eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
859 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت340 درحال پوشیدن سویشرتم، هم زمان از پنجره بیرون را هم نگاه می کردم. د
–کمیل اونقدر خوب و مهربونه که من مطمئنم کم‌کم عاشقش میشی. فقط باید چشمت رو باز کنی و بتونی محبتش رو ببینی. به خوبیهاش زیاد فکر کن. توی ذهنت محبتهاش رو بزرگ جلوه بده. اگر کاری کرد که ناراحت شدی سعی کن زود فراموش کنی و تو ذهنت پرورشش ندی. به این فکر کن که اون واقعا دوستت داره و اگرم کاری می‌کنه از روی علاقس، هر چند شاید کارش باب میل تو نباشه. بعد لبخند زد. –زیاد نگاهش کن. از روی محبت، عمیق و مهربان. نگاه اونقدر مهمه که برای نامحرم حرامش کردن. عکسش رو یه جایی بزار که مدام ببینی. مثلا روی صفحه‌ی گوشیت. پیامبر اکرم (ص) فرمودند: نگاه زن به همسرش عبادت است. عشق به همسرت رو یه عبادت بدون. می‌خواستم با مادر درد و دل کنم ولی دلم نیامد دوباره نگرانش کنم. تازه آرامش پیدا کرده بود. وقتی فهمید فریدون دیگر مزاحمم نمی‌شود و پرونده قبلی‌اش هم باعث شده جرمش سنگین‌تر شود و حالا حالا ها باید آب خنک بخورد. نفس راحتی کشید. دور از انصاف بود که دوباره فکرش را مشغول کنم. دم نوشم را خوردم. –بابت همه چی ممنون مامان. اگه اجازه بدید من برم بخوابم. –برو عزیزم. وارد اتاق که شدم اسرا نگاه قهر آلودی خرجم کرد. کنارش روی تختش نشستم. –اسرا ببخش که حواسم به حرفات نبود، ذهنم خیلی درگیره. انگار منتظر فرصت بود. –به یه شرط می‌بخشمت، اینکه بگی چی شده، از دیروز خیلی تو فکری. اصلا چرا با هم قهرید؟ –تو دعا کن حل بشه اونو... حرفم را برید: –پس نمی‌بخشمت. –خیلی خوب بابا، به شرطی که قول بدی... فوری گفت: –قول میدم به کسی نگم. همه‌ی ماجرا را برایش تعریف کردم. سر در گم نگاهم کرد. –ای بابا این ازدواج توام شده مصیبت‌ها. البته آدم خودش رو میزاره جای کمیل شایدم حق داشته باشه. –اولا آقا کمیل. دوما چی شده طرفدارش شدی؟ تو که... –خب اون موقع نمی‌دونستم اینقدر دوستت داره، دلش شکسته راحیل. شاید فکر می‌کنه نکنه تو مجبور شدی از ترس فریدون باهاش ازدواج کنی. با بغض گفتم: –موندم چطوری بهش بفهمونم اشتباه میکنه؟ – خب، حواست بیشتر بهش باشه. پوفی کردم. –آخه نمی‌دونی چه میرغضبی شده، اصلا نمیشه بهش نزدیک شد. خندید. –کمیل و...آقا کمیل و میرغضب؟ اصلا بهش نمیاد. به این فکر کردم که کمیل آنقدر محکم است که تا نخواهد محبتی در قلبش رسوخ نمی‌کند. شاید هم نیروی عشق بتواند معجزه کند. صبح موقع آماده شدن روسری را که کمیل از رنگش خوشش می آمد سر کردم. اسرا پرسید: –همیشه با روسری میری سرکار؟ باسرم جواب مثبت دادم. –آره دیگه وقتی آدم ریئسش شوهرش باشه هرچی دلش بخواد می‌پوشه. –نخیر، چون از مقنعه بدم میاد. چشمکی زدم و ادامه دادم: –البته همیشه روسری رنگ تیره می‌پوشم. حالا امروز این رنگ رو پوشیدم. واسه جلب توجه آقای عبوس و میر غضب. –چقدرم این برچسبا بهش می‌چسبه! اونم آقا کمیل. تا خواستم وارد اتاق کارم شوم با کمیل رو در رو شدیم. "این تو اتاق من چیکار میکنه؟"سلام کردم. دوباره ابروهایش گره خورد. از جلوی در کنار رفت تا داخل شوم. به ساعتش نگاهی انداخت و زیر لب جواب سلامم را داد و گفت: –یک ربع دیر کردی. نگاهم را به دگمه‌ی پیراهنش دادم. –از ایستگاه مترو تا اینجا پیاده امدم، دیر شد. دستهایش را در جیبش فرو کرد و طلبکار نگاهم کرد: –خب با تاکسی میومدی. کمی مِن ومِن کردم و گفتم: –تاکسی نبود. هنوزم تنهایی می‌ترسم سوار ماشین شخصی بشم. یه کم زمان لازمه. کامل به طرفم برگشت، طوری که پشتش به در بود. سنگینی نگاهش باعث شد سرم را بالا بگیرم. زل زده بود به روسری‌ام. –به نظرت این رنگ روسری برای محیط کار مناسبه؟ مگه مهمونی امدی؟ "منو باش می‌خواستم توجهش رو جلب کنم، بدتر شد." آنقدر بد اخلاق بود که جرات نکردم بگویم به خاطر تو سر کردم. بیتفاوت به حرفش گفتم: –اگه اجازه بدی من به کارم برسم. –بِرس. می‌خواستم بگم همین الان برگردی خونه و روسریت رو عوض کنی، ولی بهت ارفاق می‌کنم. از فردا مغنعه بپوش. به طرف در برگشت که برود. –ولی آخه مغنعه... دستش را به علامت سکوت بالا برد. –همین که گفتم. بعد از رفتنش پشت سیستم نشستم و سرم را روی میز گذاشتم. صدایش را از سالن می‌شنیدم که با همکارها صحبت می‌کرد. هر کس سوالی می‌پرسید، با آرامش جواب می‌داد. فقط با من بد حرف میزد. واقعا گناه من چه بود؟ دلیل این بد اخلاقیها چیست؟ یعنی می‌خواهد برای کار نکرده از او عذرخواهی کنم؟ اصلا چه بگویم؟ او باید به خاطر قضاوتش از من معذرت خواهی کند. شاید می‌خواهد آنقدر اذیتم کند که بروم. خدایا حداقل برای یک بارهم که شده یک جایی، یک گوشه ایی، وقتی دوتایی تنها هستیم خفتم کن و به من بفهمان که باید با کمیل چه کار کنم، چطوردلش را نرم کنم؟ "خدایا! اینو میرغضبش کردی، خب خودتم راهش رو نشونم بده. " بین من و خدا سکوت سنگینی حکم فرما شد. مثل همیشه من این سکوت را شکستم. "باشه فهمیدم، بازم بحث غرور و تکبره، خودم یه کاریش می‌کنم." ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودتو بشکن..!! روایت قشنگے از جاوید الاثر لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4374🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با هر رنگی رفاقت کُن ولی رفاقت رو رنگ نکن . . .✌️😊
🌱 کسی که عیب های دیگران رو جار میزنه ؛ نباید انتظار داشته باشه خدا عیب‌هاشو از بقیه بپوشونه ..! .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『نماهنگ؛ دلت برام تنگ نشده ؟...🌱•』 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4375🔜
1_1149806917.mp3
3.15M
『 نماهنگ؛ دلت برام تنگ نشده ؟...🌱•』.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1146997551.mp3
12.27M
۹ ♨️ عجیب نیست؟ خودکشی‌ها ، حیوان‌پرستی‌ها، شیطان‌پرستی‌ها، قتل‌ها، فتنه‌ها ... از همان آدمیزادی سَر میزند که خداوند او را اَشرف مخلوقاتش، نامیده است ... ※ کجای کار خراب شد؟؛ که بشر تا اینجایِ دره‌ی حیوانیّت سقوط کرد. 🎤 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4376🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 31 ✴️ کنترل ذهن این قدرت رو به آدم میده که بتونه به یه موضوعی #توجه کنه. ⭕️
💢دیگه خودتون بببینید که ما در هر شبانه روز داریم به خاطر بی توجهی چه چیزایی رو از دست میدیم... ⭕️ فقط روز قیامت باید نشست و حسرت این روزها رو خورد. این روزهایی که همینجوری دارن میان و میرن .... روز قیامت به طرف میگن یعنی دو رکعت نماز با توجه نتونستی بخونی که ببریمت بهشت؟! بابا تو دیگه کی هستی؟! ✴️ این همه سال بهت وقت دادیم نماز بخونی و تمرین کنی برای اینکه آخرش به دو رکعت نماز با توجه برسی! یه روایت دیگه هم براتون بخونم، لذتش رو ببرید و حسرتش رو اگر توفیق چنین نماز خوندنی رو نداشتیم: 🌺 پیامبر نازنین اسلام میفرماید: اذا قام العبد الی الصلوة فکان هواه و قلبه الی الله تعالی انصرف کیوم ولدته امه... ❤️ وقتی که بنده خدا برای نماز می ایسته و قلب و تمایلش به خدا باشه، از نماز خارج میشه مثل کسی که تازه به دنیا اومده باشه و هیچ گناهی نداشته باشه... 🔹محجة البیضاء، ج 1، ص 382 ببینید اینجا میفرماید خدا رو داشته باشه. مگه ماها خدا رو دوست نداریم؟ ✅ چرا! اتفاقا هممون خدا رو خیلی دوست داریم. حالا بماند گاهی شیطونی گولمون میزنه! ولی در کل هممون خدا رو دوست داریم. پس چرا به نماز عالی نمیرسیم؟ 💢 چون موقع نماز نمیکنیم به این که ما خدا رو دوست داریم و مهمتر از اون خدا هم ما رو دوست داره... ❤️ ما در نماز فقط اگه بتونیم به این فکر کنیم که خدا رو دوست داریم و خداوند متعال هم ما رو خیییییلی دوست داره میتونیم به نماز با توجه برسیم.... این موضوع رو تمرین کنید.👌 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4377🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌱 ✋🏻 ♡|با گریه سلام دلتنگ توام آقا... ♡|با گریه سلام 😭 من کرب و بلا میخوام... |با نوای حاج حسین خلجی|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت341 –کمیل اونقدر خوب و مهربونه که من مطمئنم کم‌کم عاشقش میشی. فقط باید
باصدای برخورد لیوان بامیز، سرم رابلندکردم و با دیدنش هول شدم و ازجایم بلند شدم. با نگرانی نگاهم می‌کرد. کمی خم شد و در صورتم دقیق شد. –اینجا جای خوابه؟ اگر حالت خوب نیست برو خونه. خواستم بگویم حالم با تو خوب می شود، کجابروم، حداقل اینجا امید به دیدنت دارم. به صفحه‌ی مانیتور اشاره کرد. سرد و جدی گفت: –کارا تلنبار شده بود. مجبور شدم چندتاشون رو که امروز لازم داشتم خودم انجام بدم. امروز باید تحویل داده میشد. ازحرفش خجالت کشیدم و چیزی نگفتم. –کارها تا ظهر روی میزم باشه. بعدخیلی زود رفت. لیوان را برداشتم و جرعه‌ایی از آب خوردم. چشم هایم رابستم و بو کشیدم هنوز عطر دستش روی لیوان بود. ظهر که رفتم کارها را تحویل بدهم، همانطورکه چشمش به مانتور بود گفت: –بزارشون روی میز. کاری که گفته بود را انجام دادم و ایستادم. چشم ازسیستم گرفت و با نگاه سوالی پرسید: –کاری داری؟ بامِن ومِن گفتم: –خواستم برای شام خودم دعوتت کنم. روی مانیتور زوم کرد و آهی کشید. –بله اطلاع دارم. حوصله‌ی مهمونی ندارم. فکرهات رو کردی؟ –درمورد چی؟ با اخم نگاهم کرد. به اخم کردنش عادت نداشتم و فکر نکنم هیچ وقت هم عادت کنم. شاید چون هنوز هم نمی‌توانستم باورکنم از دستم ناراحت است. –درموردحرفهایی که اون روز زدم. همانطورکه به نوک کفشهایم نگاه می کردم و پوست لبم را بادندانم می کندم گفتم: –من که همون موقع جوابت رو دادم. –چیزی که من شنیدم جواب نبود. بغضم را زیر دندانم له کردم و نگاهش کردم. –تو اشتباه می‌کنی. اون روز...اون روز من... دیگر نتوانستم ادامه بدهم، برای این که بغضم به اشک تبدیل نشود از اتاق بیرون آمدم. نمی‌خواستم غرورم را بشکنم. نگاه آخرش که نگران نگاهم کرد از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. کاش می ماندم و می گفتم رسم کدام جنگ بی‌تفاوتی است. برای به تاراج بردن باید بتازی. توشبیخون بزن، من خودم دلم را به عنوان غنیمت تقدیمت می کنم. دراین جنگ من مغلوب نمی‌شوم فتح من شکستن حصار آغوشت خواهدبود... کمیل پیام داده بود بعد از ساعت کاری صبرکنم تامن را به خانه برساند. جوابش را ندادم. لابد دوباره با هزار گره در ابروهایش می‌خواهد کنارش بنشینم. ساعت کار که تمام شد، دوباره پیام فرستاد که: –چند دقیقه دیگه برو پارکینگ منم میام، که بریم. بی‌تفاوت به کارم ادامه دادم. تقریبا همه رفته بودند. شنیدم که به خانم خرمی هم می‌گفت که برود. چند خط بیشتر از نامه‌ایی که در حال تایپش بودم نمانده بود. با خودم گفتم تمامش می‌کنم و بعد می‌روم. همین که کارم تمام شد، سیستم را خاموش کردم و سویشرتم را پوشیدم. از دستش انقدر ناراحت بودم که نمی‌خواستم سوار ماشینش بشوم. در حال مرتب کردن چادرم بودم که جلوی در ظاهر شد. با اخم پرسید: –مگه پیامم رو نخوندی؟ من هم اخم کردم. –خودم میرم. –ممکنه تاکسی نباشه، توام که میگی می‌ترسی سوار... –تا ایستگاه پیاده میرم. –با این پات؟ –با همین پام امدم، بعدشم با همین پام می‌خواستی بفرستیم خونه که روسریم رو عوض کنم. الانم دلت واسه من نسوخته، حتما به خاطر رنگ روسریم می‌خوای برسونیم. به در شیشه‌ایی اتاق تکیه داد و مستقیم نگاهم کرد. ✍ ...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت342 باصدای برخورد لیوان بامیز، سرم رابلندکردم و با دیدنش هول شدم و ازج
نفسش را بیرون داد. –مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. می‌تونستی همون روز جوابم رو بدی و قانعم کنی و تمومش کنی. بغض کردم. –معلومه که بدهکاری، قضاوت کردی بدهکاری، با قضاوتت عصبیم کردی بدهکاری، برای کسی که توی ذهن خودش قضاوت می کنه چه جوابی باید داد. نمی‌خوام دیگه درمورد این چیزها حرف بزنیم. واقعا از عذاب دادن من لذت می بری؟ اگه دلت رو زدم بی‌تعارف بگو، چرابهانه می‌گیری؟ اون روز گفتی نگاهم رو می‌شناسی، میخوام بهت بگم، نه نگاهم رو می‌‌شناسی نه خودم رو. حرفهات توهین بزرگی بود. به خاطر توهین و تهمتت نمی‌بخشمت. نشستی جای خدا قضاوت می‌کنی. چرا فکر می‌کنی با این کارت به من لطف می‌کنی؟ من خودم بهتر از هر کسی می‌تونم برای زندگیم تصمیم بگیرم. بعد همانطور که به طرف کیفم می‌رفتم تا از روی میز بردارم ادامه دادم: –نمی‌دونم چرا همه از صبوری من سو‌استفاده می‌کنن. چرا فکر نمی‌کنن منم ناراحت میشم و از کاراشون دلم می‌شکنه. به روبرویش رسیدم. اشکم جاری شد خواستم از در بگذرم که بازویم را گرفت. –با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد. نگذاشتم حرفی بزند. با گریه گفتم: –فکر می‌کردم تو با بقیه فرق داری، همین فرقت من رو به طرفت کشید. فکر می‌کردم برای نظر دیگران ارزش قائلی. ولی انگار اشتباه کردم. روز خواستگاری یادته؟ گفتی سعی می‌کنی همیشه از روی انصاف رفتار کنی؟ انصافت این بود؟ می خواست حرفی بزند، ولی من دیگر نماندم. بازویم را از دستش کشیدم و به دو خودم را به آسانسور رساندم. به خیابان که رسیدم بادیدن اولین ماشین سوارشدم. دیگر برایم مهم نبود تاکسی نیست. فقط می‌خواستم از آنجا دور شوم. بعد ازچند دقیقه شماره‌اش روی گوشی ام افتاد. شماره‌ی کسی بود که دلم را مانند یک گل پژمرده و بی رمق پرستاری کرد. آب داد. نور تاباند. دورش راحصارکشید تا آسیب نبیند. حالا که شکوفا شده حصارها را برداشته و می گوید برو. چگونه بروم دل من درخاک سرزمین قلبت کیلومترها ریشه دوانده است. باید مرا از ریشه بزنی. می‌توانی؟ نفس عمیقی کشیدم تا سدی شود برای مهاراسترسی که کم‌کم به تمام بدنم تزریق میشد. –الو.. تارهای صوتی‌اش رعشه به جانم انداخت. –راحیل کجایی؟ آب دهانم راقورت دادم و آرام گفتم: –تو ماشینم. دارم میرم خونه. مکثی کرد بعد با صدایی که سعی درکنترلش داشت پرسید: –دلت نخواست با من بری؟ یعنی از اون راننده هم برات غریبه‌ترم؟ کمی منعطف تر شده بود. آنقدرکه توانستم راحت‌تر حرفم را بزنم. –اونقدر از دستت دلخورم که نتونستم. –راحیل باید با هم حرف بزنیم. –حرف بزنیم که دوباره یه سری حرفهای بی ربط بشنوم. برای این که بغضم جلوی راننده رها نشود گوشی راقطع کردم و روی سکوت گذاشتم. راننده مدام نگاهش را به آینه و خیابان پاس می داد. بدبختانه آینه‌اش روی صورت من تنظیم شده بود. برای رهایی از نگاههایش که معذبم می کرد، ترجیح دادم مثل همیشه با مترو بروم. –آقا میشه همین ایستگاه مترو نگه دارید؟ ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
آی نوجوونایی👱🏻‍♀👱🏻‍♂که صبح تا شب گوشی📱 بدست گرفتید، اگر از شما بپرسند می‌خواید چکاره بشید چی می‌گید؟
❎ تا حالا شده دچار سردرگمی بشی؟ نمی‌دونی به کدوم کار برسی؟ می‌خوای معدل بالا بگیری💯، تمرینای کلاس زبان هم انجام ندادی📝، برای پیروزی در یک مسابقه ورزشی هم رقابت داری🏃🏼‍♂، رسیدگی به کارهای شخصی و روزمره هم هستند💇🏻‍♂، گروه‌های مجازی دوستانه هم درگیرت کرده📱... ✳️ می‌پرسی چطور به تمااام کارهام برسم؟!🤷🏻‍♂ پاسخ: ❇️ در این شرایط کارها ضروری است. 🔸بهتر است چند لحظه از فعالیت دست بکشید. تمام کارهای روز را در ذهنتان مرور کنید یا روی برگه بنویسید✍🏻، مهم‌ترین کارها را علامت بزنید✔️ و آن‌ها را در قرار دهید. 🔸بجای این‌که هر نیم ساعت گوشی خود را چک و بررسی کنید کسی به شما پیام داده است یا خیر📲، طبق اولویت‌بندی خود پیش بروید. 🔸در اولویت‌بندی خود را برای قرار دهید، مثلا اول صبح☀️ برای درس خواندن. تایمی که معمولا همه خانواده جمع هستند👨‍👩‍👧‍👦، برای استراحت و فراغت خود در نظر بگیرید، مثلا ساعت ۱۲ تا ۱۳. تایمی برای چک کردن پیام‌های گوشی هم بگذارید که نگران از دست‌دادن دوستانتان نشوید، مثلا مشخص کنید ساعت ۲۲ تا ۲۳ وقت چک کردن گوشی است.☑️ ادامه دارد... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4378🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پسر که باشی..(: ماجرای کربلا رو که شنیده باشی وقتی به ناموس امام زمان جسارت بشه💔 طاقت تحملش رو نداری میری جلو🚶🏻‍♂ به عشق لبخند آقا..(: شاهرگت رو که بزنن🌱 غیراز آب که نتونی بخوری دیگه کامل حسین(ع) رو درک میکنی🖐🏻 اون وقته که خدا ایستاده برات کف میزنه..(: 🇮🇷 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4379🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
پسر که باشی..(: ماجرای کربلا رو که شنیده باشی وقتی به ناموس امام زمان جسارت بشه💔 طاقت تحملش رو ندار
شهادت که فقط تو گلوله خوردن نیس..🚶🏽‍♂ همین علی آقای خودمون سر نجات دوتا دختر شاهرگشو بریدن و شد (:🌱 بعد از اون دیگه حله هرجا باشی به یه نحوی شهید میشی..🖐🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا