استوری🌱'-
...♡
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3336🔜
#پای_درس_استاد
⚜ خداوند از رمز فرج رونمایی کرده است...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3337🔜
📕📗📘📙📚
⏳مدیریت زمان⌛️
💎از ارزش زمان صحبت کردیم یه مقدار، من میخوام عرض کنم که از قدرت زمان، 💪🏻
از هولناک بودن زمان، از اینکه زمان رو کسی نمیتونه بر اون مسلط بشه،
زمان بر همه چیز مسلطه...
به این توجه کنیم.
غیر از ارزشه، غیر از قیمته... اون یه بحث دیگهست.☝🏻️
حالا چندتا روایت هست برای شما خواهم خوند. قدرتش رو نگاه کن، قیمتش رو هم البته باید نگاه کنی.🍃
در برخی روایات آمده است که مادرِ حضرت عیسیبن مریم، حضرت مریم سلام الله علیها،
عزرائیل اومد گفت خب زمان شما تموم شده، باید بری🔸
🌀حالا عزرائیل با کسی گپ نمیزنهها، ولی ایشون چون مقام بالایی داشتن حالا یه گپی هم زدن.
باید بریم مادر.
ایشون گفت خب باشه، من تسلیمم. 💧
فقط پسرم رفته جایی، (حضرت عیسی ایشون هم پیغمبرن دیگه)، برگردن من ازشون خداحافظی کنم
🔹مادر ما الآن تایممون تموم شده دیگه متوقف نمیشیم.
شرمنده شما هستیم.
یعنی هیچ کاری نمیشه کرد؟
نه دیگه. پسر بیاد دیگه شما رفتید.😔
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_هجدهم
#بخش_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3338🔜
📚| #صحیفہ_سجادیہ
•{وَ الْحَمْدُ لِلّهِ الّذِي حَبَانَا بِدِينِهِ...}•
خدا را سپاس كه دينش را به ما عطا كرد...🤲🏻☺️
🔺| #دعاے_44
💌
💌 #پیام_معنوی
راه خوب بودن؛ راه عزم، برنامه و مبارزه
سلاااام صبحتون بخیر🌸🍃
.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت29
روی تَختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام راخواندم و چشم هایم را بستم. باصدای پیام گوشیام، نیم خیز شدم و نگاهش کردم.
دختر خاله ام بود.نوشته بود:– فردا میام پیشت دلم برات تنگ شده.من هم نوشتم:–زودتر بیا به مامان یه کم کمک کن تا من برسم.ــ مگه چه خبره؟ــ هیچی خونه تکونیه، بیا اتاق رو شروع کن تا من بیام._باشه راحیلی.می خوای بیام دنبالت؟ــ سعیده جان نمی خواد بیای، از زیر کار در نرو.ــ بیاو خوبی کن.میام دنبالت بعد با هم تمیز می کنیم دیگه، با تو جهنمم برم حال میده.
ــ باشه پس رسیدی دم خونهی آقای معصومی زنگ بزن بهم، بیام پایین...–باشه، شب بخیر.
بعد از آخرین کلاس دانشگاه من و سارا به طرف ایستگاه مترو راه افتادیم.سارا سرش را به اطراف چرخاندو گفت:–کاش آرش بودو مارو تا ایستگاه می رسوندا.با تعجب نگاهش کردم.
– مگه همیشه میرسونتت؟ــ نه، گاهی که تو مسیر می بینه.حسادت مثل خوره به جانم افتاد. چرا آرش باید سارا را سوارماشینش کند.با صدای سارا از فکربیرون امدم.–کجایی بابا، آرش داره صدامون میکنه.برگشتم، آرش رادیدم. پشت فرمان نشسته بودوبا بوقهای ممتد اشاره می کردکه سوارشویم.به سارا گفتم:–تو برو سوار شو، من خودم میرم.ــ یعنی چی خودم میرم. بیا بریم دیگه تو و آرش که دیگه این حرف ها رو با هم ندارید که...باشنیدن این حرف، با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم:–یعنی چی؟کمی مِن ومِن، کردو گفت:–منظورم اینه باهاش راحتی دیگه.عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم وبدون این که حرفی بزنم، راهم را ادامه دادم. سارا هم بدون معطلی به طرف ماشین آرش رفت.صدای حرکت ماشین نیامد، کنجکاو شدم. برای همین به بهانهی این که می خواهم بروم آن سمت خیابان سرم را به طرف ماشین آرش چرخاندم.آرش در حال حرف زدن با سارا بود. سارا صندلی جلو نشسته بود، واین موضوع عصبی ترم کرد و بغض سریع خودش را باسرعت نور به گلویم چسباند.پاتند کردم طرف ایستگاه.
نزدیک ایستگاه بودم که صدای آرش را شنیدم.
–خانم رحمانی.برگشتم دیدم با فاصله ازماشینش ایستاده. سارا هم دلخور نگاهم می کرد. با دیدن سارا دوباره عصبی شدم و بی توجه به آرش برگشتم و از پله های مترو با سرعت پایین رفتم.
به دقیقه نکشید که صدای گوشی ام بلند شد، آرش بود.جواب دادم.ــ راحیل کجا میری؟ مگه قرار نبود...دیگر نگذاشتم حرفش را تمام کند، شنیدن اسم کوچکم از دهنش من را سر دو راهی گذاشت، که الان باید داد بزنم بابت این خودمانی شدنش یانه، با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:–آقا آرش من الان کار دارم انشاالله یه وقت دیگه. گوشی را قطع کردم.تمام مسیر خانهی آقای معصومی فکرو خیال دست از سرم برنمی داشت، آنقدر بغضم را قورت داده بودم که احساس درد در گلویم داشتم.با خودم گفتم: این حس حسادته که من را به این روز انداخته. مدام باخودم فکر می کردم کاش خودم را بیشتر کنترل می کردم و عادی تر برخورد می کردم. دیگر
رسیده بودم سر کوچه که دوباره صدایش را شنیدم.شوکه شدم، او اینجا چیکار می کرد؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3339🔜
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت30
نزدیک شدو سلام کرد.
بی تفاوت به سلامش پرسیدم:
– شما اینجا چیکار...
نگذاشت حرفم راتمام کنم.
–چیزی شده؟ چرا نموندید حرف بزنیم؟
ــ گفتم که کار دارم.
ــ سارا بهم گفت که از حرفش ناراحت شدید، ولی...
ــ اون حق داره، خب راست می گه، من بهش حق میدم.
سرش را پایین انداخت و لحظه ایی سکوت کرد.
منم از فرصت استفاده کردم و براندازش کردم، یک بلوزبافت توسی و سفید پوشیده بود که خیلی برازنده اش بود.
سرش را بالا آورد و نگاهم را شکار کرد.
یک لحظه دردلم سونامی شد، نگاهش همانطورناگهانی وویران گربود.
ــ بگیدساعت چند کارتون تموم میشه؟ میام دنبالتون حرف بزنیم.
–دختر خالم قراره بیاد دنبالم،
–خب پس کی...
می خواستم زودتر برود برای همین فوری گفتم:
–خودم بهتون پیام میدم، میگم. ایستادنمون اینجا درست نیست.
کمی عصبی اشاره کرد به خانه ی آقای معصومی وگفت:
– با یه مرد غریبه توی خونه بودن درسته؟
از نظر شما و دیگران اشکالی نداره؟
بااخم گفتم:
–من که قبلا دلیل اینجا کاردنم رو براتون توضیح دادم.
صدایم می لرزید انتظار همچین برخوردی رانداشتم، اصلا نباید از اول اجازه می دادم آنقدر بامن راحت باشد.
تا همین جاهم زیادی خودمانی شده بود.
سرم را پایین انداختم و راه افتادم. صدایش را شنیدم.
–منتظر پیامتون هستم.
از دستش دلخور بودم جوابش را ندادم.
تا در بازشد ریحانه پاهایم را بغل کرد وبعد دست هایش را به طرف بالا دراز کرد.
فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش، واقعا زیباو بامزه بود و من خیلی دوسش داشتم.
آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپز خانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ایی به من وریحانه لبخندمی زد.
موهای خرماییش را آب وجاروکرده بودو حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد.
–یه کاری دارم میرم بیرون، چیزی لازمه از بیرون بخرم؟
ریحانه خودش را از بغلم آویزان بغل پدرش کرد. آخرهم موفق شد و پدرش درآغوش کشیدش وشروع به نوازشش کرد. بادیدن این صحنه بغضم گرفت. دلم پدری خواست مثل آقای معصومی حمایت گرو قوی، چهارشانه باسینهی ستبر، که سرم راروی سینه اش بگذارم واز دردهایم برایش بگویم.
آقای معصومی سوالی نگاهم کرد.
بغضم راخوردم وگفتم:
–الان چیزهایی که باید بخرید براتون می نویسم، صبرکنید یه نگاهی به آشپزخونه بندازم. کابینت مخصوص مواد غذایی و یخچال را نگاهی انداختم و لیست را نوشتم و دستش دادم.
بعداز رفتن او لباس عوض کردم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق ریحانه، بعدکمی با ریحانه بازی کردم و شیرش را دادم خوردو خوابید.
من هم کمی درس خواندم وبعد بلند شدم تا چیزی برای شام آقای معصومی درست کنم.
در فریزرمقداری گوشت چرخ کرده بود. فکر کردم کباب تابه ایی خوب است. البته معمولا زهراخانم برای برادرش ناهاردرست می کرد، برای شامشان هم می ماند. ولی امروز خبری ازغذا نبود.
در حال پختن غذا بودم که دیدم آقای معصومی یا الله گویان کلید انداخت به در،و با کلی خرید وارد شد.
با خوشحالی وسایل را به سختی روی میز گذاشت.
یک جعبه شیرینی هم بین وسایل بود.
نگاهمان که به هم افتاد اشاره ایی به جعبه شیرینی کردو بی مقدمه گفت:
–حدس بزنید شیرینی چیه؟
نگاهی به جعبه انداختم و لبخند زدم و گفتم:
–شیرینی رفتن منه؟
حالت صورتش غمگین شد و دستی در موهاش کشید. روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری نشست و گفت:
–نگید، بعد چشم به میز دوخت.
–اگه به من بود که هیچ وقت دلم نمی خواست برید.
ولی انصاف نیست که...
حرفش را قطع کردم وگفتم:
–شوخی کردم، بعد در جعبه شیرینی را باز کردم.
–تا من یه دم نوش دم کنم شمام بگیدشیرینی چیه.
سرش را بالا آوردو گفت:
–خدا مادرتون رو خیر بده که این دم نوش رو باب کرد توی خونه ی ما. واقعا عالیه. بعد آهی کشید وگفت فقط بعد از شما کی برامون دم نوش دم کنه.
با تعجب نگاهش کردم. چقدر تغییر کرده بود این آقا."یعنی این همان آقاییه که اصلا حرف نمیزد."
اشاره کردم به شیشه های انواع گیاها که کنار سماور گذاشته بودم و گفتم:
ببینید کاری نداره دقیقا مثل چایی دم میشه فقط چند دقیقه دم کشیدنش طولانیه، هر دفعه هم خواستید دم کنید یکیش رو بریزید.
سرش را به علامت متوجه شدن تکان دادوبه عادت همیشه اش دستش را روی بازویش گذاشت وکمی فشارداد.
بعد از یک سکوت طولانی گفت:
–راستش شیرینی ماشینه.
ــ مبارکه، پس ماشین خریدید؟ بعد مکثی کردم و گفتم:
– چطوری می خواهید رانندگی کنید؟
ــ دنده اتوماته،دوتا پا نیاز نیست برای رانندگی.
با خوشحالی گفتم:
–خدارو شکر.پس راحتید باهاش؟
ــ آره.می خواهید امشب برسونمتون خودتون ببینید.
"حالا امشب همه مهربان شدند و می خواهند مرا برسانند"
ــ امشب که نمیشه، چون دختر خالم میاد دنبالم باهم قرار گذاشتیم.
ان شاالله فردا شب.ــ همان دختر خاله سر به هواتون؟سرم را به علامت تایید تکان دادم. حق داشت که چشم دیدن سعیده را
#رسانه_ی_تنهامسیر