💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت5
آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم.
بعداز دانشگاه در شرکت فروش میلگرد کار می کردم. برایشان مشتری پیدا می کردم. به جاهایی که می خواستند ساختمان بسازند، میرفتم. شماره تماسشان را پیدا می کردم و زنگ می زدم. شرکت رامعرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند.خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم.کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود.به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظرتاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود. متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسیام کنار خیابان ایستاده باشد.جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد.
نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلیاش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم:
–لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد.
سرش را پایین آوردتا بتواند من را ببیند، با دیدنم گفت:–نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترومیرم.حالا از من اصرار و از او انکار.نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم.
پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم:–خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم.
همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت:– رحمانی هستم.ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو کنار بزارید.
می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم: –فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم:– به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟
چشمهایش را زیر انداخت و گفت: –این حرفا چیه، من فقط...نگذاشتم حرفش را تمام کند، در عقب ماشین را باز کردم و گفتم:– لطفا بفرمایید،در حد یه همکلاسی که قبولم دارید.با تردید دوباره نگاهی به من انداخت و تشکر کرد و رفت نشست.من هم امدم پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه ایی در حال پخش بود، از آینه نگاهی به او انداختم سرش در گوشیاش بود. چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و گفت:
–ببخشید که مزاحمتون شدم،لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید.صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم.–نه خانم رحمانی می رسونمتون.
خیلی جدی گفت: –تا همین جا هم لطف کردید، ممنونم.
بیشتر اصرارنکردم صورت خوشی نداشت. گفتم:
–هر جور راحتید، دوباره صدای پخش را زیاد کردم.
نگاهی با اخم از آینه نثارم کرد و گفت: –همون صداش کم باشه بهتره.ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید.
ــ من این جور موسیقی هارو گوش نمی کنم.
دوباره به خودم جرات دادم و گفتم:– پس چه جورش رو گوش می کنید؟
به رو به رو زل زدو گفت:–این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه.لطفا همینجا نگه دارید، رسیدیم. بعدهم تشکر کردو پیاده شد.همانطورکه رفتنش را نگاه می کردم. حرفهایش در ذهنم میچرخیدند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3262🔜
🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃
🍃#پارت5🍃
💠گفتم: ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت میکرد. از مظلوميت امام حسين (ع) و کارهای يزيد میگفت. اين پسر هم خيره خيره و با عصبانيت گوش میکرد. وقتی چراغها خاموش شد، به جای اينکه اشک بريزه، مرتب فحشهای ناجور به يزيد میداد!!
ابراهيم داشت با تعجب گوش میکرد. يكدفعه زد زير خنده. بعد هم گفت: عيبی نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين که رفيق بشه تغيير میكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبی کنيم هنر کرديم.
دوستی ابراهيم با اين پسر به جايی رسيد که همهی كارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او يکی از بچههای خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکی از روزهای عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش، يک جعبه شيرينی خريد و پخش کرد.
بعد گفت: رفقا من مديون همهی شما هستم، من مديون آقا ابراهیم هستم. از خدا خيلی ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... .
مــا هم بــا تعجب نگاهش میکرديم. بــا بچهها آمديم بيــرون، توی راه به کارهای ابراهيم دقت میکردم. چقــدر زيبا يکیيکی بچه ها را جــذب ورزش میکرد، بعد هم آنها را به مسجد و هيئت میکشاند و به قول خودش میانداخت تو دامن امام حسين (ع).
🍃ياد حديث پيامبر به اميرالمؤمنين افتادم كه فرمودند:
"يا علی، اگر يک نفر به واسطهی تو هدايت شود، از آنچه آفتاب بر آن میتابد بالاتر است".
٭٭٭
📿از ديگــر کارهایی که در مجموعه ورزش باســتانی انجام میشــد اين بود که بچهها به صورت گروهــی به زورخانههای ديگر میرفتند و آنجا ورزش میکردند. يک شب ماه رمضان ما به زورخانهای در کرج رفتيم.
🍃آن شب را فراموش نمیکنم. ابراهيم شعر میخواند. دعا میخواند و ورزش میکرد. مدتی طولانی بود که ابراهيم در كنار گود مشغول شنای زورخانهای بود. چند سری بچههای داخل گود عوض شدند، اما ابراهيم همچنان مشغول
شنا بود. اصلا به کسی توجه نمیکرد.
پيرمردی در بالای ســكو نشســته بود و به ورزش بچه ها نگاه میکرد. پيش من آمد. ابراهيم را نشان داد و با ناراحتی گفت: آقا، اين جوان كيه؟! با تعجب گفتم: چطور مگه!؟
گفت: "من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا میرفت. من با تســبيح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبيح رفته يعنی هفتصدتا شنا! تو رو خدا بيارش بالا الان حالش به هم میخوره."
وقتی ورزش تمام شد، ابراهيم اصلا احساس خستگی نمیکرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!
البته ابراهيم اين کارها را برای قویشــدن انجام میداد. هميشــه میگفت: بــرای خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدنی قوی داشــته باشــيم. مرتب دعا میکرد كه: خدايا بدنم را برای خدمت كردن به خودت قوی كن.
ابراهيم در همان ايام، يک جفت ميل و سنگ بسيار سنگين برای خودش تهيه کرد. حسابی سر زبانها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتی ديگر جلوی بچهها چنين کارهایی را انجام نداد! میگفت: اين کارها عامل غرور انسان می شه.
میگفت: مردم به دنبال اين هســتند كه چه کســی قویتر از بقيه است. من اگر جلوی ديگران ورزشهای سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم میشوم. در واقع خودم را مطرح کردهام و اين کار اشتباه است.
🌱بعد از آن وقتی مياندار ورزش بود و میديد که شــخصی خسته شده و کم آورده، سريع ورزش را عوض میکرد.
اما بدن قوی ابراهيم يکبار قدرتش را نشــان داد و آن، زمانی بود که "ســيدحســين طحامی" قهرمان کشــتی جهــان و يکی از ارادتمندان حاجحســن، به زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش میکرد.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4497🔜