رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت5 آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صند
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت6
حرفش را در ذهنم تکرار کردم. منظورش چه بود آدمهارا از حقیقت زندگی دور می کند.
ای بابا این دختر چرا حرف زدنش هم بابقیه فرق دارد. خیلی دلم می خواست بیشتر با او هم کلام شوم.
هفته ی بعد روزی که تاریخ تحلیلی داشتیم. همان درسی که راحیل جزوه از سارا گرفته بود. راحیل باز غیبت داشت.از سارا دلیلش راپرسیدم گفت:
–نمی دونم هفته ی پیش هم نیومده بود.
باخودم فکر کردم برای این که بیشتر نزدیکش شوم فردا جزوهام رابرایش می آورم تا از آن خط وخطوطهای منحنی برایم بکشد.فردا زودترسر کلاس حاضرشدم و منتظر نشستم، بچه ها تک تک وارد کلاس می شدند.پس چرا نیامد؟
بعد از کمی صبوری بالاخره امد. نمی دانم چرا همین که وارد شد، نتوانستم نگاهم را ازصورتش بردارم. به نظرم حجابش یک جور زیبایی خاصی داشت. سرش پایین بود، تا رسید به ردیف جلوی من، بلند شدم و با لبخندگفتم:–سلام خانم رحمانی.سرش را بلند نکرد جوابم را داد، حتی یک لبخندناقابل هم نزد.وارفتم، یه روی خوش به ما نشان می دادی به کجای دنیابرمی خورد.
کم نیاوردم، جزوه ام را از کیفم درآوردم و مقابلش گرفتم و گفتم:–خانم رحمانی این جزوه دیروزه، نیومده بودید، گفتم براتون بیارم.
باتردید نگاهم کردو گفت:–چرا زحمت کشیدید از بچه ها می گرفتم،
لبخندی نشاندم روی لبهایم و گفتم: –زحمتی نبود،خواستم جزوه من باشه دستتون که زیر مطالب مهم رو هم بی زحمت برام خط بکشید.
جزوه را گرفت و گفت:–ممنون، فردا براتون میارم.ــ اصلا عجله ایی نیست.
سرجایش نشست.حداقل یک لبخند میزدی، دلم خوش باشد که خود شیرینی ام را تایید کردی.
تا حالا هیچ وقت برای کس دیگری جزوه نیاورده بودم.
سر جایم که نشستم دیدم سارا از آن سر کلاس به ما زل زده، جلو که آمد زیر لبی گفت:
–به به می بینم که جزوه ردو بدل می کنی، با خونسردی گفتم: –اشکالی داره؟
–نه، فقط، نه به اون دفعه که شاکی شدی جزوه ات رو دادم...نگذاشتم حرفش را تمام کند.
– اون بار نمی دونستم هم کلاسی خودمونه.
گردنش را بالاوپایین کردو گفت:
–اوووه بله، و رفت نشست.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3263🔜
🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃
🍃 #پارت6🍃
#پهلوان
راوی: حسين اللهكرم
📿ســيدحسين طحامی (کشتیگير قهرمان جهان) به زورخانهی ما آمده بود و با بچهها ورزش میکرد. هر چند مدتی بود که ســيد به مســابقات قهرمانی نمیرفت، اما هنوز بدنی بســيار ورزيده و قوی داشــت. بعد از پايان ورزش، رو کرد به حاجحســن و گفت:
حاجی، کسی هست با من کشتی بگيره؟
حاجحســن نگاهی به بچهها کرد و گفت: ابراهيم، بعد هم اشاره کرد، برو وسط گود.
ًدر کشتی پهلوانی، حريفی که زمين بخورد، يا خاک شود میبازد.
کشتی شــروع شد. همهی ما تماشــا میکرديم. مدتی طولانی دو کشتیگير، درگير بودند، اما هيچکدام زمين نخوردند. فشار زيادی به هر دو نفرشان آمد، اما هيچکدام نتوانست حريفش را مغلوب كند، اين کشتی پيروز نداشت.!
بعد از کشتی، سيدحسين بلندبلند میگفت:
بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوان!
٭٭٭
🍃ورزش تمام شده بود. حاجحسن خيرهخيره به صورت ابراهيم نگاه میکرد.
ابراهيم آمد جلو و با تعجب گفت: چيزی شده حاجي!؟
حاجحســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت:
قديمها تو تهران، دو تا پهلوان بودند به نامهای حاجسيدحسن رزاّز و حاجصادق بلورفروش، اونها خيلی با هم دوست و رفيق بودند.
توی کشــتی هم هيچکس حريفشــان نبــود. اما مهمتر از همــه اين بود که بندههای خالصی برای خدا بودند.
هميشه قبل از شروع ورزش، کارشان را با چند آيه از قرآن و يه روضهی مختصر و با چشمان اشــک آلود برای آقا اباعبدالله (ع) شروع میکردند.
نفسِ گرم حاجمحمدصادق و حاجسيدحسن، مريض شفا میداد.
بعــد ادامه داد: ابراهيم، من تو رو يه پهلوان میدونم مثل اونها!
ابراهيم هم لبخندی زد و گفت: نه حاجی، ما کجا و اونها کجا.
بعضــی از بچه ها از اينکه حاجحســن اينطور از ابراهيــم تعريف میکرد، ناراحت شدند.
🌱فردای آن روز پنج پهلوان از يکی از زورخانههای تهران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش، با بچههای ما کشتی بگيرند. همه قبول کردند که حاجحسن داور شود. بعد از ورزش، کشتیها شروع شد.
چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتی را بچههای ما بردند، دو تا هم آنها. اما در کشتی آخر، كمی شلوغ کاری شد! آنها سر حاجحسن داد میزدند. حاجحسن هم خيلی ناراحت شده بود.
من دقت کردم و ديدم کشــتی بعدی بين ابراهيم و يکی از بچههای مهمان اســت. آنها هم که ابراهيم را خوب میشناختند مطمئن بودند که میبازند.
برای همين، شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصير را بيندازند گردن داور!
همه عصبانی بودند. چند لحظهای نگذشــت که ابراهيم داخل گود آمد. با لبخندی که بر لب داشــت با همهی بچههای مهمان دست داد.
آرامش به جمع ما برگشت.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4502🔜