eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
875 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
مزد خون همون‌طور که دیگ غذا رو هم می‌زد گفت: مرتضی تو چرا منبر نمیری مگه طلبه نیستی؟! خیلی متواضعانه گفتم: فکر می‌کنم هنوز لیاقت این حرف‌ها رو پیدا نکردم... حقیقتا خودم رو در این حد نمی‌بینم... بعد هم توی ذهنم یاد اهدافم افتادم ... یاد مسائل اقتصادی یاد مسائل سیاسی یاد مسائل فلسفی و روانشناسی و هنر و... که جزئی از دین ما هستن و چقدر دلم میخواد راجع به این‌ها صحبت کنم که هیچ کدومشون از دین جدا نیستن اما یه عده دیدن منافعشون در جدایی این‌ها از دینه!! ولی بدون این‌که جلوی منصور بهشون اشاره‌ای کنم ادامه دادم: هر چند که شیخ منصور حرف زیاد دارم اما گذاشتم با علمش و به موقعش بگم.... سوالی پرسید: راجع به چی حرف داری که این همه علم و صبر می‌طلبه اخوی؟! انگار کار خدا بود که به زبونم داد: حالا بماند بذار به وقتش... ریز نگاهم کرد و گفت: ببین مرتضی این سوسول بازیا رو برای ما در نیار! باش تو مخلص! ولی وقتی فرصتی هست که میتونی کاری برای اسلام بکنی ولی انجامش ندی، اون دنیا یقه‌ات رو میگیرنا شیخ!!! گفتم: اولاً یه جوری میگی شیخ انگار خودت غیر از مایی! بعد هم حالا هیچ‌کس دعوت نامه برای من نفرستاده و نگفته بیا برو روی منبر اخوی که من نگران جواب دادن اون دنیام باشم! لبخند خاصی زد و تا کمر خم شد به حالت تعظیم و گفت: گیرت دعوت نامه است بیا من رسماً ازت دعوت می‌کنم توی هیئت حرف بزنی! برای من حرف‌هاش شبیه یه شوخی بود اما منصور داشت جدی جدی می‌گفت! دیدم قضیه جدی و بی‌خیالم نمیشه گفتم: حاجی دیگ به دیگ‌ میگه روت سیاه! خب اخوی خودت چرا منبر نمیری! ماشاءالله بیان هم عالی! با گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد و گفت: هر کسی را بهر کاری ساخته‌اند شیخ مرتضی، بعد هم ما فقط بیانش رو داریم شما علاوه بر بیان، وجه و قیافتون هم نورانیه! با این حرفش یه لحظه تنم لرزید... یاد حرف سیدهادی افتادم که ازش پرسیدم چیهِ من برای اون‌ها جذابه که گفت: قیافت!!! احساس بدی بهم دست داد ولی چیزی به روی خودم نیاوردم... همین‌جور در حال مرور خاطرات و حرف‌های سید هادی بودم که یک‌دفعه مثل همیشه بی هوا محکم دست شیخ منصور خورد به شونم گفت شیخ مرتضی حله فردا شب هیئت با تو! دستم رو روی کتفم گذاشتم و گفتم: والله دیگه برای من کتفی نمونده منصور! آخه منبری ناقص العضو که به دردت نمی‌خوره برادرم! خندید و گفت: نکنه زیر لفظی میخوای... دیدم حریف سماجتش نمیشم! توی دلم هم خدایش دوست داشتم روی منبر صحبت کنم و شاید این یه فرصت خوب بود که خودم رو محک بزنم! گفتم: والا زیر لفظی رو جایی میدن که بله میخوان بگیرن! من که حرفی ندارم فقط میگم باید اطلاعاتم بیشتر باشه اما حالا که این‌قدر اصرار می‌کنی توکل بر خدا... و در حالی که از کنار سیب زمینی‌ها بلند میشدم و چاقو رو می‌دادم دستش ادامه دادم: پس من برم متن سخنرانی آماده کنم همین‌جوری که نمیشه بالا منبر حرف زد! گفت: دمت گرم که قبول کردی، اجرت با آقا امام حسین(ع)، ولی حالا بشین سیب زمینی‌ها رو پوست بکن تموم کن، منم چند تا نکته بهت بگم که نیازی به متن و این حرف‌ها نداشته باشی ... یه خورده خیره خیره نگاهش کردم که با چشمش اشاره کرد بشین... در حالی که سرم رو تکون می‌دادم و غر می‌زدم که منصور هیچیت مثل بچه‌ی آدم نیست! با اولین جمله‌اش چنان شوکه شدم که انتظار نداشتم!!! گفت: اخوی حواست باشه نباید بالای منبر طوری حرف بزنیم جوون‌هامون از هیئت دور بشن... فقط از امام حسین (ع)بگو از لطفش... از عنایت‌هاش... از کرمش... خیلی بهم برخورد و گفتم: درسته تا حالا منبر نرفتم ولی خدا وکیلی، یعنی چی؟! بالای منبر حرفی نزنم که جوون‌ها از هیئت دور بشن! آخه کدو آدم عاقلی میاد چنین کاری کنه! بعد هم با اطمینان نیمچه لبخندی زدم و گفتم: من یا کاری رو انجام نمیدم یا اگر قبول کردم درست انجامش میدم، اتفاقاً این‌قدر حرف دارم که ملت میخکوب بشینن توی هیئت... گفت: مرتضی جان منظورم اینه ... ادامه دارد... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2656🔜