#چهارشنبه_های
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وپنجم
همین طور لیلا مشغول بود صدای فلش دوربین مژگان توجهش رو جلب کرد، کادوش رو برداشت و با لبخندی از ما جدا شد و رفت سمت مژگان و مشغول حرف زدن با هم شدن، به طرف خانم حسینی چرخیدم و گفتم: ببخشید اینجوری بحث لیلا رو شروع کردم احساس کردم فرصت خوبیه! لبخند رضایتی زد و با چشمهاش کارم رو تایید کرد که فهمیدم کارم درست بوده...
رفتم سمت لیلا، حسابی با بچه ها رفیق شده بود سرعت ارتباط گرفتنش فوق العاده بود! دو، سه ساعتی که پیش هم بودیم خیلی لحظات خوبی بود وقت خداحافظی دستم رو محکم گرفت و گفت: نازنین هیچ وقت تصور نمی کردم چنین روزی رو ببینم پیش هم باشیم با حال خوب! سرش رو به سمت آسمون بالا برد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: توی موقعیت تلخی بودم...
اینقدر تلخ که احساسم این بود هیچ وقت حال روحم خوب نمیشه!
اما خوب خدا همیشه حواسش هست...
حتی وقتی که من فکر می کردم کنارم نیست و تنهاترینم! دستش رو محکم تر فشردم و گفتم:
ولی دیدی بود و هست...
خدا خودش گفته: رابطه ی بین من و خودت رو درست کنی من رابطه ات رو با مردم درست می کنم!
خدای خوبی داریم لیلا...
با حالت سوالی گفت: می تونم هفته های بعد هم بیام؟! گفتم: با ارتباط قوی که تو می تونی بگیری حضورت اینجا لازم که چه عرض کنم واجبه!
چند هفته از حضور لیلا بین بچه های ما می گذشت، اینقدر مسائل رو خوب فهمیده بود که حالا خودش لیدری شده بود! واقعا روابط عمومیش بالا بود خصوصا با قشری که قبلاً خودش جزئی از اونها بود خیلی راحتر باهاشون انس می گرفت و مسیر درست رو نشونشون میداد توی همین مدت توی دل همه ی بچه ها جا باز کرده بود...
یکی از همین چهارشنبه ها که اومده بود یکدفعه با دیدنش احساس کردم چقدر تغییر کرده!
نگاهی به آینه ای که دستم بود انداختم... نگاهی به لیلا... گفتم: لیلا یادته اولین باری قرار بود خانم حسینی رو ببینیم می گفتی: این جماعت آدم رو می خورن!
لبش رو به دندون گرفت و گفت: حرف خوب کم داریم گذشته شطرنجیمون رو ورق می زنی!
بعد یه ژست خاصی گرفت و ادامه داد: به قول بچه ها جلو رو باید نگاه کرد! آنچه پیش رو هست تا پیشروی کنیم! نگاهت به عقب باشه نازی خانم یعنی در حال حرکت نیستی و متوقف شدی عززززیزم!
از رفتارش خندم گرفت ولی نکته ی جالبی بود گفت! اما نکته ی مهم تر از اون تاثیری که همنشین روی آدم میذاره و چقدر دوست موثره!
همینطور که صحبت می کردیم مشغول چیدن میز شدیم حسابی درگیر بودیم خانم حسینی و خانم مقدم کمی از ما فاصله داشتند رفته بودند از داخل ماشین یه سری وسیله بیارن، فاطمه و زهرا هم تازه اومده بودن که یکدفعه صدای داد و بیداد چند تا دختر توجهمون رو جلب کرد!
و ناگهان کشیده ای که محکم خورد به صورت خانم حسینی و لگدی که نثار خانم مقدم شد و کل وسایل پخش زمین شد!
با سرعت دویدیم سمت خانم حسینی....
که با اشاره ی دستش بهمون فهموند کاری نکنیم...
دخترها که قیافه هاشون خیلی زننده و یه جوری بود همچنان داد و بیداد می کردن و هر چی فحش و فضاحت بلد بودن نثار خانم حسینی کردن!
ما فقط حرص میخوردیم دلم می خواست برم جلو بپرسم مگه ادعای دنیای گفتمان رو ندارن پس چرا اینقدر بد صحبت می کنند! حالا حیای پوشش که هیچی! ولی اینها حتی حیای کلامی هم نداشتن! کاش لااقل اینقدر لجن پراکنی نمیکردن جلوی این همه مردم ما داشتیم از خجالت می مردیم! طوری صحبت میکردن که انگار لات محله ان! ما همه جور آدمی دیده بودیم ولی اینها یه جوری بودن! اما خانم حسینی خیلی مودبانه تنها جمله ای که گفت: بفرمایید بود...
اما ظاهراً حس ما اشتباه نکرده بود...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2795🔜