eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
859 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت289 –شما نگران مادرتون نباشید. من جوری براشون توضیح میدم که استرس نگی
کمیل از آینه نگاهی به من انداخت و پرسید: –راحیل خانم، اتفاقی افتاده؟ لبهایم از ترس می‌لرزید. فقط نگاهش کردم. چند دقیقه بعدماشین را نگه داشت. کامل به عقب برگشت. –راحیل خانم. حالتون خوبه؟ کی بود؟ نگاهش کردم. انگار ترس را از نگاهم خواند. اخم کرد. –فریدون؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. منقلب شد. عصبی صدایش را بلند کرد. –چرا شکایت نمی‌کنید. اون دفعه هم بهتون گفتم، چرا حرف گوش نمی‌کنید؟ اون آدم بشو نیست. –آخه من از دادگاه و این چیزها خوشم نمیاد. از این که خانواده فریدون و بقیه این چیزها رو بفهمن می‌ترسم. دلم نمیخواد کسی متوجه این مسائل بشه. –چرا می‌ترسید؟ فریدون باید از دادگاه و این چیزا بترسه، چون پاش گیره، بعدشم شما به وکیل وکالت بده خودش میره دنبال کاراتون. اصلا نیازی نیست شما حضور داشته باشید. شما که خلافی نکردید بترسید. –از فریدون وحشت دارم. –تا اون بالایی نخواد هیچ اتفاقی نمیوفته، خودتون رو به دستش بسپارید. بعدشم من حواسم هست، هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. مگه من میزارم اتفاقی بیوفته. همین حرفش کافی بود برای آرامشم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –ممنون. خیلی بهتون زحمت میدم. صاف نشست و از آینه نگاهم کرد. فردا پنج شنبس، صبح میام دنبالتون میبرمتون خونه تا غروب پیش ریحانه باشید جبران میشه. من فردا باید بمونم اداره، نیستم. این مسئول روابط عمومی یه خط در میون میاد سرکار باید بمونم کارهاش رو انجام بدم. کارم که تموم شد میام میرسونمتون. حرفهای فریدون تاثیر خودش را گذاشته بود. آن شب به حرفهای فریدون فکر کردم. دنبال هر راهی در ذهنم گشتم برای این که بتوانم یک بار دیگر آرش را ببینم. فقط می‌خواستم بدانم حالش خوب است یا نه، ولی نشد. عقلم هر راهی را به بن بست رساند. سعیده هنوز هم گاهی شبها در خانه‌ی ما میماند. برای همین سه نفری با اسرا در سالن می‌خوابیدیم. این هم از تدابیر مادر بود. برای این که تنها در تختم نباشم و فکر و خیال نکنم. می‌گفت غصه و فکر و خیال طبعشان سرد است و این سردیها باعث افسردگی می‌شوند. –چرا نمی‌خوابی راحیل؟ امشب یه چیزیت میشه‌ها. سکوت کردم و او با اسرا شروع به حرف زدن کرد. آنقدر سعیده و اسرا حرف زدند که خوابم برد. نزدیک اذان صبح با صدای رگباری باران به پنجره بیدار شدم. به اتاق رفتم. دوباره فکر آرش به سرم زد. پنجره را بازکردم ودستم را زیرباران، گرفتم، آرام شدم... باد و باران با هم متحد شده بودند. باد، باران را به صورتم می کوبید. سرم را کامل از پنجره بیرون کردم و سعی کردم به آسمان نگاه کنم، لبه‌ی پنجره ازداخل اتاق تاقچه داشت ومیشد رویش نشست. پنجره را تا آخر باز کردم و روی لبه‌ی پنجره، نشستم. باران مثل شلاق به سر و صورتم و یک طرف بدنم می خورد، برایم مهم نبود. می‌خواستم این فکرها از ذهنم شسته شود. نمی‌خواستم خودم را آزار بدهم. من باید زندگی کنم. گذشته تمام شد. مادرم چه گناهی کرده که مدام باید به خاطر من اذیت شود. نمی‌دانم چقدر آنجا بودم، بدنم آنقدر کرخت شده بود که نای پایین امدن نداشتم. با روشن شدن چراغ سرم را به طرف کلیدبرق چرخاندم. مادر بود، بادیدنم باصدای بلند وکشیده صدایم زد. –راحیل...چیکار می کنی؟ کمکم کرد تا پایین امدم از یک طرفِ لباسهایم آب می‌چکید. –نمیگی سرما می خوری؟ تو چت شده؟ بغض کردم و خودم را در آغوشش رها کردم. قربان صدقه‌ام رفت. –عزیزم باید بری با آب گرم دوش بگیری؟ وگرنه سرما میخوری. به طرف حمام راه افتادم. بین راه سعیده را دیدم که باموهای آشفته مات من شده بود. آب گرم کرختی بدنم را از بین برد. همین که لباس پوشیدم مادر برایم یک نوشیدنی گرم آورد. –بخورگرم شی، تواین سرما، آخه چرا پنجره رو باز می کنی؟ با بغض گفتم: –به نظرتون الان دیگه مادر آرش راحت داره زندگیش رو میکنه؟ مادر هاج و واج نگاهم کرد. –آره، الان هم مادرش هم خودش راحت زندگی می‌کنن. –شما از کجا میدونید؟ با حرص بیشتری گفت: –چون زن عموی آرش دو روز پیش زنگ زده بود و تو رو واسه پسرش خواستگاری کرد. توضیحات رو اون بهم داد. –واقعا؟ –بله واقعا. –شما چی گفتید؟ –ردش کردم. لیوان گرم را به لبهایم نزدیک کردم و محتویات داخلش را جرعه جرعه خوردم، مادر چشم از من برنمی‌داشت. لیوان خالی را روی میز کنار تختم گذاشتم. سرم را طرف مادر چرخاندم، هنوز عمیق نگاهم می کرد، نمی دانم در صورتم دنبال چه می‌گشت. بالشتم را کمی جابه جا کردم و دراز کشیدم. مادر کیسه آب گرمی برایم آورد و روی پهلویم گذاشت. –باید حسابی گرم شی تا سرما نخوری. بعد هم کنارم دراز کشید. عاشق عطر مادر بودم. بوی عطرش خنک و ملایم بود. نفسم را از عطرش پر کردم. مادر پرسید: –امروز کی زنگ زده بود؟ –یه دستی میزنید؟ –بزرگت کردم، امروز کلا تو فکر بودی. تلفن فریدون را برایش تعریف کردم. مادر کمی دلداریم داد و بعد همان حرف کمیل را زد. ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . 🚶🏻‍♂ اسرائیل به آمریکا میگه به ایران حمله کن آمریکا به اسرائیل میگه .. یاد بچگیام افتادم با دوستام میرفتیم زنگ خونه همسایه هارو بزنیم و همسایمون خیلی ترسناک بود من به دوستم میگفتم تو بزن اونم میگفت نه تو بزن :))) .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَكَم مِن ضالٍّ🥀... رأى قُبَّةَ الحُسين✨ فاهتَدى!🕊 و چه بسیار گمراهانی!... که با دیدنِ گنبدِ حسین♥️... هدایت شدند!:) ... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4262🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😉 🔺️به سلامتی فرمانده🕵 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند😓! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد. نگه داشتم😉 سوار كه شد 🙂 گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زديم!😍 گفت: می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!😒 راست می‌گن؟! گفتم: فرمانده گفته😊! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما ، یکی بود؛ پیاده که شد ، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!!😟 پرسيدم: کی هستی تو مگه؟! گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4263🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زنے‌آمده‌بود‌کہ‌پسر‌سومش‌را، راهےجبهہ‌کند. خبرنگارگفت: ناراحت‌نیستید؟ زن‌گفت‌:خیلے ناراحتم. خبرنگارگفت:شماکہ دوتا از پسر هایتان‌شھیدشده‌اندچرا رضایت‌دادید‌سومے‌هم‌برود!؟ زن‌گفت: "ناراحتم‌چون‌پسر دیگرےندارم‌کہ‌بہ‌جبهہ‌بفرستم"(:💔 خبرنگارمنقلب‌شد... آن‌زن،مادر۳شهید"خالقےپور"وآن خبرنگار... " "بودッ ‌ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4264🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1117384487.mp3
11.27M
۵۳ ❀ قدرت جذب قلوب دیگران، در کسانی که اهل صله رحم هستند؛ به شدت بالاست! - روح جمع کردن دیگران در کنار هم، - و محور تجمع‌های دوستانه و خانوادگی بودن؛ 💞 در لطافت و رقت نفس بسیار مؤثر بوده و موجب نفوذ انسان در قلوب دیگران خواهد شد. 🎤 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4265🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🔶 جالبه که بعضی آدم ها رو میبینی میشینن پای فیلم! باورتون میشه؟🙄 خیلی راحت میشینه پای تلویزیون که هر
برای 24 ✅ کنترل ذهن یه قدرتیه که هر کسی بهش دست پیدا کنه میتونه به عالی ترین مقامات دنیا و آخرت برسه... به بهترین جاها... 📌 مثلا یکی از اون عالی ترین جاها اینه که انسان میتونه به اون چیزی که خیلی دوستش داره توجه کنه. 💞ما آدم ها معمولا دوست داشتنی های خوبی داریم که ارتباط عمیقی باهاشون نداریم. چون کنترلی روی ذهنمون نداریم. این خیلی مهمه که انسان بتونه روی هر چیزی فکر کنه. 🔵 به نظرتون فرق بین فکر کردن یه شخصی مثل رهبر انقلاب یا استاد پناهیان یا سایر متفکرین با فکر کردن های ما افراد عادی چیه❓ 🔹چرا اون بزرگواران وقتی فکر میکنن انقدر مطلب از دل روایات بیرون میکشن و باعث هدایت یه جامعه میشن؟ ✅ چون قدرتی پیدا کردن که میتونن عمییییقا فکر کنن... ✅ مثلا آدم بشینه در مورد فکر کنه❗️ صبر کن ببینم! - واقعا تا حالا شده در مورد جاودانگی خودت فکر کنی؟😊 تا حالا به این فکر کردی که تو تا بی نهایت سال آینده جاودانه خواهی شد❓ اصلا تا حالا عمیقا به بهشت فکر کردی؟💕 بیایم یکمی عقب تر! تا حالا شده به لحظه مرگ فکر کنی؟☺️ ✅ بذارید امروز یه تمرین بهتون بدم! یه تمرین بسیااااار رشد دهنده و خاص!😊💕 این تمرین رو همه میتونید انجام بدید. 👌و جالبه که این تمرین از جنس آگاهی دادن نیست 👈 یعنی من نمیخوام امروز بهتون آگاهی خاصی بدم. بلکه میخوام یه رو توی شما زنده کنم. یه حس فوق العاده موثر در زندگی ✔️💥 این حس خیییلی زور داره! انرژی تو رو برای بندگی خدا، هزار برابر میکنه! انرژیت برای کنار گذاشتن هر چیزی که ذهنت رو الکی پر میکنه چندین برابر میشه! راحت همه ی چیزای به درد نخور رو کنار میذاری!😊 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4266🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی باید مرد باشی که ضربان قلب یه ملت این‌جوری برات بالا بره💓💗💓 ماشالله بهت قهرمان😍 حسن یزدانی لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4267🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️حواس پرتی در نماز 😐😑 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4266🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب زیارتی ارباب🌸💞 التماس دعا لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4269🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 🌼 💫تو بیا تا گره از کار دلم وا گردد 🌼سبب وصل به دلدار مهیا گردد 💫دمد از خاک ، گل و سبزه به یُمن قدمت 🌼آسمان آبی و خوشرنگ چو دریا گردد 💫چشمها منزل خورشید جمال تو شود 🌼عالمی خیره به تو ، غرق تماشا گردد 💫یوسف خویش به نسیان بسپارد یعقوب 🌼غرق در حسن رخ یوسف زهرا گردد 🌼الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌼 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت290 کمیل از آینه نگاهی به من انداخت و پرسید: –راحیل خانم، اتفاقی افتا
–اولا این که باید ازش شکایت کنیم. دوما می‌دونستی فكرهای منفی اون قدر توی ذهن باقی می‌مونن و دنبال هم می‌چرخن تا تبدیل به یک کلاف سر در گم بشن؟ اونوقت دیگه نمی تونی از دستشون فرارکنی... تنها راهش اینه که بندازیشون دور. –انداخته بودمشون دور مامان، ولی انگار دنبالم بودند تا یه جاخفتم کنن، انگار همشون باهم متحد شدندو یهو... –می فهمم، اولش اینجوریه، انگار زورت نمیرسه زیاد از خودت دورشون کنی، همین حوالین، همین دوروبر... کم کم یاد می گیری، قوی میشی، مثل قهرمانهای پرتاب وزنه، اونها هم از روز اول نمی تونستند اونقدر وزنه رو دور بندازند، با تمرین و استمرار تونستن. توام موفق شده بودی ولی این تلفن امروز نیروت رو گرفته، دوباره از اول شروع کن. مطمئنم موفق میشی. فردای آن روز به خاطر رسیدگی مادر سرما نخوردم و توانستم پیش ریحانه بروم. قضیه‌ی شکایت را هم به کمیل گفتم. به دوستش زنگ زد و قرار گذاشتند. چند روز بعد با کمیل پیش وکیلی که می‌گفت رفتیم و من وکالت دادم تا وکیل خودش کارهای شکایت را انجام دهد. بالاخره فصل امتحانها رسید. اولین امتحانم بعد از ظهر بود. هر چه به کمیل اصرار کردم که بعد از امتحان با آژانس برمی‌گردم قبول‌نکرد. خودش مرا به خانه رساند. همین که خواستم پیاده شوم با نگرانی پرسید: –اینا میخوان بیان خونه‌ی شما؟ نگاهش به جلوی در خانه‌ی ما میخکوب بود. نگاهش را دنبال کردم. خانواده‌ایی همراه یک پسر خوش تیپ و یک دسته گل زیبا جلوی درب خانه‌ی ما ایستاده بودند. –فکر نمیکنم. با استرس گفت: –یعنی چی فکر نمی‌کنید، مگه بدون هماهنگی شما میشه کسی... –حالا اصلا از کجا معلوم اینا میخوان برن خونه‌ی ما. ساختمون چند طبقس. انگار کمی خیالش راحت شد. –همسایه‌هاتون دختر دم بخت دارن؟ خانواده جلوی در به داخل ساختمان رفته بودند ولی کمیل هنوز خیره به آنجا مانده بود. نمی‌دانم چرا شیطنتم گل کرد و گفتم: –من که ندیدم. البته مامان من گاهی کارای غافلگیر کننده هم انجام میده ها. ناگهان به طرفم برگشت و گفت: –یعنی چی؟ کمی جا خوردم و گفتم: –همینجوری گفتم. نگاهش را روی جز جز صورتم چرخاند. معذب شدم و قلبم تپش گرفت. سرم را پایین انداختم و گفتم: –با اجازتون من برم. هنوز پایم به اتاق نرسیده بود که صدای زنگ موبایلم بلند شد. کمیل بود. تعجب کردم. –الو، چیزی شده؟ –اونا مهمون شما بودن؟ –کیا؟ نوچی کرد و مقتدرانه گفت: –راحیل خانم! –آهان، نه، حتما مهمون همسایه‌ها بودن. انگار خیالش راحت شد، نفسش را بیرون داد. –گفتم اگه مربوط به شما میشه، با حاج خانم صحبت کنم، که الان وقت امتحاناتتونه، وقت این چیزا نیست. سکوت کردم و او ادامه داد: –فردا چه ساعتی امتحان دارید؟ –صبحه، با دختر خالم میرم. –تا ایشون بخوان بیان یه وقت امتحانتون دیر میشه. –نه، سعیده کلا خونه‌ی ماست، قرار نیست بیاد. موقع برگشتم باز با خودش میام. چون تازه یه کار نیمه وقت پیدا کرده، صبح‌ها وقتش آزاده. با تامل گفت: –آهان. باشه. پس مواظب خودتون باشید. گوشی را که قطع کردم با خودم لبخند میزدم که اسرا وارد شد. انگار صدایمان را شنیده بود گفت: –بادیگاردت ارتقا درجه پیدا کرده؟ آمار همسایه‌هامونم می‌گیره؟ صدای زنگ آیفن نگذاشت جوابش را بدهم. آیفن را برداشتم. سعیده بود. –راحیل بیا پایین امانتی داری. –چیه‌؟ –نمی‌دونم یه آقایی میگه فقط به خودت میده. باتعجب از پشت مانیتور به سعیده نگاه کردم...کلی فکر به سرم هجوم آوردند. نکند فریدون نقشه‌ایی برایم کشیده است. ترس برم داشت. –سعیده پس بالا نیا تا من بیام پایین. –باشه، چادرم را سرم کردم. اسرا گفت: –چشم بادیگارد دور... بعد ادای کمیل را در آورد و گفت: –راحیل خانم، تنهایی میرید بسته تحویل بگیرید. صبر کنید با ماشین بیام دنیالتون. آنقدر استرس داشتم که واکنشی به حرفش نشان ندادم. اسرا لبخندش جمع شد و گفت: –چته بابا، مگه می خوای بسته سِری تحویل بگیری...البته منم دارم ازفضولی می میرم. بی توجه به حرفش وارد آسانسور شدن. جلوی در که رسیدم. آقایی ایستاده بود. سعیده رو به آن آقا گفت: –ایشونن. آقاهه از خودم هم اسم و فامیلم را پرسید. وقتی جواب مثبت شنید، رفت طرف ماشینی که نزدیک درپارک کرده بود و درش را باز کرد و یک سبد بزرگ گل از داخلش بیرون آورد و به طرفمان برگشت. یک سبد پر از گل نرگس بود، گلی که خیلی دوسش داشتم. روبرویم ایستاد. –بفرمایید این مال شماست. من که فقط گلها را نگاه می کردم، ولی سعیده فوری پرسید: –ازطرف کیه؟ مرد شانه ایی بالا انداخت وگفت: –نمی دونم، به من گفتن این سبد رو به این آدرس وفقط به دست خود خانم رحمانی برسونم. –وا؟ آقایعنی چی ما نباید بدونیم از طرف کیه؟ –گفتن خودشون متوجه میشن. سعیده برگشت به طرفم، ولی من هنوز نگاهم به سبد بود. –خانم نمی خواهید بگیرید؟ سعیده سبد را گرفت و پرسید: –هزینه ایی باید بدیم، هزینه ی آژانسی چیزی؟