. 🌱
#سلام_امام_زمانم 💚
همه هست آرزویم
که ببینم
از تو رویی...
مَتى تَرانا وَ نَراكَ.
کی میشود تو ما را ببینی
و ما تو را!
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ
#ارسالی_کاربر
شهیدمدافع حرم احمد عطایی
تشکر از لطف و محبت شما🌺🌺
یادش گرامی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
#داستان
پرچم ننه سکینه
انگشتان پینه بسته اش آرام و بی صدا روی پارچه ای رنگ ورورفته می لغزیدند وخاطره های ننه سکینه از بین تار و پود پارچه در فضای اتاق پراکنده می شدند.
بوی کهنه گی و پوسیدگی می داد ولی برای سکینه هنوز هم مثل شصت سال پیش آرام قلب زخمی اش بود .
قلبی که از حرفها و کنایه های فامیل و همسایه ها آکنده از غم بود.
کسی نمی دانست برای او از زخم زبانها سخت تر این است که هرساله پاره ای از تنش را به خاک می سپارد؛ قبل از آنکه مهلت پیدا کند حتی کودکش را بعد از نه ما به شکم کشیدن به آغوش بگیرد .
مش حیدر شوهرش مرد خوب و معقولی بود ولی او هم مثل همه مردهای دیگر دلش پشت و عصای دست می خواست .
غرغرهای مادر و خواهرهایش کلافه اش کرده بود و سکینه نمی دانست تا چه زمانی حیدر می تواند در مقابل اصرار آنها برای زن دوم مقاومت کند.
از وقتی بوی این بچه جدید به شکمش افتاد نیت کرد به اسم شش ماهه امام حسین (علیه السلام) پرچمی به قاعده دیواربزرگ حیاط گلدوزی کند .
گلدوزی پرچم تمام نشده بود که علی اصغرش به دنیا آمد و اکبرش را باردار بود .
حالا بعد 60 سال هنوز هم اول محرم این پرچم کهنه و رنگ ورورفته، می شد اولین پرچمی که برای هیئت امام حسین به دیوار خانه ننه سکینه نصب می شد .
ننه سکینه نفس بلندی کشید و پرچم را از چشمانش جدا کرد با ذکر یا علی از جا برخاست و نگاهی به عکسهایی روی طاقچه کرد .
عکس مش حیدر با لباس احرام بین قاب عکسهای شهدای روی طاقچه خودنمایی می کرد.
چشمه ی اشکش بی اختیار جوشیدن گرفت.
چهره معصوم اصغر و اکبر با لباس بسیجی از پشت پرده اشک به او لبخند می زدند.
چشمانش سر خورد روی نگاه پر ابهت دامادش که در لباس مرزبانی چه رشیدتر از همیشه به چشم می امد، چه لباسی بود این لباس آخرت...
و نگاه ننه سکینه ماند روی تازه ترین عکس قاب شده روی طاقچه شهید مدافع حرم علی اصغر...
آرام زمزمه کرد :
_ مادرجان نگفتی این مادربزرگ پیر چطوری داغ اصغر دومش را طاقت بیاورد؟
با اشکهایش چهره قاب شده جوان را شست و بوسه ای از سر محبت نثار پیشانی اش کرد.
نگاهش به نگاه آخرین عکس گره خورد. دیگر دلش طاقت نیاورد پرچم کهنه را در آغوش کشید و با صدای بلند گریه کرد.
رد اشکهای نه نه سکینه پارچه سیاه پرچم را رنگ و رو داد .
با چشمهای بارانی سلامی به آخرین شهید داد:
- سلام حاج قاسم ...سلام سردار دلها... داغ تو هیچ وقت سرد نمی شه... نه برای من... و نه برای هیچ کدوم از مردم این مملکت...!
سری چرخاند و رو به همه عکسهای روی طاقچه گفت :
- امسال هم مثل هر سال میدون دار این هیئت کسی جز شما نیست . الحق که امام حسین شصت سال پیش خیلی خوب حاجت قلب شکسته سکینه را داد . من به نیت اولاد عاقبت به خیر این پرچم را سوزن زدم.
خوشحالم که همه شما را در لشکر حسین زهرا ( علیها السلام) سربازی کردید و من را شرمنده مادرش نکردید.
ننه سکینه پرچم را رو به آسمان گرفت و نجوا کرد:
- خدایا به همه ی شیعیان علی بن ابیطالب اولاد سالم و صالح بده ... خدای به نسل من برکت بده تا لشکری از خون من در راه امام زمانت( ارواحناه فداه) سربازی کنند.. خدایا شکرت که دامنِ منِ روسیاه را سبزکردی و توفیق مادری برای شیعیان علی بن ابیطالب( علیه السلام) را به من دادی..
هنوز حرفهای دلش تمام نشده بود که زنگ خانه به صدا درآمد.
با دست لرزانش گوشی آیفون را به گوشش چسباند .
_ کیه...؟!
صدایی جوان و مردانه از آن طرف گوشی بلند گفت:
- سلام نه نه سکینه! آمدیم به نیابت از شهدا، امسال هم خادم هیئت امام حسین ( علیه السلام) باشیم.
نویسنده L_sh
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4429🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویژهاستوری
اگه دلتون شکست التماس دعا 😭
#اربعین 💔
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4430🔜
💔
حـال مَـن حالجوانے است
ڪہيڪ¹مـاه تمــام
در پـِے ڪسـب جــواز حــرمت
پیــر شُده
.
#ارسالی_کاربر
#پروفایل
#عکسنوشته
خداقوت🌷🌷🌷🌷
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
1_1164717579.mp3
11.52M
#خانواده_آسمانی ۲۲
✦ رحمت خداوند زمانی بر انسان کامل شد که او را " برترین مخلوقات " قرار داد.
و به واسطه این رحمت عظیم از او یک طلب دارد؛
آن طلب چیست؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_انصاریان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4431🔜
. 🌱
#سلام_امام_زمانم 💚
السلام علی المهدی
از قعر زمین به اوج افلاک سلام
پاسخ یک سلام از زبان شما همه شهر را به سلامتی می رساند!
راستی ؛
کی آن روز فرا میرسد که نگاهمان با نگاهت پیوند بخورد و پاسخ سلاممان را بشنويم؟
🌤 اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#داستان
نذری خانوم جون
خانوم جون کلافه روی تخت گوشه حیاط نشست و نگاهی به کیسه های برنج ، گونی لپه و لاشه گوسفند توی مَجمع انداخت .چشمش روی پرچم ها و کتیبه های روی دیوارثابت ماند.
آه بلندی کشید و دستش را روی زانویش کوبید.
درد و خستگی از مچ پا تا زانوهایش می دوید از بس شب تا صبح دور حیاط راه رفته و فکر و خیال کرده بود.
زهرا با سینی چایی با کمی فاصله کنارش نشست :
- عزیزم ... مادرم... چرا اینقدر خودتا اذیت می کنی ... ؟ خب امسال نشد روضه بگیری و نذری بدی ...امام حسین که قربونش برم می دونه نمی تونستی...!همه کیسه های برنج و لپه و گوسفند را می دیم خیریه ...!
خانوم جون لیوان چایی را برداشت و چشم غره ای به زهرا رفت:
- یه عمره صدای روضه و بوی غذای نذری امام حسین توی این محل می پیچیده ... حالا چطوری دلم راضی بشه امسال عطر برنج و خورش امام حسین برکت خونه ام نشه ....؟ از این گذشته اون کسانی که برنج میارن روی برنج من می ریزند برای روضه ی اینجا میارن ...دلم راضی نمی شه روضه امام حسین بعد چهل سال زمین بمونه...
قندی برداشت و روبه بقیه اهل خانه که هرکدام جایی نشسته بودند، ادامه داد :
- خدابیامرزه خواهرمه .. با هم نذر کرده بودیم اگه بچه هامون به سلامت از اسارت برگشتن هرسال تاسوعا روضه بگیریم و خودمون نذریش را بپزیم .. اون یه قابلمه ما کم کم شده چند تا دیگ ... حالا که دستش از دنیا کوتاهه، نمی گه : « چرا نذر منا زمین گذاشتی..؟»
همه سر به زیر سکوت کرده بودند ... الان یک ماه بود که هرکدام هرچه در چَنته داشتند رو کرده بودند تا خانوم جان را متقاعد کنند امسال نمی تواند روضه بگیرد و نذری بپزد.
ولی او حرف خودش را می زد و دلش رضا نمی داد امسال نذرش را ادانکند ...
او با اعتقاد راسخ می گفت : روضه امام حسین مریض ها را شفا می ده ... حالا چطوری زبونتون می چرخه بگید با نذری دادن مرض بیشتر می شه؟
او نگرفتن روضه و نپختن نذری را شک کردن در باب الحوائجی حضرت عباس می دانست.
می ترسید اگر امسال به نذرش عمل نکند بلایی سر عباس خودش و نصرالله خواهرش بیاد. به خصوص که تو این شرایط با اون سینه های شیمیایی از همه بیشتر در خطر بودند و این نذر چهل سال پیش اولین بار برای سلامتی اونها به پا شده بود.
نصر الله نگاه درمانده ای به حاج عباس انداخت :
حاج عباس جلوتر آمد و لب حوض و روبروی مادرش نشست. ماسکش را پایین داد و لبخندی گوشه لبش نشاند و گفت:
- الهی عباست قربون دل بی طاقتت بره... اگه ما هم نذری را بپزیم، به خاطر کرونا نمی تونیم پخش کنیم ... این همه نعمت خدا اسراف می شه ها...!
- خب من چکار کنم ...؟ نذرمن روضه گرفتن و نذری دادن تو این خونه و محله ... اصلا اهل محل اینجا را دیگه خونه من نمی دونن اینجا حسینیه است ...حالا هم تا وقتی خودم هستم، می پزم ... وقتی هم مُردم و از دستم راحت شدید ... هر کار دلتون خواست بکنید ...
حاج عباس کلافه نفسش را سنگین بیرون داد، ولی تا خواست حرفی بزند درنیمه باز خانه کاملا باز شد و نوه های خودش و نصرالله با دختر کوچیکه زهرا، دویدند وسط حیاط...
هر چهار پنج نفری باهم حرف می زدند و کاغذ و کیسه های پلاستیکی توی دست حسنا را نشان می دادند .
خانوم جان کلافه نگاهی به شلوغی بچه ها کرد و صدایش را بالا برد:
- اِااا....چه خبره... ؟!مگه سر آوردین...؟ یکی یکی حرف بزنین... ببینم چی می گین...!
همه بچه ها ساکت شدند. حسنا جلو آمد. ماسکش را مرتب کرد. کاغذی را که دستش بود به باباعباسش داد و گفت :
- ما رفتیم در خونه تک تک اهل محل و ازشون پرسیدیم : روز تاسوعا چند نفر خونه هستند؟ اسم و تعداد افراد همه خونه های محله را نوشتیم ...!
بهشون توضیح دادیم: که به خاطر شرایط کرونا خانوم جون نمی تونه برای اهل محل نذری بپزه .. به همین خاطر برنج و لپه و گوشت و بقیه چیزها را میاریم در خونه هاشون... هرکسی خودش ظهرتاسوعا برای اهل خونه خودش، نذری بپزه ...
اینجوری توی همه خونه های محل قابلمه نذری امام حسین برپا می شه ...
خانوم جونم مثل همون سال اول اون قابلمه بزرگه را بیارن و برای خود ما نذری بپزند ...
ما الان خودمون یه هیئتیم ... مگه نه بابا عباس...؟!
برق شادی و لبخند رضایت گوشه لبهای خانوم جان نشست .
حسنا کیسه پلاستیکی را جلو آورد و ادامه داد:
- این پاکت پلاستیکی ها را مش حسن داد گفت:« اگه کمه بازم بیایین ببرین ...»
حنانه که تا حالا هم خیلی خانومی کرده بود تا حسنا حرفش بزنه طاقتش تموم شد . خودش را انداخت توی بغل بابا عباس و گفت :
قرار شد به جای ظرف یکبار مصرف امسال کیسه بهمون بده ...
پرهام سریع رشته سخن را از حنانه گرفت :
- راستی حاج آقا رحیمی هم قول داد بیاد تو کوچه برای اهل محل روضه بخونه ...خودش گفت به خدا....!
همه خندیدند...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
توی رگهای خانوم جان خون به هیجان آمده بود .. نگاهی به نوه و نتیجه هایش کرد که قرار بود وارث نذری او باشند، انداخت .. حالا ته دلش قرص شده بود که نذرش زمین نمی ماند. پرچم عزاداری امام حسین به نسل بعدی منتقل شده است ...
به سختی بلند شد تا جایی که می توانست کمر خمیده اش را صاف کرد . با صدایی که ذوق و غرور از آن هویدا بود رو به جمع هیئت منتظر به فرمانش گفت :
- یاالله .. یالله پاشین ... دست بجونبونین ...
اول سهم خیریه را کنار بزارین...
بعد طبق سیاهه ی حُسنا برای هر همسایه برنج و لپه پیمونه کنین و بریزین تو کیسه شون ...
زهرا...! لیموها را از توی انبار بیار بیرون...
نصرالله...! زود باش تا غروب باید گوشت ها خورد شده باشه...
اعظم...! اون قابلمه بزرگه را از توی بالاخونه بیار....
نویسنده L_sh
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4432🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او خواهد آمد...💚
🍃🌼🍃🌼🍃
✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج✨
#جمعه
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4433🔜