رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت61 سنگینی ام را روی سعیده انداخته بودم. بیچاره با سختی
💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت62
وقتی به مامان خبردادم. با تعجب پرسید:
–میخواد بیاد ملاقاتت؟ –اینطور گفت.
طولی نکشید که دیدم مادر با یک سینی بزرگ وارد شد.– می خواستم اسراهم بیاد بعد ناهار بخوریم. ولی چون قراره مهمون بیاد زودتر بخوریم که من به کارهام برسم.
ــ ولی مامان من گرسنه نیستم، صبر کنیم تا اسراهم بیاد.
ــ آخه از صبح...صدای زنگ آیفن نگذاشت مادر حرفش را تمام کند. مامان از اتاق بیروت رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.– خب دیگه اسرا هم امد، با هم می خوریم.
اسرا وقتی پایم را دید بغض کردو نشست کنارم و گفت:– فکر کنم تو تقدیرته که سالی یه بارتصادف کنی.از حرفش خنده ام گرفت و مشتی حواله ی بازویش کردم.مادر برای اسرا بشقابی آوردوگفت:
–لباست رو عوض کن وبیا بشین.
دوباره بی اشتها شده بودم ولی به خاطر مادر سعی کردم چند قاشق بخورم.مادر نگاهی به غذایم انداخت.
–چرانمی خوری؟ــ خوردم مامان جان. از این به بعدکمتر بخورم بهتره، چون نباید زیاد تحرک داشته باشم ممکنه چاق بشم.
راستی مامان، اگه اون کتابه که اون روز تو اتاقتون بود رو نمی خونید برام میارید. من که نمی تونم کمکتون کنم، حداقل از وقتم استفاده کنم.ــ یه کم ازش خوندم، حالا تو بخون من بعدا می خونم.
اسرا فوری بلند شد.– بگین کجاست من براش میارم.مادر با تعجب گفت:
–به به خواهرمهربون...اسرا لبخندی زدو گفت:
– از این به بعد هر کاری داره خودم براش انجام میدم.ــ مادر سینی غذارا برداشت و گفت:
–آفرین به تو...تو اتاقمه...داخل کشو. چند صفحه از کتاب را خواندم چون تمرکز نداشتم، متوجه نمی شدم. کتاب را بستم وبافکر آرش وقت گذراندم. نمی دانم چقدر طول کشید که اسرا امد و گفت: –راحیل کدوم لباست رو می پوشی برات بیارم.نگاهش کردم و گفتم: –لباس چی؟
ــ مگه صاحب کارت نمی خواد بیاد؟ــ خب چرا.
به سلیقه ی خودش یک بلوز دامن معمولی و تیره رنگ برایم آورد و گفت:–اینا خوبه؟
اعتراض آمیز گفتم:
–اینا چیه؟ اینایی که الان تنمه که بهتر ازاوناست. دیگه چرا عوض کنم؟فقط یه ساق دست بده، چون بلوزم آستین کوتاست.
ــ مِنو مِنی کردو گفت: نمی خوام پیش آقای معصومی زیاد خوش تیپ باشی؟
خنده کجی کردم.–انوقت چرا؟
سرش را پایین انداخت.– اینجوری بهتره دیگه.
بعد ساق هارا انداخت روی تخت و رفت.
"این دیگه چشه؟" زنگ را که زدند.
اسرا با عجله امد و گفت:– راحیل پاشو کمکت کنم ببرمت سالن روی مبل بشینی تا جلو صاحب کارت لنگون لنگون راه نیوفتی.در حال بلند شدن گفتم: –میشه اینقدر نگی صاحب کار.اون اسم داره.نگاهش رنگ تعجب گرفت.–واسه تو چه فرقی داره. بالاخره منظورم رو می رسونم دیگه.
پوفی کردم و گفتم: –خوشم نمیاد.نزدیک مبل بودیم که ناگهان رهایم کرد ودست به کمر شد که حرفی بزند، تعادلم را از دست دادم ولی قبل از این که بیفتم بازویم را گرفت و گفت:
– آخ ببخشید.اخمی کردم و گفتم:– چی می خواستی بگی؟ – هیچی.چشم همون اسمش رو میگم.ــ اسرا، تو ازش بدت میاد؟ــ نه، فقط فکر می کنم یک سال تو رو از ما گرفت. می ترسم یه وقت بیشتر از اینا تو رو از ما بگیره.لبخندی زدم و گفتم:– خیلی اشتباه فکر می کنی، الان وقتش نیست بعدا برات توضیح میدم. که اون به ما لطف کرد. بعدشم همه چی به خواست خودم بوده نه اون.با یاالله گفتن های آقای معصومی اسرا کمکم کرد تا چادرم راروی سرم مرتب کنم.وقتی وارد شد از دسته گل بزرگی که اکثر گلهایش نرگس بودند لبخند بر لبم امد و سعی کردم بلند شوم و سلام کنم.دسته گل را با احترام به مادرم که جلو در ایستاده بود داد و از همان جا با دست
اشاره کرد که بلند نشوم. پشت سرش خواهرش، زهرا خانم را دیدم که با لبخند وارد شدو با مادر روبوسی کرد. از این که اوهم امده بودهم خوشحال شدم هم تعجب کردم. چون این ساعت ازروز شوهرش خانه بود.ریحانه دست پدرش را گرفته بودو هاج و واج به اطرافش نگاه می کرد.آقای معصومی با نگرانی نزدیکم شدو حالم را پرسیدو با تعارف مادر روی مبل تک نفره کنارمن نشست. با زهرا خانم هم روبوسی کردم و تشکر کردم که امده است. زهرا خانم عصا و یک کیسه کادویی دسته دار شیکی که زیر چادرش بود را کنار مبل روی زمین گذاشت ریحانه تا نزدیکم شد دست هایش را دور پاهایم حلقه کرد و ذوق کرد. من هم کشیدمش بالاو نشوندمش روی پایم. پدرش دست دراز کرد وگفت:– شما پاتون اذیت میشه، بچه رو بدید به من.
بوسه ایی روی موهای لختش زدم و گفتم: نه، دلم براش تنگ شده بود. اذیت نمیشم.اسرا رفت خرس عروسکی، که چند وقت پیش سعیده کادو تولدش خریده بود راآورد تا ریحانه را سر گرم کند و کمکم موفق شد.مامان گلها را داخل گلدان گذاشت وهمانطورکه روی میزجابه جایش می کردگفت: –زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه.آقای معصومی هم با همان حجب و حیای همیشگی گفت:– خواهش میکنم، قابل راحیل خانم رو نداره.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌹سلام بر ابراهیم 🌹 #پارت61 عمليات بر روي ارتفاعات بازيدراز آغاز شد. ما دو نفر كمي به سمت بالای ار
🌹 سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت62
این قسمت:نيمه شعبان
راویان: جمعي از دوستان شهيد
عصر روز نيمه شــعبان ابراهيم وارد مقر شــد. از نيمه شب خبري از او نبود.
حالا هم كه آمده يك اسير عراقي را با خودش آورده!
پرسيدم: آقا ابرام كجايي، اين اسير كيه!؟
گفت: نيمه شب رفته بودم سمت دشــمن، كنار جاده مخفي شدم. به تردد خودروهاي عراقي دقت كردم. وقتي جاده خلوت شــد يك جيپ عراقي را ديدم، با يك سرنشــين به ســمت من میآمد. ســريع رفتم وسط جاده، افسر
عراقي را اسير گرفتم و برگشتم. بيــن راه بــا خودم گفتم: اين هم هديه ما براي امــامزمان (عج) ولي بعد، از حرف خودم پشيمان شدم. گفتم: ما كجا و هديه براي امام زمان(عج)
همان روز بچهها دور هم جمع شديم. از هر موضوعی صحبتي به ميان آمد
تا اينكه يكي از ابراهيم پرسيد:
بهترين فرماندههان در جبهه را چه كساني ميداني و چرا؟!
ابراهيــم كمي فكر كرد و گفت: تو بچههاي ســپاه هيچكس را مثل محمد بروجردي نميدانم. محمد كاري كرد كه تقريبا هيچكس فكرش را نميكرد.
در كردســتان با وجود آن همه مشــكلات توانســت گروههــاي پيشمرگ كــرد مســلمان را راهاندازي كنــد و از اين طريــق كردســتان را آرام كند.
در فرماندههان ارتش هم هيچكس مثل ســرگرد علي صياد شيرازي نيست.
ايشــان از بچههاي داوطلب سادهتر است. آقاي صياد قبل از نظامي بودن يك جوان حزباللهي و مومن است.
از نيروهاي هوانيروز، هر چه بگردي بهتر از ســروان شيرودي پيدا نميكني، شيرودي در سرپل ذهاب با هليكوپتر خودش جلوي چندين پاتك عراق را گرفت.
با اينكه فرمانده پايگاه هوايي شــده آنقدر ساده زندگي ميكند كه تعجب ميكنيد! وقتي هم از طرف ســازمان تربيت بدني چند جفت كفش ورزشــي آوردند يكي را دادم به شيرودي، با اينكه فرمانده بود اما كفش مناسبي نداشت.
همان روز صحبت به اينجا رســيد كه آرزوي خودمان را بگوئيم. هر كسي چيزي گفت. بيشتر بچهها آرزويشان شهادت بود.
بعضیها مثل شهيدسيد ابوالفضل كاظمي به شوخي ميگفتند: خدا بندههاي خوب و پاك را ســوا ميكند. براي همين ما مرتب گناه ميكنيم كه ملائكه سراغ ما را نگيرند! ما ميخواهيم حالا حالاها زنده باشم. بچهها خنديدند و بعد
هم نوبت ابراهيم شد.
همــه منتظر آرزوي ابراهيم بودند. ابراهيــم مكثي كرد و گفت: آرزوي من شهادت هست ولي حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائيل شهيد شوم!
٭٭٭
صبح زود بود. از سنگرهاي كمين به سمت گيلان غرب برگشتم. وارد مقر سپاه شدم. برخلاف هميشه هيچكس آنجا نبود.
كمي گشتم ولي بیفايده بود. خيلي ترسيدم. نكند عراقیها شهر را تصرف كردهاند!
داخل حياط فرياد زدم: كســي اينجا نيست؟! درب يكي از اطاقها باز شد.
يكي از بچهها اشاره كرد، بيا اينجا!
وارد اتاق شدم. همه ساكت رو به قبله نشسته بودند!
ابراهيم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صداي سوزناک مداحي ميكرد.
براي دل خودش ميخواند. با امام زمان(عج) نجوا ميكرد. آنقدر سوز عجيبي در صدايش بود كه همه اشك میريختند.
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4863🔜