eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
840 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت66 بعد از رفتن بچه ها سعیده ماندومن هم قضیه ی کادو را ب
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 یک هفته‌ایی از تعطیلات نوروز گذشته بود که کمیل زنگ زد و بعداز سلام واحوالپرسی وتبریک سال جدید بالحن بامزه ایی گفت: – جامون عوض شده‌ها، حالا دیگه من پام خوب شده، شما میلنگی. باخنده گفتم: – شاید این طور شده که بتونم درکتون کنم، ولی واقعا سخته‌ها، حالا می فهمم شما چقدر صبور بودید.آهی کشید و گفت: –وقتی خدا دردی رو بده صبرشم میده، کاش همه‌ی دردها مثل درد شکستگی باشه. نفهمیدم یقه‌ی کدام درد را گرفته وبازبان بی زبانی شکایتش را می‌کند. بی اعتنا به دردی که آزارش می دهدگفتم: ــ یه سوال؟ آرام مثل یک معلم دلسوز گفت: – شما دوتا بپرسید. –پس چرا بعضی ها وقتی مشکلی براشون پیش میاد تحمل نمی‌کنن و خیلی بی‌تابی می کنن. حتی بعضیها خودکشی هم می کنند میگن طاقت نداریم. یعنی خدا به اونها صبر نداده؟ ــ خب چون راضی نیستند. البته بعضی مشکلات که عاملش خودمون هستیم و باید خودمون رو مواخذه کنیم. ولی اونایی که عاملش خداست، باید بگیم خدایا راضیم و شکرت، وامیدوارم به درگاهت، که اگه تو بدترین شرایط هم باشم خودت حواست بهم هست. همین رضایته باعث صبر انسان میشه. فوری گفتم: ــ خب گاهی این رضایت داشتنه سخته دیگه. ــ بله قبول دارم. برای راضی بودن باید به خدا اعتماد کرد مثل یه کودک که به پدرومادرش اعتمادداره ... راستی پاتون رو دوباره به دکتر نشون دادید؟ ــ قرار بود امروز بریم نشون بدیم، ولی دختر خالم کاری براش پیش امد دیگه گفت فردا بریم. ــ چرا فردا، من الان میام دنبالتون بریم. ــ نه، زحمت نکشید، حالا عجله ایی نیست. ــ خدا دختر خالتون رو خیر بده که نتونسته بیاد. با هم میریم دیگه...یعنی شما دلتون واسه ریحانه تنگ نشده؟ مکثی کردم و گفتم: –چرا خب، خیلی زیاد. باهمان تحکم جذاب همیشگی‌اش گفت: – تا یه ساعت دیگه میام، فعلا خداحافظ.اصلا منتظر خداحافظی من نشد. وقتی به مادر گفتم زیاد موافق نبود، با اصرار من رضایت داد. چون دلم نمی خواست معلم قهرمانم راناامیدکنم.مادر گفت: – خودم تا دم در ماشین می برمت و بهش سفارشت رو می کنم، اینجوری بهتره. نمیدانم مادر از چه نگران بود.شاید چون شناخت کافی از کمیل نداشت.وقتی کمیل مادر را دید از ماشین پیاده شد. ماشین را دور زد و منتظر ایستاد تا ما نزدیکش شویم. دیگه بدونه کمک کسی، فقط با عصا می توانستم راه بروم.بعد از سفارش‌های مادر حرکت کردیم.ریحانه با دیدنم از صندلی‌اش پایین امد و خودش راتوی بغلم انداخت. محکم دربغلم گرفتمش وبوسه بارانش کردم اوهم سرش راروی شانه‌ام گذاشت ودیگر تکان نخورد. ولی گاهی چیزاهایی با خودش می گفت. دوباره بوسیدمش و گفتم: –چی میگی ریحانم. پدرش گفت: – جدیدا یه چیزایی میگه، داره به حرف میوفته. صورتش رادر دستهایم قاب کردم و گفتم: – چقدر زود بزرگ شدی تو. کمیل نفسش را عمیق بیرون داد و حرفی نزد. آهی که کشید، چقدرحرف ناگفته بود، حتما باخودش فکرمی کند که آخر دختر تو چه می دانی تنها ماندن، آن هم بایک بچه یعنی چه... شایدم هم در دلش می گوید، این دختر چه دل، خجسته ایی دارد، زودبزرگ شدن برای بچه هایی است که مادربالای سرشان است، "مادر" چه واژه ی نایابی است برای ریحانه ام. کاش میمردم وآن شب با سعیده بیرون نمی رفتیم. کاش همه ی آن اتفاق یک کابوس وحشتناک بود و با بازشدن چشم هایم همه چیز تمام میشد. کاش هردفعه با دیدن ریحانه شرمنده اش نبودم..."صدای آرام وگرم آقامعلم دست افکارم راگرفت وازآن حال وهوابیرونش آورد. – راستش واسه عید دیدنی با زهرا می خواستیم بیاییم، ولی اونا رفتن شهرستان پیش مامان و بابا، دیگه نشد. گفتم اگه تنهایی بیام ممکنه خانواده معذب باشند.زهرا اینا تازه دیشب امدند. باتعجب گفتم: –شما چرا نرفتید؟ من و ریحان فردا میریم. ما که کسی رو اینجا نداریم. خیلی قبل از عید رفتیم با ریحانه وسایل سفره هفت سین و آجیل و ... خریدیم، به هوای شما، گفتم عید دیدنی میایید، بعد اشاره به پام کردو گفت: –شماهم که اینجوری شدید.دلم برایش سوخت. چقدر تنها بود. بدون فکر گفتم: –حالا نمیشه با همین پام بیام؟ نگاه مهربانی خرجم کرد و گفت: –قدمتون رو چشم. کی انشاالله؟ فوری گفتم:–امروز.بعداز دکتر. ✍ .. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3453🔜 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌹 سلام بر ابراهیم 🌹 #پارت66 با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم. من و رضا گوديني ب
🌹 سلام بر ابراهیم 🌹 هنوز صحبت‌هاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل جاده خاكي شــنيده شد. يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد. همه ما از اين‌كه عمليات موفق بود خوشحال شديم. صداي تيراندازي عراقی‌ها بسيار زياد شد. آن‌ها فهميده بودند كه نيروهاي ما در مواضع آنها نفوذ كرده‌اند براي همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند. ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروي ما يك تپه بود. يك‌دفعه يك جيپ عراقي از پشــت آن به سمت ما آمد. آن‌قدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم‌گيري باقي نگذاشت! بچه‌ها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتي به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عالي‌رتبه عراقي و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسيم‌چي آن‌ها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به پاي بيسيم‌چي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد. يكي از بچه‌ها اســلحه‌اش را مسلح كرد و به سمت بيسيم‌چي رفت. جوان عراقي مرتب ميگفت: الامان الامان. ابراهيم ناخودآگاه داد زد: ميخواي چيكار كني؟! گفت: هيچي، ميخوام راحتش كنم. ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي ميكرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالاي سرش، اون اسير ماست! بعد هم به سمت بيسيم‌چي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي كولش گذاشت و حركت كرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم. يكــي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار ميكنــي!؟ از اين‌جا تا مواضع خودي ســيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته. بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقی‌ها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. پس از هفت ســاعت كوه‌پيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم با اســير عراقي حرف ميزد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر ميكرد. موقع اذان صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اســير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند! آن‌جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز، كمي غذا خورديم. هر چه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم. اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفي كرد و گفت: من ابوجعفر، شــيعه و ساكن كربلا هســتم. اصلاً فكر نميكردم كه شما اين‌گونه باشــيد و...خلاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را ميفهميديم. هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار «بانسيران» در همان نزديكي رفتيم و استراحت كرديم. رضا گوديني براي آوردن کمک به سمت نيروها رفت. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4893🔜