💠 راه سعادت در کلام #امام_حسن_علیه_السلام
بسیار عااااالی✨👌💐
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3803🔜
4_5787251183324235657.mp3
11.58M
#چگونه_عبادت_کنم؟ ۱۴ 🤲
کیفیت عبادات ما،
به نوع تمرکزهای فکری، دغدغهها، و خیالات ما، بستگی دارند.
هر چه قدرت تمرکز بر افکار و خیالات مثبت، در ما افزایش مییابد، کیفیت عباداتمان بالاتر رفته، و در رشد انسانیمان مؤثرتر خواهد بود.
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3804🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️ ⚠️ خیلیها نماز نمیخونند به همین دلیله به دلیل اینکه نماز خوندن مثل گرسنگی فشار نمی
📕📗📘📙📚
⏳ مدیریت زمان ⌛️
◾️▫️ شما همین سال گذشته ببینید، چند روز رو ما تلف کردیم؟ با همین دقایق و ساعتهایی که براش حساب نکردیم.😫
🗯 خب این دقایق و ساعتها رو از زندگیِ ما بردارند و از عمر ما کم بکنند ما چقدر ناراحت میشیم؟😔
ما وقتی که داریم وقتمون رو برای یک چیز بی ارزش میگذاریم، داریم به خاطرش فدا میشیم❗️✴️
نباید ما فدا بشیم برای این چیزها.❌
♻️اینکه مومنین نسبت به زمان خیلی حساس میشن، خیلی نگاهشون، نگاه خاصی میشه، زمان براشون ارزشمند میشه،😇 و ویژگیهایی که جلسهی قبل در موردش صحبت کردیم، به این دلیله.✅
🔸🔷🔸🔷
آدمهایی که برای زمان، ارزش قائل نیستند، اینها آدمهای تربیت شدهای نیستند.😏
آدمهای خودساختهای نیستند.😕
❓باید پرسید شما توی کدوم مدرسه درس خوندی؟ خب دیگه توی اون مدرسه ما بچهمون رو نگذاریم.🚫
📚مدرسه، بچهی ما درس خونده بعد توی این مدرسه «مراقبت کردن از زمان» بهش یاد ندادن.
ببخشید؛ چی یاد دادند؟ هیچی.😠😲
اونایی که یاد دادند چه ارزشی داره؟💢♨️
⏪⏪ وقتی که چیزی که شخصیت انسانیش، عمرش، حیاتش، معنویتش، بهش وابسته هست، بهش نیاموختند.📋
آموزش ندادند زمان رو، چی رو یاد دادند⁉️
⏲ زمان، تمرینهایی داره، مراقبتهایی داره که انشاءالله باز روایات دیگرش رو برای شما خواهم خوند.💎💎
خب؛ چندتا از ویژگیهای زمان رو صحبت کردیم.🌿
☢ یکی دیگه از ویژگیهای زمان رو بگیم.
🔵 یکی از ویژگیهای زمان این بود که زمان، خیلی بیرحمه و سهمگینه.😣😨
تا آدم رو مقابل خودش تسلیم نکنه، لِه نکنه، مقهور نکنه، ول نمیکنه ♨️
⚜امیرالمومنین علی علیهالسلام در نهجالبلاغهی شریف میفرمایند که:
🔰من تسلیم زمان شدم، من اقرار کردم، من اعتراف کردم به زمان.
این ابهت زمان، من رو گرفت، من هم بالاخره تسلیم شدم،♻️
⬅ الْمُقِرِّ لِلزَّمَانِ الْمُسْتَسْلِمِ لِلدَّهْرِ➡️
🔺یکی از ویژگیهای زمان، بیرحمی هست.✔️
خواهش میکنم این بیرحمی رو ببین.🙏👀
در هر چیزی توی عالم شما ممکنه انعطافپذیری ببینید، در زمان انعطافپذیری نمیبینید.❌🚫
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_سی_سوم
#بخش_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3805🔜
📚| #صحیفہ_سجادیہ
•{اللّهُمّ وَ قَدْ أَشْرَفَ عَلَي خَفَايَا الْأَعْمَالِ عِلْمُكَ..}•
خدايا! دانشت بر اعمال پنهان واقف است...
🔺| #دعاے_32
💌
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت85 یک هفته ایی از تعطیلات گذشته بود و من منتظر بودم راحیل خبر بدهد،
💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت86
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
من هم ادامه دادم:
– باور کن من آدم بدی نیستم، من فقط عاشق دختری شدم که از من خیلی پاک تره...بد جور غرورم را زیر پا گذاشته بودم ولی باید تمام سعیام را می کردم که قانعش کنم، شاید این آخرین فرصتم باشد.
از این که دیگر با ضمیر جمع صحبت نمی کردم راضی تر بودم.
می خواستم محبتم را بیشتر نشانش بدهم. نگاهم را به صورتش دوختم که به نظرم مثل ماه می درخشید و ادامه دادم:
–من عاشق همین پاکی و نجابتت شدم... شاید خدا خواست و با تو بودن باعث خیلی اتفاقهای خوب توی زندگیم شد.
می دونم که خوب نیستم میدونم که...سرش را بالا آورد و حرفم را برید:
– خواهش می کنم اینجوری نگید، بعد به چشم هایم نگاهی انداخت. پرده اشکی که چشم هایش را گرفته بود را با پلک زدن کنار زد و گفت:
– چیزی که می خوام بگم فقط نظر خودمه نمی دونم خانواده ام با این ازدواج موافق باشند یا نه، اگر شما قول بدید سنجشتون توی زندگی دین باشه من حرفی ندارم.
از حرفش مبهوت نگاهش کردم.
بعد از چند ثانیه سکوت به خودم امدم وبا مِنو مِن گفتم:
یعنی...الا ...ن شما بله رو گفتید؟
زل زد به چشم هایم، این بار بدونه این که پلک بزند، پردهی اشکش پاره شد و چکید روی صورتش..
نمی دانستم برای این حالش باید ناراحت باشم، یا برای جوابی که شنیدهام خوشحال.
اشک هایش باعث شد غم تمام وجودم رو بگیرد. بی اختیار دستم را دراز کردم تا اشکهایش را پاک کنم.
فوری سرش را عقب کشید. یک لحظه فکر کردم شاید چون دوستانه تر و راحت تر حرف زدم ناراحت شده.
ــ معذرت می خوام، طاقت دیدن گریه ات رو ندارم. من باعثشم؟
سرش را به علامت منفی به طرفین تکان داد:
–اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با تعجب نگاهش کردم.
– کجا؟ با این حال؟
سرش را پایین انداخت.
– من حالم خوبه؟
نگران شده بودم، یعنی از این که جواب مثبت داده ناراحته...
بلندشد که برود.
گوشهی چادرش را گرفتم و کشیدم.
– خواهش می کنم بشینید و سوالم رو جواب بدید. من خودم میرسونمتون. نگاه متعجبی به من انداخت و خیلی با تردید نشست و گفت:
–بپرسید.
–گریه برای اینه که جواب مثبت بهم دادید؟ به این زودی پشیمون شدید؟
اشک هایش را پاک کرد.
– نه مربوط به شما نیست... اگه شرطم رو انجام بدید انشاالله که هیچ وقت پشیمون نمیشم.
ــ شرطتون رو با تمام وجود قبول می کنم. پشیمون نمیشید خیالتون راحت.
نفسم را به یک باره بیرون دادم و آرام گفتم:
–آخر هفته می تونیم بیاییم برای خواستگاری؟
ــ باید با مادرم صحبت کنم، بهتون خبر میدم.
ــ لطفا مثل این دفعه از انتظار دقم ندید.
نگاهش را به گوشه ی چادرش که هنوز در مشتم بود سُر داد.
–دیگه بقیه اش رو باید مادرم تصمیم بگیره.
حالا می تونم برم؟
چادر مشت شده در دستم را به لبهایم نزدیک کردم وچشم هایم را بستم وبوسیدمش و گفتم:
– با هم میریم.
خواست مخالفت کند که گفتم:
–حرف دارم باهاتون، توی ماشین حرف می زنیم.
در ماشین را برایش باز کردم و تعظیم کوچکی کردم و با دستم اشاره کردم و گفتم:
– بفرمایید بانو...
سرخ شد و سرش را پایین انداخت و سوار شد.
احساس کردم هیجان دارد، چون مدام یا گوشیاش را نگاه می کرد، یا با بند کیفش بازی میکرد.
صدایم را صاف کردم و گفتم:
– هنوز نمی خواهید بگید، چی شد یهو؟ چرا ناراحت شدید؟
آهی کشید و گفت:
– چیزی نیست.
ــ یعنی شما واسه هیچی، اونجور اشک ریختید؟
ــ نه، راستش یه چیزی بود بین من و خدا... میشه نگم؟ شاید بعدا بهتون گفتم، ولی الان نمی تونم.
ــ دیدن اشکتون، باعث شد ذوقی که واسه رضایتتون بود رو، یادم بره.
ــ جواب قطعی وقتیه که مادرم موافق باشه، نظر ایشون نظر منه.
– ایشونم قبول میکنن.
دلم روشنه.
با صدای زنگ گوشیاش، موبایل را از کیفش درآورد و جواب داد.
مادرش بود. نگران شده بود.
وقتی خیلی راحت گفت با آقای سمیعی رفته بودیم صحبت کنیم شاخ هایم درامد.
بعد از این که گوشی را قطع کرد، گفتم: چقدر خوبه که با مادرتون اینقدر راحت هستید.
لبخندی زد و گفت:
– مگه میشه با بهترین مادر روی زمین، راحت نبود. بعد آهی کشیدوگفت:
–مادرم جوونیش رو به پای من و خواهرم گذاشت. برای ما همیشه مثل یه دوست بود و هست.
نگاهش کردم و گفتم:
– پس خدارو شکر که مادر خانم، خوبی دارم.
دوباره رنگ به رنگ شد و گفت:
– تا خدا چی بخواد.
توی دلم شروع کردم با خدا حرف زدن و
ازش خواستم تا کمکم کنه...
وقتی رسیدیم نزدیک کوچه، گفت:
–لطفا همینجا نگه دارید تا پیاده شم.
ماشین را گوشهایی پارک کردم و عمیق نگاهش کردم و دردلم برای آن روز که جلو خانه شان ماشین را پارک کنم و دستش را بگیرم و باهم به خانه برویم دعا کردم.
من هم پیاده شدم و گفتم:
–لطفا زودتر خبر بدید. به فکر این قلب منم باشید.
نگران به اطرافش نگاهی انداخت و گفت:
–سعی می کنم.
بعد از رفتنش تا وقتی که از دیدم پنهان شود با چشم هایم بدرقه اش کردم.
#ادامهدارد...