7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 من یک تنهامسیری هستم
#قسمت_نهم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2676🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_هشتم مزد_خون #بر_اساس_واقعیت دیدن هر چیزی چشم میخواد آقا منصور.... کار سختی هم نیست به
#قسمت_نهم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
با خودم داشتم میگفتم: خدایا حالا ما یه چیزی گفتیم کتک خوردن برامون توی این راه چیزی نیست ولی بابا خوش انصاف از دیروز که قرار شده بیام حوزه کتک کاری شروع شده!
اون از زد و خورد دیروزمون با یه مشت اراذل و اوباش!
اینم از کتک کاری امروزمون با اینها...
وسط حرف زدن با خدا بودم و مشت و لگد خوردن که یکدفعه ورق برگشت!
همه جا ساکت شد و دیگه خبری از ضربات سنگین نبود!
توی دلم گفتم هنوز پام به حوزه نرسیده مستجاب الدعوه شدم...
سید هادی پتویی که انداخته بودن رومون رو کنار زد...
تا به حالت عادی برگشتیم هیچ کس داخل حجره نبود! بدون اینکه لحظهای تامل کنه از در حجره رفت بیرون و بلند گفت: بچهها مهمون همراهم بود! مگه اینکه دستم بهتون نرسه منتظر حوادث پیشبینی نشده باشید...
من و شیخ مهدی که به معنی واقعی کلمه متلاشی بودیم، مشغول جمع و جور کردن خودمون شدیم...
سید که دستش به هیچ کدوم از بچههاشون نرسیده بود اومد داخل و با خنده گفت: شرمنده رفقا حقیقتا این جشن پتو جبران کار دیشب من بود...
دیگه ببخشید پاتکش شما رو هم هدف گرفت...
مفهوم جشن!!!! با اون همه کتک و ضربه برام تناقض داشت و بیشتر من رو یاد دعواهامون با دوستان میانداخت!
اما وقتی سید هادی تعریف کرد که شب گذشته چه بلای عظیمی سر بچههاشون آورده تازه متوجه عمق ضربات وارده شدم!!!
برای من این شروع طوفانی همیشه یادم موند...
و حقیقتا از این همه کتک که خورده بودم احساس ناراحتی نکردم خصوصاً اینکه ده دقیقهای از این ماجرا گذشته بود که همون چهار و پنج نفر هر کدوم با یه نوع خوراکی وارد حجره شدن و گویا فهمیده بودند همراه سید هادی ما هم بودیم و برای جبران، هر کسی سوغات شهر خودش رو آورده بود و تعارف میکرد همه چی آروم بود تا اینکه یکیشون پسته و بادام و فندق آورد و به چشم بر هم زدنی شرایط تغییر کرد!
خدا نصیب نکنه چنان با ذکر وسابقون سابقون اولئک المقربون! شیرجه زدن روی سرش که فکر کنم جمجمه سرش مثل پستهی خندان باز شد! وقتی جمع صمیمی و شوخطبع طلبهها رو از نزدیک میدیدم، درون من رو به وجد آورده بود و احساس رضایت شدیدی بخاطر انتخاب این مسیر از خودم داشتم....
با این اتفاق به صورت خودکار من با اون جمع رفیق شدم که شروع رفاقتی بود که سالها دنبالش بودم ...
بالاخره اون روز هم با کلی خاطرات خوب برای من گذشت....
با راهنماییها و کمک شیخ مهدی و سید هادی با قبولی من در مصاحبه، رسماً وارد حوزه شدم...
روز اولی که داخل حجرهی خودمون شدم با دیدن ایمان چنان جا خوردم که انگار وسط بیابون رعد و برق گرفته باشدم!
ایمان هم کمی جا خورد اما نه به شدت من!
اینکه قرار بود باهاش هم حجرهای باشم حقیقتا هم ذوق کردم هم به یاد مشت و لگدهایی که خورده بودم کمی ترسیدم اما با روحیه طنز و شادش که روز اول به اون شکل خاص از ما پذیرایی کرد مطمئناً حال بهتری به فضا و جو سنگین طلبههای پایهی یک، مثل من میداد...
ترم اول شروع شده بود و من با کلی آرزو و هدفهای بزرگ تا رسیدن به جایگاه مرجعیت خودم رو میدیم(خواننده عزیز آرزو بر جوانان عیب نیست!)
حجم درسها زیاد و خیلی سخت بود و همین باعث شده بود ما حسابی فکر و ذهنمون درگیر باشه...
نمیدونم برای من اینجوری بود یا بقیه هم حس و حال من رو داشتن! کلا سال اول ورود به حوزه یه جور خاص میگذره!
اینقدر انگیزه و هدف داری و احساس مفید بودن میکنی که دلت میخواد تک تک ثانیه هاش رو درست استفاده کنی...
طی این مدت بعضی بچهها خیلی زرنگ میزدن از خوندن نمازشب گرفته تا بیداری بینالطلوعین و خلاصه هر چی مستحب و مکروه بود رو رعایت میکردن...
بعضی های دیگه هم خیلی راحت بودن خیلی خودشون رو درگیر این مسائل نمیکردند و حتی صبحها باید به زور برای کلاس درس بیدارشون میکردیم!
همیشه برام سوال بود اینا برای چی اومدن حوزه!
اینقدر بیهدف و بیانگیزه!
هر چند تعدادشون کم بود، ولی به نظر من کمش هم زیاد بود!
یه دستهی سومی هم وجود داشت که من شیفته و شیداشون بودم ...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2599🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_هشتم گفتم: آخه لیلا ما تا کجا میخوایم پیش بریم؟ همینطور
#چهارشنبه_های
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نهم
تازه فهمیدم چی شد! گفتم وای پنجشنبه کتابخونه تعطیله!
اکرم سری تکون داد و با تاسف گفت: ببخشید واقعا من اصلا حواسم نبود! بعد با نگرانی ادامه داد حالا تا کی باید تحقیقتون رو تحویل بدید؟
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم: اکرم جون اشکال نداره؛ لیلا خانم خودش کارا رو انجام میده!
لیلا ازحالت من فهمید منظورم چیه سریع و خیلی شیک جواب داد و گفت: آره بابا اصلا نگران نباشین! چنان تحقیقی آماده کنم نازی جون نمره کامل رو بگیره! بعد هم فنجون قهوه اش را سر کشید...
گفتم: لیلا حالا جدی، جدی چکار کنیم ؟من که شنبه کلاس ندارم!
گفت: نگران نباش! خودم شنبه درستش می کنم گفتم: لیلا خرابتر نکنی جون من! دیدی که امروزچه پروژه ای درست شد!
گفت: خیالت راحت!
توی ذهنم گفتم: دقیقا وقتی می گی خیالت راحت من باید نگران باشم!
از بچه ها خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خونه، وقتی فکر می کردم امروز چه بساطی توی دانشگاه درست کردیم مو به تنم سیخ می شد! باید زودتر به با پدر ومادرم صحبت می کردم پنج شنبه و جمعه فرصت خوبی بود.
می دونستم گفتنش خیلی سخته و اصلا توقع نداشتم راحت بپذیرند ولی خوب چاره ای هم نبود! باید زمان می گذشت تا به روال عادی برگردیم چه خودم چه خانوادم! و این جز صبر نمی طلبید خصوصا برای من...
یکشنبه صبح رسیدم دانشگاه لیلا جلوی کلاسم ایستاده بود و داشت ناخنهای دستش رو می جوید رفتم جلو سلام کردم جواب سلام نداده برگشت گفت: معلوم هست کجایی؟
از دیروز هر چی زنگ میزنم به گوشیت میگه خاموشه! از حالتش فهمیدم یه چیزی شده گفتم: لیلا... نگو که دیروز خرابکاری کردی!؟
گفت: یعنی واقعا از قیافم مشخصه!
گفتم: تعریف کن ببینم...
گفت: نازنین راستش من با خودم کلی فکر کردم گفتم میرم به سعید میگم ما نتوانستیم بریم کتابخونه اگه امکانش هست شما یه وقته یک ساعته روز دوشنبه برای ما بذارید ما سوال هامون رو از شما بپرسیم دیگه هم مزاحم شما نمی شیم، اینطوری راحت میزدیم به هدف!
چون امید هم دوشنبه بود و ماجرا رو
می دید ولی...
با استرس گفتم: ولی چی لیلا خوب چی شد؟ راستش اصلا فکر نمی کردم سعید همچین حرکتی بزنه!
گفتم: لیلا میگی بالاخره چی شد؟
گفت: هیچی آقا سعید با یک لبخند ملیح گفت: خیلی دوست داشتم کمکتون کنم اما متاسفانه من وقت ندارم!
بعد هم سریع یه برگه و خودکار از
کیفش بیرون آورد یه شماره تلفن و
آدرس نوشت و داد به من گفت این
شماره خانم حسینی ...
مطمئنم هر سوالی راجع به تحقیقتون داشته باشید راهنمایی تون می کنن فقط چون سرشون خیلی شلوغه من باهاشون تماس می گیرم همون دوشنبه صبح پیششون برید و بگید از طرف آقای صالحی اومدید...
لیلا آب دهنش را قورت داد ادامه داد: نازی به جون خودم من بهش گفتم نکنه بخاطر ماجرای چند روز پیش اتفاق افتاد ناراحت هستید ما واقعا معذرت میخوایم ولی دست ما نبود که!
گفت: نه اصلا اینطور نیست! من به خاطر یه اخطار کار خوب رو رها نمی کنم! اما چون وقت ندارم و اینکه مطمئنم ایشون کارتون رو راه می اندازه خیالم راحته! اگر به مشکل خوردید من در خدمتتونم!
من همین جور هاج واج داشتم لیلا رو نگاه میکردم!!! غر زدن که فایده ایی نداشت! قرار شد فردا با هم بریم به همون آدرس، چون دیگه نمی شد این یکی رو مثل کتابخونه پیچوند!
فردا صبح وقتی سوار ماشین شدیم نمی دونم چرا توی دلم آشوب بود ترس عجیبی وجودم را فرا گرفته بود!
انگار لیلا هم حال من رو داشت گفت: نازی من نگرانم...
بعد هم دستش را انداخت توی فرمون ماشین و درو میدون رو یه دور انگلیسی زد با حرص گفت:عجب خودمون رو دستی، دستی انداختیم تو هچل!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2720🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#خاطرات_اولین_اربعین #قسمت_هشتم خیلی دلم می خواست پیاده بریم ... ولی... ولی... ولی انگار اینجا هم
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_نهم
خیلی نگران شدیم جلومون یه سری ماشین دیگه ایستاده بودن و شبیه یه ترافیک سنگین بود اما با این تفاوت وسط بیابون نه یه بزرگراه یا خیابون!
ده دقیقه ایی صبر کردیم ولی هیچ ماشینی حرکت نمی کرد!
کم کم راننده ها پیاده شدن ببینن چه خبره!
نیم ساعتی گذشت باز هیچ خبری نشد!
راننده ی ماشین ما کلافه شد دست و پا شکسته گفت: منتظر بشینید من برم جلو ببینم چه خبره!
رفتن همانا نیم ساعت گذشت و هنوز نیامده بود!
اکثر ماشین ها عرب زبان بودن و بومی همون منطقه!
تک و توکی زائر بین مسافرها دیده می شد تقریبا همه ی سرنشین ها از ماشین پیاده شده بودن و بیابون پر شده بود از آدم...
خیلی نگران شده بودم یه استرس عجیبی گرفته بودم همسرم هم نگران بود بخاطر ما اما چیزی نمی گفت!
اینکه راه را بسته باشند!
اینکه منطقه نا امن بود!
با زن و بچه وسط بیابان ...
همممون مستأصل و متحیر ایستاده بودیم که ببینیم چی میشه!
توی دلم آشوب بود مدام ترس نرسیدن به شش گوشه را داشتم...
کلی با آقام حسین (ع) صحبت کردم توی لحظاتی که اصلا معلوم نبود قصه چیه!
بیابون بود و ترس!
وسرنوشتی که مشخص نبود!
غم حرم و حرامی را تداعی می کرد!
لحظاتی که فقط دلت می خواست اشک بریزی...
از غم بی بی رقیه و ترس بی کسی و غربت....
از دل بی قرار حسین(ع) آنگاه که خانواده اش میان انبوهی از حرامزاده ها تنها بودند و او جان می داد...
میان همین افکار در هیاهوی جمعیت رها شده در دل بیابان دست التماس دلم... هنوز نرسیده به حرم دخیل دست های عباس شد....
جمله ای گفتم که خودم شرمنده ی بیانش شدم...
آقا جان ما مهمان شمایم...
اینجا غریبیم...
هنوز حرفم دلم تمام نشده بود عباس که راننده ی ماشین ما بود با چهره ای نگران از دور پیداش شد!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2837🔜