رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت74 ــ دلیلش رو هم که بهتون گفته. ــ بله، ولی قانع کننده نیست. ــ ببین
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت75
بالاخره کیارش راضی شدمادر را با خودشان ببرد، از من هم قول گرفت که حداقل برای دو روز هم که شده همراهیشان کنم.موقع رفتنشان،
مژگان(همسربرادرم) به طرفم امد وهمانطور که دستش را دراز می کرد برای خداحافظی گفت:
–آخه تو می خوای تنها بمونی که چی بشه، دستش را فشردم و با لبخند گفتم: –همیشه که تنها موندن بد نیست. حالا شایدم چند روز دیگه امدم. برید به سلامت، امیدوارم بهتون خوش بگذره.مشتی حوالهی بازویم کرد و گفت:
–ای کلک، مشکوک میزنیا.
دستم را گذاشتم روی بازویم و اخم نمایشی کردم و گفتم:
– بیچاره داداشم، دستت سنگینهها.
کیارش چمدان مادر را داخل صندوق ماشین گذاشت و گفت:
– مژگان بیا بریم، کم این داداش ما رو اذیت کن. بزار بشینه تنهایی خوب فکراش رو بکنه ببینه واست جاری بیاره یا نه؟
مژگان باتعجب نگاهم کرد و گفت:
–واقعا؟ خبریه؟
در چشم های کیارش بُراق شدم و گفتم:
–برید زودتر، تا من رو همینجا زن ندادید.
مژگان چشمکی به من زد و آرام گفت:
– زیاد خوشگل نباشه ها...
خنده ایی کردم و گفتم:
–تو مایه های "دیپیکا پادوکنه."
باچشم های گرد شده نگاهم کردو گفت:
– شوخی می کنی؟
خیلی خونسرد و آرام گفتم:
– البته خیلی بهتر از اونه.
کنجکاوانه گفت:
–موهاشم مثل اونه؟
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
– چه میدونم.
ــ وا یعنی چی؟ مگه ندیدی؟
ــ من اداشو درآوردم و گفتم:
–وا! از کجا ببینم زیر روسریه؟
مشکوک نگاهم کردو گفت:
– خب معلوم میشه دیگه، همش که زیر روسری نیست، تابلوئه.
تازه منظورش رامتوجه شدم، حالا محجبه بودن راحیل راچطورتوضیح بدهم.
با,من و ,من گفتم:
– احتمالا هست دیگه. کیارش کنار مژگان ایستادو پرسید:
– چی میگه این؟
مژگان کلافه گفت:
–هیچی، داره از احتمالات حرف میزنه.
بعد خداحافظی کرد و رفت.
کیارش رو به من با تعجب گفت:
–چی شد؟ این که ذوق کرده بود.
با لبخند گفتم: –چی بگم، انگار از "دیپیکاپادوکن" زیاد خوشش نمیاد.کیارش با بهت نگاهم کرد. هم زمان مادر در حال مرتب کردن شالش رسید و گفت:
– غذا رو گازه گرسنه شدی بخور، مواظب خودتم باش.خم شدم و بوسه ایی روی موهایی که از شالش بیرون زده بود کاشتم و گفتم:
–فکر من نباش گرسنه نمی مونم. آهی کشیدو گفت:
– تازگیا خوب غذا نمی خوری، مواظب خودت باش. سرم را با دو دستش پایین آورد و گونه ام رابوسیدوبه طرف ماشین رفت.
دستم را دراز کردم تا با کیارش خداحافظی کنم که دیدم هنوز مبهوت است.
خندیدم و گفتم:
– کاش می موندید صبح می رفتید.
از بهت بیرون امد و دست داد و گفت:
–الان خلوتره. خداحافظ.
ــ به سلامت.
هنوز به ماشین نرسیده برگشت و گفت:
– نگفتی این پاکُنه چیه؟
با تعجب گفتم:
–پاکُن؟؟
ــ همین که مژگان خوشش نیومده دیگه.
از ته دل خندیدم و گفتم:
–آهان...بازیگره بابا...
هنوزم مبهوت نگاهم می کرد، دستی برایش تکان دادم و گفتم: –آروم برون.با همان حالت رفت و پشت فرمان نشست. دستهایم رادرجیب شلوارم فروبردم و به دور شدنشان خیره شدم.وقتی به رفتارهای مژگان فکر می کنم. تفاوتش را با راحیل کاملا متوجه می شوم.رفتارهایی که قبلا برایم خیلی عادی و معمولی بود، ولی الان چون همه را با راحیل مقایسه می کنم، انگار درک حرف های راحیل برایم راحتر می شود.انگار راحیل برای من از یک دنیای دیگر امده. یک دنیای پاک و دست نیافتنی.با این فکرها اضطراب می گیرم. نکند راحیل برای من زیادی باشد، نکند با من بودن، دنیای پاکش را آلوده کند.شاید اصلا از همین موضوع واهمه دارد.شاید برای همین می گوید دنیای من با شما فرق دارد.کیارش راست می گوید او بهتر از من فهمیده که افکار آدم ها روی روش زندگیشان تاثیر دارد.
کاش دل آدم ها فهم و شعور داشت و این مسائل را می فهمید.گوشی را برداشتم و به سعید زنگ زدم تا بیایدوکمی حرف بزنیم تا از این بی قراری حداقل برای مدت کوتاهی نجات پیدا کنم.
انگار مهمانی بود، آنقدرصدای موزیک بلند بود که صدایش را درست نمی شنیدم. قطع کردم.
بعد از چند دقیقه خودش تماس گرفت و گفت دریک پارتی در حال خوشگذرانی با دوستانش است. خیلی اصرارکردکه من هم بروم.
اگر روزهای دیگر بود می رفتم. ولی الان اصلا دل و دماغش را نداشتم.وقتی اصرارش رابی فایده دید گفت:–فردا با بچه ها بریم بیرون؟
فکری کردم و گفتم:
–سعیدجمعمون پسرونه باشه ها، حوصله ی این دخترای لوس روندارم.
خندیدوگفت:
–بابا اینا لوس نیستند، فقط بعضیهاشون یه کم زیادی اجتماعی هستند.
–حالا هرچی، اصلافقط خودت بیا، تنهای تنها...
–باشه بابا.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌹 سلام بر ابراهیم 🌹 #پارت74 به همراه گروه شناسائي وارد مواضع دشمن شديم. مشغول شناسائي بوديم که
🌹 سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت75
این قسمت: محضر بزرگان
راوی: امير منجر
ســال اول جنگ بود. به مرخصي آمدم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حرکت بوديم. ابراهيم عقب موتور نشسته بود.
از خياباني رد شــديم. ابراهيم يکدفعه گفت: امير وايسا! من هم سريع آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: چي شده؟!
گفت: هيچي، اگر وقت داري بريم ديدن يه بنده خدا!
من هم گفتم: باشه، کار خاصي ندارم.
بــا ابراهيم داخل يك خانه شــديم. چند بار ياالله گفــت و وارد يك اتاق شديم.
چند نفر نشسته بودند. پيرمردي با عباي مشکي بالاي مجلس بود.
به همراه ابراهيم ســلام كرديم و درگوشه اتاق نشستيم. صحبت حاج آقا با يکي از جوانها تمام شد.
ايشــان رو کرد به ما و با چهرهاي خندان گفت: آقا ابراهيم راه گم کردي، چه عجب اين طرفها!
ابراهيم سر به زير نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نميکنيم خدمت برسيم.
همينطــور کــه صحبت میکردنــد فهميدم كه ايشــان، ابراهيــم را خوب ميشناسد.
حاج آقا کمي با ديگران صحبت کرد.
وقتــي اتاق خالي شــد رو کرد به ابراهيم و با لحنــي متواضعانه گفت: «آقا ابراهيم ما رو يه كم نصيحت کن!»
ابراهيم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند كرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنيد. خواهش ميکنم اينطوري حرف نزنيد.
بعد گفت: ما آمده بوديم شــما را زيارت کنيم. انشــاءالله در جلسه هفتگي
خدمت ميرسيم.
بعد بلند شديم، خداحافظي کرديم و بيرون رفتيم.
در بيــن راه گفتم: ابرام جون، تو هم بــه اين بابا يه كم نصحيت ميکردي، ديگه سرخ و زرد شدن نداره!
با عصبانيت پريد توي حرفم و گفــت: چي ميگي امير جون، تو اصلاً اين آقا رو شناختي!؟
گفتم: نه، راستي کي بود !؟
جواب داد: اين آقا يکي از اولياي خداســت. اما خيلیها نميدانند. ايشــون حاج ميرزا اسماعيل دولابي بودند.
سالها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند. تازه با خواندن كتاب طوبي محبت فهميدم که جمله ايشان به ابراهيم چه حرف بزرگي بوده.
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4937🔜