eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
876 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
حرفش را بریدم. –عه شما بودید؟ ببخشید تا خواستم جواب بدم قطع شد. بی تفاوت به حرفم گفت: –زنگ زدم اگر زحمتی نیست از حاج خانم بپرسید از کجا باید تهیه کنم. آدرس جایی که باید برم بخرم رو می‌خواستم. که من دیگه خونه نرم از همینجا برم بخرم. پرسیدم: – شما الان بیرونید؟ ــ بله، امدم چیزایی که حاج خانم گفتندرو بخرم، همه رو خریدم به جز همون شکر سرخ. ناگهان فکری به سرم زدوپرسیدم: –ریحانه هم همراهتونه؟ با کمی مکث و تعجب گفت: – بله. فوری گفتم همین الان براتون آدرس رو پیام میدم. چند دقیقه بعد از این که تماس را قطع کردم،آدرس رستورانی که قبلا با هم آنجا غذا خورده بودیم را نوشتم و به اندازه ی یک شیشه مربا ی کوچک از شکر سرخ پودریمان برداشتم و آماده شدم.(چون شکر سرخ هم پودری هست هم جامد) آدرس داروخانه ی طب سنتی را خودم بلد بودم. ولی به خاطر دیدن ریحانه برایش نفرستادم. باید هر جور شده امروز این آتش دل تنگی‌ام را با دیدن ریحانه خنک می کردم. فوری آماده شدم و راه افتادم. سر خیابان که رسیدم، تاکسی گرفتم و سریع خودم را به همان خیابانی که رستوران داشت رساندم. هنوز از تاکسی پیاده نشده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. آقای معصومی بود.از تاکسی پیاده شدم. از دور می دیدمش، ماشینش را کنار خیابان پارک کرده بودو خودش پیاده شده بودو به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد. پشتش به من بود نزدیک رفتم. گوشی‌ام از زنگ خوردن افتاده بود. همین که به دو قدمی‌اش رسیدم، بلندو با لبخند سلام دادم. وقتی برگشت او با دیدن ناگهانی من و من با دیدن قیافه ی پریشان او خشکمان زد. همیشه ته ریش مرتبی داشت با موهای کوتاه و شانه شده. ولی حالا... ریشش بلند شده بود و موهایش به هم ریخته بودند. شده بود مثل وقتی که همسرش را از دست داده بود. مثل همان موقع هم اصلا نگاهم نمی کرد، ولی نگاهش می چرخید گاهی به رو به رو، گاهی به زمین، و به هر جایی جز صورت من. واین تنها چیزی بود که مثل آن موقع ها نبود، چون آن موقع‌هاهمیشه نگاهش به زمین بود.احساس کردم تلاش می کند که چشمش به چشمم نیوفتد. آرام جواب سلامم را دادو گفت: –دنبال آدرسی که... نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: – شکر سرخ رو براتون آوردم. بعد از کیفم شیشه را درآوردم و به طرفش گرفتم. – الان آدرس رو براتون می فرستم. خواستم بیایید اینجا که من ریحانه رو ببینم دلم براش خیلی تنگ شده بود. نگاهش را دوخت به شیشه ی شکرو تردید داشت برای گرفتنش. ــ بفرمایید، اونجا راهش دوره توی ترافیک سختتون میشه با بچه برید. حالا فعلا این رو استفاده کنید تا تو یه فرصت مناسب برید ازاونجا بخرید. شیشه را گرفت. –راضی به زحمت شما نبودم. ــ زحمتی نبود، بهانه ی خوبی شد برای دیدن ریحانه، بعد گردنم را طرف ماشین دراز کردم و پرسیدم: – خوابیده؟ ــ بله، همین الان خوابش برد. به طرف ماشین رفتم. در همان صندلی همیشگی‌اش خوابش برده بود. آرام در را باز کردم و خم شدم و دستش را بوسیدم و موهایش را ناز کردم، سرش را تکانی داد. ترسیدم که بیدار بشود فوری سرم را از ماشین بیرون آوردم. خواستم به آقای معصومی بگویم برای دون دونه صورتش چه کار کند که دیدم یک دستش داخل جیبش است و نگاهم می‌کند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد، ولی فوری نگاهش را دزدید. دلم می خواست بپرسم این همه غمِ چشم هایش برای چیست، ولی مگر میشد بپرسم. آرام در ماشین را بستم، و گفتم: –راستی خواهرتون خوب هستند؟ ــ بله خوبن. با خودم گفتم شاید برای پدریا مادرش اتفاقی افتاده... دوباره پرسیدم: – پدرو مادر، خانواده، همه خوب هستند؟ ــ خدارو شکر، همه خوبن. انگاراو هم می خواست چیزی بپرسد که این پاو آن پا می کرد. پرسید: –دانشگاه چه خبر؟ درس ها خوب پیش میره؟ ــ بله، دیگه امتحاناتمون نزدیکه، باید حسابی درس بخونم. با شیشه شکری که دستش بود بازی می کرد، یک جور دست پاچگی یا کلافگی در رفتارش بود. احساس کردم معذب است. دیگر نه حرفی داشتم نه کاری پس گفتم: – با اجازتون من برم دیگه. ــ اجازه بدید برسونمتون. ــ نه، ممنون، راهی نیست، یه خط تاکسیه، شما زودتر برید شربت ریحانه رو آماده کنید تا بخوره. همانطور که سرش پایین بود تشکر کردو رفت سوار ماشینش شد. من هم هنگ کرده همانجا ایستادم و به رفتنش نگاه کردم. باورم نمیشد، اصلا مثل همیشه اصرای به رساندن من نکرد، فقط تعارفی زدو بعد رفت. نباید ناراحت می‌شدم ولی شدم. پیاده راه افتادم طرف خانه. فکرش رهایم نمی کرد. چرا آنقدر پریشان بود، شماره موبایل خواهرش، زهرا خانم را داشتم، ولی نمیشد زنگ بزنم و بپرسم چه اتفاقی افتاده؟ باید با یکی حرف میزدم. گوشی‌ام را برداشتم و به سعیده زنگ زدم. –سلام، کجایی سعیده؟ ــ ستاد نزدیک خونه ی شما. –سعیده من نزدیک خونمونم می‌تونی بیای دنبالم؟ ــ حتما، آدرس بده. وقتی بهم رسید، پرسید: –چی شده؟ چرا ناراحتی؟ من هم تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
سلام بر ابراهیم 1 تابستان شصت و يك بعد ادامه داد: آدم هر كاري كه ميتواند بايد براي بندههاي خدا انجام دهد. مخصوصًا اين مردم خوبي كه داريم. هر كاري كه از ما ساخته است. بايد برايشان انجام دهيم. نشنيدي كه حضرت امام فرمودند: »مردم ولي نعمت ما هستند.« ٭٭٭ ابراهيم را در محل همه ميشناختند. هركسي با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش ميشد. هميشــه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچههايي كه از جبهه ميآمدند، قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر ميزدند. يك روز صبح امام جماعت مســجد محمديه)شــهدا( نيامده بود. مردم به اصرار، ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند. وقتي حاج آقا مطلع شــد خيلي خوشحال شــد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار ميكردم كه پشت سر آقاي هادي نماز بخوانم. ٭٭٭ ابراهيم را ديدم كه با عصاي زير بغل در كوچه راه ميرفت. چند دفعهاي به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت. رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چي شده!؟ اول جواب نميداد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكي از بندگان خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده مشكلش را حل ميكرديم. اما امروز از صبح تا حاال كســي به من مراجعه نكرده! ميترســم كاري كرده باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد! لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5080🔜