eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
847 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت19 سفره را از دست مادر گرفتم وروی زمین پهن کردم.با وج
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته بودیم به حرف زدن. مامان با یه پیش دستی که چند تا لیمو ترش قاچ شدهداخلش بود وارد سالن شدو گفت: –راحیل یکی دوتا از این برش ها رو بخور یه وقت از ریحانه سرما خوردگی اش رو نگرفته باشی. حالا اسفندهم دود می کنم. ــ ممنون مامان جان. ــ راحیل. ــ هوم. ــ می گم مامان خیلی خوشگل و خوش هیکل و جوونه؟یا من زیادی درشتم که سنم رو بالا نشون میده. ــ چطور؟ ــ آخه اون روز که با مامان رفته بودیم مسجد، یه خانمه که ما رو نمی شناخت، پرسید خواهرتونه؟ وقتی گفتم مامانمه، اونقدر تعجب کرد روش نشد شاخاش رو بهم نشون بده. لبخند موزیانه ایی زدم و گفتم: –هم مامان ما خوشگل و خوش هیکله، هم تو استخون درشتی. آهی کشید و گفت: –مثل تو خوش شانس نبودم که به مامان برم. ــ شوخی کردم بابا، خیلیم خوبی، بعدنفس عمیقی کشیدم. – طفلی مامان، خیلی زود تنها شد. دلم براش میسوزه. ــ اسرا ــ بله ــ می گم این که الان مامان تنها داره کار می کنه نشونه ی چیه؟ با خونسردی گفت: –دور از جون شما آبجی گلم، نشونه ی بی معرفتی دختراش. ـــ خب؟ ــ هیچی دیگه دوباره دختر کوچیکه طبق معمول باید معرفت به خرج بده. بعدهم بلندشدوسمت آشپزخانه رفت. با رفتن اسرا مامان را صدا زدم که بیاد. مامان بااسفنددودکن واردشدوکلی دود اسفند تو حلقم کردو کنارم نشست. ــ خب خبر جدید چی داری؟ من هم قضیه ی تلفن زدن آرش رابرایش تعریف کردم. ــ از روز اول واسه مامان همه چیز رادر مورد آرش تعریف کرده بودم. ــ قصد این پسره چیه؟نکنه نظرش دوستیه؟ ــ من که اهلش نیستم مامانم. ــ می دونم دخترم، ولی مواظب باش. گاهی وقت ها این پسرا فکرایی دارن تو سرشون، قاپ دخترا رو می دزدن بعد می شینن دختره بره دنبالش. کمی دیرگفتی مامان جان. ولی من که اهل دنبال کسی رفتن نیستم. اسرا با سه تا دم نوش وارد شدو رو به من گفت: –من رو فرستادی که خودت بشینی به پچ پچ؟ مامان دیگه حرفی نزدو خندید. ــ نه بابا منم الان می خوام پاشم کمک مامان یه کم خونه تکونی. رو به مامان کردم و گفتم: – الان سه تایی آشپزخونه رو شروع کنیم تا آخر شب تموم میشه ها. ــ خسته ایی دخترم، حالا انجام میشه. ــ این دم نوش رو بخورم حله. تا دیر وقت به کمک مامان و اسرا همه ی کابنت ها و کف آشپز خونه و... رو برق انداختیم و تمیز کردیم. ✍ ... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3304🔜 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌹سلام بر ابراهیم🌹 #پارت19 این قسمت: حوزه حاج‌آقا مجتهدی راوی: ايرج گرایی سال‌های آخر، قبل از ان
🌹سلام بر ابراهیم🌹 این قسمت: پيوند الهی راوی: رضا هادی عصر يکی از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه می‌آمد. وقتی واردکوچه شــد برای يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! می‌خواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيافتد. چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا می‌خواســت از دختر خداحافظی کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آن‌هاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شــروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اين‌که دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده‌ات رو کامل می‌شناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخوای من با پدرت صحبت می‌کنم که... جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزی نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدی، ببين، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشــغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می‌کنم. ان‌شاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کنی، ديگه چی میخوای؟ جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلی خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلی عصبانی ميشه. ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می‌شناســم، آدم منطقی و خوبيــه. جوان هم گفــت: نمی‌دونم چی بگم ، هر چی شــما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اين‌که اگر کسی شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناســبی پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اين‌صورت اگر به حرام بيافتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوان‌ها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حرف‌های ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتی حرف از پســرش زده شــد اخم‌هايش رفت تو هم! ابراهيم پرســيد: حاجی اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيافته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فردای آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتی از بازار برمی‌گشــت شب بود. آخرکوچه چراغانی شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، به‌خاطر اين‌که يک دوســتی شــيطانی را به يک پيوند الهی تبديل کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگی‌شــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا می‌دانند. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4688🔜