رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت94 ولی من هدفم با تو فرق می کنه، من با خدا معامله کردم. استخاره هم
💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت95
چیزی نداشتم بگویم، فقط گفتم:
–نمی دونم. هر چی بود تموم شد. در ضمن من قضاوتی نکردم.
ــ خیلی حاضر جواب گفت:
– در ضمن، منم ریش و یقه ی کیپ، جز ملاک های ازدواجم نیست و نبوده. نزدیک ایستگاه مترو رسیدیم، با اصرار پیاده شدو گفت:
ضمنا استراق سمع هم کار خوبی نیست. لحظه ی آخر که سوگند بلندشد، دیدمتون.
بالاخره روز موعود فرا رسید و برای رفتن به خانه ی راحیل آماده شدیم.
خواستم کت و شلوار بپوشم که مادر گفت بهتره روز خواستگاری بپوشم، برای همین یک شلوار کتان با یک پیراهن و کت تک پوشیدم.
مادرگفت:
– تیشرت و شلوار بپوش بریم، نمی خواد اینقدر رسمیش کنی. اون که هر روز تو رو داره می بینه.
ــ مامان جان، خانواده اش که من رو ندیدن، باید در نگاه اول خوب جلوه کنم...برخورد اول خیلی مهمه.
وقتی سکوت مادرم را دیدم، دوباره گفتم:
–مامان، دلم می خواد یه جوری اونجا با مامان عروست گرم بگیری، که هنوز از در بیرون نیومده زنگ بزنه بگه، بیایید خواستگاری.
مادر لبخندی زد و گفت:
–خیلیم دلشون بخواد، پسر به این دسته گلی...
خنده ایی کردم و گفتم:
–پس اونا چی بگن، دختر به اون جواهری...
مادرم در صورتم براق شد و گفت:
– بزار بله رو بگیری بعد اینقدر هواخواهش دربیا...مردم شانس دارن والا...
ترسیدم مادرم حس های زنانهاش شعله ور بشود و مادر شوهرگری دربیاورد و آنجا حرفی بزندکه نباید.
پس تمام عوامل آتش سوزی را پنهان کردم و گفتم:
–اگه من پسر خوبی هستم، به خاطر داشتن مادری مثل شماست.
جلوی گل فروشی نگه داشتم، نمی دانم چرا مادرم هم پیاده شد.
یک سبد گل بزرگ انتحاب کردم. مادر کوچکش را برداشت و گفت:
–واسه خواستگاری اونقدر بزرگ بخر، اشاره کرد به سبد توی دستش و گفت: واسه آشنایی همین خوبه.
آنقدر هیجان داشتم که می خواستم بهترین را برایش بخرم، ولی حرف مادر هم برایم مهم بود، پس سعی کردم مخالفتی نکنم، که یک وقت ناراحت نشود.
وقتی رسیدیم نمی دانستم زنگ چندم را باید بزنم، به گوشیاش زنگ زدم و پرسیدم، بلافاصله در را زد و از پشت آیفن گفت:
–بفرمایید.
وارد شدیم، مادرش جلوی در به استقبالمون امد. پس راحیل شبیهه مادرش بود.
خواهرش هم جلو در ایستاده بود، کلا چهره اش فرق داشت ولی دل نشین بود.
راحیل عقب تر ایستاده بود. اول با مادرم احوالپرسی کرد، بعد نزدیک من شد. سبد گل را تحویلش دادم و سلام کردم. جواب داد و گفت:
–چقدر قشنگه، ممنونم.
با لباس خانه و چادر رنگی خیلی زیباتر بود. روسری صورتی با گل های یاسی که سرش کرده بود با بلوز یاسی عجیب با هم تناسب داشتند. وقتی می خواست سبد گل را بگیرد متوجه بلوزش شدم.
بعد از تعارفات ابتدایی و سکوت چند دقیقه ایی، مادرم خم شد و در گوشم گفت:
– وا مادر اینا چرا همشون چادر چاق چور کردن.
راحیل سبد گل راروی کانترآشپزخانه گذاشت و خودش امد روی مبل روبروی مادرم نشست.
خم شدم و نزدیک گوشش گفتم:
–مثل این که من نامحرمما.
یادمه وقتی برای برادرم خواستگاری رفته بودیم، مژگان یک تونیک با ساپورت پوشیده بود. یک شال نصفه نیمه هم روی سرش بود که یک خط درمیان می افتاد. بعد از عقدشان هم که کلا انگار به من هم محرم شد.
مادر با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت.
راحیل بلند شد و رفت برایمان چایی آورد .مادر پرسید:
– دخترم به جز درس خوندن کار دیگه ام انجام میدی؟
ــ نه فعلا.
بعد مادرم شروع کرد از مادر راحیل اطلاعات گرفتن و سوال کردن درباره ی زندگیشان ...بعدهم کمی از مژگان تعریف کرد که چقدر عروسش باب میلش است وکلی هم در مورد خصوصیات اخلاقی من اغراق کرد... آخرش هم گفت:
– اگر شمام سوالی دارید بپرسید. مادر راحیل نگاهی به من انداخت و لبخندی زد و گفت:
– راحیل می گفت شما خیلی اصرار به این جلسه آشنایی داشتید. من نظرم رو قبلا به راحیل گفتم ولی باز به خاطر احترامی که برای شما و مادرتون قائل بودم، گفتم همو ببینیم. کم و بیش از راحیل و الانم از حاج خانم درموردتون شنیدم. بعد نگاهی به مادرم انداخت و ادامه داد:
–به نظرم خود حاج خانم هم متوجه شدن که ما دوتا خانواده با هم فرق داریم. بعد نگاهش را به من دوخت.
–ببینید شما هم مثل پسر خودم هستید، من نه می خوام سنگ بندازم جلوی پاتون نه بهانه میارم. شما هم ماشالا پسر برازنده ایی هستید. خدا برای مادرتون حفظتون کنه، اما پسرم این وسط باید یه چیزایی به هم بخوره دیگه...درسته؟ زیر چشمی نگاهی به راحیل انداختم، سرش پایین بود و با گوشه ی چادرش بازی می کرد. مادرم با تعجب به حرف های مادر راحیل گوش می کرد. انگار توقع داشت آنها از ذوق دیدن ما پرواز کنند ولی حالا انگار بد جور ضد حال خورده بود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3822🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌹سلام بر ابراهیم 🌹 #پارت94 آقای مداح گفت: چیزی که ایشان و دوستانشان به ما یاد دادند این بود که د
🌹سلام بر ابراهیم🌹
#پارت95
فتح المبین
جمعی از دوستان شهید
در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتیم. زیارت حضرت دانیال نبی عليلا.
آنجا خبردار شدیم، کلیه نیروهای داوطلب (که حالا به نام بسیجی معروف شده اند در قالب گردان ها و تیپهای رزمی تقسیم بندی شده و جهت عملیات بزرگی آماده می شوند.
در حین زیارت، حاج علی فضلی را دیدیم. ایشان هم با خوشحالی از ما استقبال کرد. حاج علی ضمن شرح تقسیم نیروها، ما را به همراه خودش به تیپ المهدی (عج) برد. در این تیپ چندین گردان نیروی بسیجی و چند گردان سرباز حضور داشت.
حاج حسین هم بچه های اندرزگو را بین گردان ها تقسیم کرد. بیشتر بچه های اندرزگو مسئولیت شناسایی و اطلاعات گردان ها را به عهده گرفتند.
رضا گودینی با یکی از گردانها بود. جواد افراسیابی با یکی دیگر از گردان ها و ابراهیم در گردانی دیگر.
کار آمادگی نیروها خیلی سریع انجام شد. بچه های اطلاعات سپاه ماهها بود که در این منطقه کار می کردند.
تمامی مناطق تحت اشغال توسط دشمن، شناسایی شد. حتی محل استقرار گردان ها و تیپ های زرهی عراق مشخص شده بود. روز اول فروردین سال ۱۳۶۱ عملیات فتح المبين با رمز یا زهرا عالی
آغاز شد.
_______
عصر همان روز از طرف سپاه، مسئولین و معاونین گردان ها را به منطقه عملیاتی بردند. از فاصله ای دور منطقه و نحوه کار را توضیح دادند. یکی از سخت ترین قسمت های عملیات به گردان های تیپ المهدی (عج) واگذار شد.
با نزدیک شدن غروب روز اول فروردین، جنب و جوش نیروها بیشتر شد. بعد از نماز، حرکت نیروها آغاز شد.
من لحظه ای از ابراهیم جدا نمی شدم. بالاخره گردان ما هم حرکت کرد. اما به دلایلی من و او عقب ماندیم! ساعت دو نیمه شب ما هم حرکت کردیم.
در تاریکی شب به جایی رسیدیم که بچه های گردان در میان دشت نشسته بودند. ابراهیم پرسید: اینجا چه می کنید!؟ شما باید به خط دشمن بزنید!
گفتند: دستور فرمانده است. با ابراهیم جلو رفتیم و به فرمانده گفت: چرا بچه ها را در دشت نگه داشتید؟ الان هوا روشن میشه، این ها جان پناه و خاکریز ندارند، کاملا هم در تیررس دشمن هستند.
فرمانده گفت: جلو ما میدان مین است، اما تخریبچی نداریم. با قرارگاه تماس گرفتیم. تخریبچی در راه است. ابراهیم گفت: نمیشه صبر کرد. بعد رو کرد به بچه ها و گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بیان تا راه رو باز کنیم!
چند نفر از بچه ها به دنبال او دویدند. ابراهیم وارد میدان مین شد. پایش را روی زمین می کشید و جلو می رفت! بقیه هم همینطور!
هاج و واج ابراهیم را نگاه می کردم. نفس در سینه ام حبس شده بود. من در کنار بچه های گردان ایستاده بودم و او در میدان مین.
رنگ از چهره ام پریده بود. هر لحظه منتظر صدای انفجار و شهادت ابراهیم بودم! لحظات به سختی می گذشت. اما آنها به انتهای مسیر رسیدند! شکر خدا در این مسیر مین کار نشده بود.
آن شب پس از عبور از میدان مین به سنگرهای دشمن حمله کردیم. مواضع دشمن تصرف شد. اما زیاد جلو نرفتیم.
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5042🔜