#قسمت_بیست_و_هفتم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
ولی صبر کردم و گفتم همون دو هفتهی دیگه دیدمش قضیه رو درست براش تعریف میکنم اینطوری حداقل میتونم بپرسم چرا از امثال شیخ منصور خوشش نمیاد!
بعد از خداحافظی دیگه تقریباً رسیده بودم بیمارستان، یه مقدار خوراکی و وسیله برای فاطمه خریده بودم بهش بدم، پرستار بخش رو که دیدم گفتم: بیزحمت اینها رو به خانمم بدید که بهم گفت: بهتره یک نفر همراه داشته باشن که اگر کاری پیش اومد مشکلی براشون پیش نیاد...
اینجا دیگه جای تعلل نبود! زنگ زدم مامانم...
بعد از تعریف کردن ماجرا بدون اینکه چیزی از قضایای قبلی بگه کلی نگران شد و غر زد که چرا زودتر نگفتم و نهایتاً گفت: من راه میافتم....
خیالم راحت شد، اینجوری بهتر هم بود...
من برنامهریزی کرده بودم فردا برم دنبال کارای حوزهام که دیدم مادرم با مادر فاطمه، همراه رسیدن ...
حدس زدم که مادرم طاقت نیاورده و به مادر فاطمه هم گفته، طبیعی بود مادرن دیگه!
با دیدنشون کلی خوشحال شدم ولی فکر کنم اونها از دیدن خونهای به اون کوچکی و وضعیت مکانی ناراحت شده بودن خصوصاً مادر خودم، که خب این هم طبیعی بود و منتظر واکنشش بودم، عملاً جز شرمندگی چیزی نبود و تنها جملهای که گفتم این بود انشاءالله درست میشه...
توی ذهنم دوباره تمام فشارهای اقتصادی تداعی شد فشارهایی که من رو به سمت اهداف بلندم راهی قم کرد....
ناراحت بودم که مادرم بخاطر وضعیت خونمون شرمندهی مادر فاطمه شده بود...
اما انگیزهی بیشتری برای انجام کارهای ثبتنام گرفتم، همزمان داشتم فکر میکردم شیخ منصور و طلبههایی که توی جلسه دیدم چکار میکنن که اینقدر از نظر مادی در رفاه هستن!!!
با تمام این فکرها راه افتادم و پیگیر کارهام شدم کلی پروژه داشتم برای ثبتنام و باید همه رو این چند وقت انجام میدادم تا زودتر محیطی رو که شنیده بودم دین رو با نگاه به تمام ابعاد زندگی میبینن برسم....
حسابی مشغول بودم که منصور بهم زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت: اخوی خیلی سرت شلوغه قرار بود بهم خبر بدی...
گفتم ببخشید منصور جان خیلی درگیرم فکر نکنم امروز بتونم ببینمت...
گفت: مرتضی اگه کاری داری خداوکیلی بگو
میدونستم داره جدی میگه و اینقدر پایه هست بلند شه الان بیاد، ولی گفتم: نه دستت درد نکنه، باید خودم انجامش بدم
گفت: باشه خلاصه تعارف نکنیا...
بعد ادامه داد: راستی شب مراسم داریم میرسی بیای؟!
گفتم: نمیعدونم مادرم اومده مطمئن نیستم برسم اما بهت خبر میدم
گفت: نگاه مرتضی ممکنه یادت بره، من خودم زنگ میزنم ازت خبری میگیرم اصلا خودم میام دنبالت...
گفتم: توکل برخدا و دوباره درگیر کارهام شدم
عصر شده بود خسته و کوفته میخواستم برگردم خونه که منصور دوباره زنگ زد...
یعنی این همه پیگیرش برام جالب بود !
جواب که دادم گفت: کجایی اخوی؟
گفتم: دارم میرم خونه
گفت: وایستا بیام دنبالت
گفتم: نه بابا نمیخواد مزاحم نمیشم نزدیکخونهام!
گفت: اومدم وایستا کارت دارم...
منتظرش ایستادم و خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسید! با همون محبتش تا در خونه رسوندم موقع پیاده شدن...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2650🔜