1_1055785740.mp3
11.18M
#ارتباط_موفق ۱۸
- بسیاری از گرههای زندگی شما،
- بسیاری از تنگیها و انقباضات روح شما،
- بسیاری از کلافگیها و حتی بیماریهای جسم شما،
💥 محصول انرژیهای منفی و پُردافعهایست که از همنشینان دونِ شأن انسانی تان، دریافت میکنید؛
← شاید حتی هرگز خودتان این مسئله را بوضوح درک نکنید!
#استاد_شجاعی 🎤
#حجتالاسلام_فرحزاد
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4041🔜
#کنترل_ذهن برای #تقرب 9
🔶 کنترل ذهن یعنی بتونی به موضوعی که میخوای فکر کنی.
🔶 کنترل ذهن یعنی اینکه کسی نتونه توجه شما رو به چیزی جلب کنه که نمیخوای.
🔵 شما حتما آیت الله حق شناس رو میشناسید.
یه روز یه برگه آزمایش رو بهشون میدن که توش خبر یه بیماری هولناک بوده.
🔹 چند ساعت بعدش یکی از دوستانشون میرن پیش آقای حق شناس و یه سلام علیکی میکنه
بعد میبینه آقای حق شناس راحت سلام و علیک میکنه و..
میگه آقا اون برگهی آزمایش...😳
🔶 نه که آلزایمر گرفته باشه، اصلاً تو فکرش نبوده، اقای حق شناس میگه کدوم آزمایش؟! هان، اون بیماری...☺️
میگه آقا شما فراموش کردید به این سادگی؟ آخه تازه برگه رو به شما دادن!🙄😳
✅ ایشون فرموده بودند که "الحمدالله خدا قدرتی بهم داده که میتونم فکرم رو منصرف کنم از چیزی که نباید در موردش فکر کنم".
بابا ای ول!!! چقدر آدم باید قوی باشه!😊
خدا اینجوری آدما رو خیلی میپسنده! خیلی خوشش میاد.👌🌹
✔️ کنترل ذهن یعنی این.
اگه کسی توّجه شما را به چیزی خواست جلب کند، باید از شما #اجازه بگیرد.
"قدرت ذهن یعنی هر مقدار خواستی بتوانی درباره یه موضوع فکر کنی"
هر قدر خواستی... یه ساعت یا دو ساعت؟
⏱ باشه من دو ساعت وقت میذارم در مورد این موضوع فکر کنم.☺️
🏅 کنترل ذهن یعنی بتونی به یه موضوع، #عمیق فکر کنی نه سطحی.
🔵 یعنی بتونی روی موضوعی که مورد نیازت هست فوق العاده عمیق فکر کنی.
مانمیگیم روی چی فکر کن. حتما هم لازم نیست فقط به خدا و عبادت فکر کنی!
💰💳 مثلا در مورد این فکر کن که چطور میتونی ماهی ده میلیون تومن درامد کسب کنی. ولی واقعا سعی کن عمیق فکر کنی بهش.
💢چرا بیشتر بچه ها توی مدرسه سال ها درس میخونن ولی وقتی درسشون تموم میشه تقریبا هیچی بلد نیستن؟!
چون #تمرکز کافی ندارن روی درس ها.
حالا بماند که خود مطالب درسی هم نقایص فراوانی داره.
✅ چند شب قبل قرار شد که یه تمرین از علامه طباطبایی برای تمرکز ذهن بدیم خدمتتون. قبلش یه داستان کوتاهی بگم:
🔹 یه نفر از مرتاض های هندی اومده بود پیش علامه.
از اون کسانی که مثلا آدم ها رو میذاشت روی یه سینی و از سطح زمین بلند میکرد. یه بنده خدایی میگفت که من با چشم خودم دیدم اون رو.
👳
اون مرتاض اومده بود قم و بعضی طلبه ها گفتن ببریمش پیش علامه
🔸 اومدن پیش علامه و گفتند یه کسی هست قدرتهایی داره و اینا... یه بار بیاریمش پیش شما؟
استاد گفت: نه برای چی آخه!😒
کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_نهم
#قسمت_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4042🔜
#سلام_امام_زمانم❤️
اگر عطر یادت
در قلبم پیچیده است ،
اگر شمیم محبتت
در جانم رخنه کرده است،
اگر نسیم اهورایی مهرت
در روحم دمیده است ...
باید که چون پروانه
دور ضریح یادت بگردم
و در لحظه لحظه ی بودنم
حضورت را احساس کنم
و نگاه پدرانه ات را دریابم ...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت184
*راحیل*
نوبت به احوالپرسی با فاطمه که رسید بغلم کردوگفت:
– ترسیدم نبینمت و برم، از مامان خواستم به آرش خان بگه بیاد دنبالت.
–چقدر زود میرید کاش بیشتر می موندید.
چشمکی زدو گفت:
–کلی حرف باهات دارم.
–صبر کن برم ببینم، مامان کاری نداره، بعدمیام پیشت. لباسم را عوض کردم و برسی به موهایم کشیدم ویک تِل گره ایی روی سرم گذاشتم و کمی رژصورتی خرج لبهایم کردم و به آشپزخانه رفتم. آرش و مادرش در حال پچ پچ کردن بودند.
سینه ام را صاف کردم و گفتم:
–مامان جان اگه کاری دارید بدید انجام بدم. هر دو به طرفم چرخیدندو مادر آرش گفت:
–مثل همیشه سالاد مونده راحیل جان.
رفتم سراغ یخچال تا وسایل را بردارم.
آرش کنارم ایستاد و رو به مادر گفت:
–مامان، اینقدر از نامزد من کار نکش.
برگشتم طرفش و لبم را به دندانم گرفتم و گفتم:
–زشته آرش، من خودم دلم می خواد.
مادرش فقط لبخند زد.
آرش آرام کنار گوشم گفت:
–کمکت می کنم زود تموم شه بعدش حرف باهات دارم.
همانطور که نایلون کاهو و گوجه را دستش می دادم گفتم:
–چرا امروز همه با من حرف دارن؟
–بله! چشمم روشن دیگه کی باهات حرف داره؟
خنده ایی کردم و با نایلون خیار و هویج به طرف ظرفشویی رفتم و گفتم:
–حالا.
تلفن زنگ خورد و مادرش برای جواب دادنش به سالن رفت. آرش هم سو استفاده کردو فوری با دستش صورتم را گرفت و گفت:
–میگی یا گازت بگیرم؟
از کارش خجالت کشیدم.
–آرش زشته، یکی می بینه.
–پس زودتر بگو.
–باشه، یه کم برو اونورتر. دستهایش را عقب کشید و به چشمهایم زل زد.
–اینجوری سرخ و سفید میشی خیلی دوست داشتنی تر میشی.
سرم را پایین انداختم و آرش گفت:
–میگی یا...
– هیچی بابا، فاطمه کارم داره. بعدشم به قول خودت مجرد تو خونس، فاصله رو رعایت کن.
–اگه منظورت فاطمه هست اون یکی رو داره.
تعجب زده گفتم:
–از کجا می دونی؟
پشت چشمی نازک کردو گفت:
–حالا...
شیر آب باز بودو خیارهارا می شستم. کمی آب در مشتم پر کردم و روی صورتش پاشیدم و گفتم:
–ادای من رو درمیاری؟
تا امد طرفم خیز بردارد مادرش امد و گوشی را طرفش گرفت.
–مژگان باهات کار داره.
آرش با چشم هایش برایم خط و نشان کشید و گوشی را از مادرش گرفت و رفت.
شروع به درست کردن سالاد کردم. بعد از چند دقیقه فاطمه آمد و گفت:
–پس چرا نمیای؟
– سالاد درست کنم میام.
–بده دوتایی درست کنیم.
با یک لبخند خاصی مشغول پوست کندن خیارشد.
–چیه، لبخند میزنی، خوشحالیا.
لبخندش پر رنگتر شد.
–آشتی کردیم.
– با نامزدت؟
اهوم، البته دیگه محرم نیستیم.
قرار شدتا هفته ی دیگه محضری عقد کنیم.
بوسیدمش و گفتم:
– چقدر برات خوشحالم فاطمه، خبر خوبی بهم دادی.
ظرف سالاد را آوردم و همین که کاهوهایی که خرد کرده بودم را داخلش ریختم آرش امد و گفت:
– راحیل جان من برم گوشیم رو بیارم، جا مونده توی مغازه ایی که ازش خرید کردم. مژگان زنگ زده رو گوشیم، صاحب مغازه جواب داده وگفته اینجا مونده. اصلا حواسم نبود گوشیم نیست.
–کدوم مغازه؟
–مگه فرقی می کنه؟
احساس کردم از جواب دادن طفره میرود.
–میخوای منم باهات بیام؟
–نه؛نه، زود بر می گردم.
«این چرا مشکوک شده.»
توی فکر بودم که فاطمه گفت:
–اگه کارها خوب پیش بره آخر شهریور عروسی می گیریم. اون موقع میای و من دوباره می بینمت.
لبخندی زدم و گفتم:
–چشم آقا دوماد ترسیده ها، داره سروته قضیه روسریع هم میاره.
خندیدو گفت:
–چه جورم...بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
– وقتی به کارهای خودم فکر می کنم و به تو، می بینم چه گیرای سه پیچی می دادم سر چیزای الکی. بیخودی دعوا درست می کردم.
–به من؟
–آره دیگه، مثلا همین الان، اگه من جای تو بودم گیر می دادم به آرش خان که باید بگه گوشیش رو توی کدوم مغازه، چرا؟ و چگونه جا گذاشته، بعد خودشم از حرفش خنده اش گرفت.
کارمان که تمام شد، به اتاق رفتیم.
فاطمه تا وقتی که صدای اذان بپیچد در خانه در مورد نحوه ی آشتی کردنش با نامزدش برایم تعریف کرد.
به اتاق آرش رفتم و نمازم را خواندم. قبلش از عطری که امروز آرش داده بود زده بودم و عطرش کل اتاق را برداشته بود. بعد از این که سجاده و چادرم را تا کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم. با دیدن آرش روی تخت یکه خوردم. دراز کشیده بودو ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود. ناگهان یاد دختری در مترو بود افتادم. « این کی امد، کی خوابید؟»
خنده ام گرفته بود.
چادر نماز را باز کردم وخم شدم تا به رویش بکشم. تکهایی از موهایم روی صورتش افتاد. فوری موهایم را گرفت و کشید و گفت:
–به چی می خندی؟
دوباره خندیدم.
–خودت رو زدی به خواب من رو یاد یه چیزی انداختی خنده ام گرفت، تو که چشم هات بسته بود خنده ی من رو از کجا دیدی؟
اینقدر بهم نزدیک شدی با این عطرت توقع خواب از من داری؟
– همون عطره که داداشت خریده، رو زدم، راستی یادم باشه ازش تشکر کنم.
اخمی کردو گفت:
–نیازی نیست.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت185
–زشته آرش جان، اونوقت فکر می کنه من چقدر دختر...
–اون هیچ فکری نمی کنه. من قبلاتشکر کردم دیگه.
مشکوک نگاهش کردم. کنارش روی تخت نشستم. او هم نیم خیز شدو شروع به بازی با موهایم کرد.
با خودم فکر کردم از ترفند یه دستی استفاده کنم. باید بیشتر فکر می کردم.
شاید خودش عطر را برایم خریده. برای همین نمیخواهد تشکر کنم که ضایع نشود. شاید هم عطر را کیارش برای مادرش یا مژگان خریده و آنها هم گفتهاند بدهیم به راحیل. اما چرا برندهایش یکیست؟
نمی دانستم این وسط باید این حرف ها را مطرح کنم یا نه.
اصلا به رویش بیاورم؟ یه دستی بزنم یا نه. اگه دروغ گفته باشد با بر ملا شدنش خرد میشود. البته به هر حال قصد آرش خیر بوده. شاید شوخیهایم را برای سوغاتی جدی گرفته و ترسیده از این که کیارش برایم چیزی نیاورده ناراحت شوم.
اگه چیزی نگویم نکند فکر کند من خنگم و متوجه نیستم.
صدایش مثل یک آهن ربای غول پیکر من را از افکارم بیرون کشید.
–راحیلم.
نگاهش کردم.
دستم را گرفت و به چشم هایم زل زد. مردمک چشمهایش می رقصیدند. انگار از چیزی واهمه داشت. یا حرف زدن برایش سخت بود.
سعی کردم با لبخند نگاهش کنم و مطمئنش کنم، که اگر حرفی هم نزند من قبولش دارم.
پشت دستم را بوسید و به جای بوسه اش نگاهی انداخت. دستم را روی صورتش گذاشت و دوباره نگاهم کرد. اینبار آرام تر بود. چشم هایش محبت را فریاد میزد.
«آخه من چطور این همه مهربانی را ندید بگیرم و مواخذه ات کنم. چطور بگویم برای برملا شدن دروغت نیاز به هوش بالایی نیست.»
انگار می خواست اعترافی بکند و برایش سخت بود ولی من این را نمی خواستم. برای این که حرفی نزند سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
–هر چی آقامون بگه...
فکر کنم از حرکتم شوکه شد. چون برای چند لحظه بی حرکت مانده بود. ولی بعد دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار داد و سرش را روی سرم گذاشت. بعد از این که چند نفس عمیق کشید با صدایی که نمی دانم کی زخم برداشت گفت:
–ممنونم راحیل...
همین دو کلمه، همین زخم صدایش کافی بود برای دانستن...برای گم شدن همهی فکرهایی که در موردش کردم.
چه خوب شد که حرفی نزدم. آن هم به آرش، با خروارها غرورش.
من را از خودش جدا کردو صورتم را دو دستی گرفت و به چشم هایم خیره شد. این بار نگاهش فرق می کرد. انگار با قدرت، هر چه حس داشت در چشم هایم میریخت. قلبم ضربان گرفت، محکم خودش را به قفسه ی سینه ام میکوبید. احساس کردم قلبم حرکت کرد و بالاتر امد، آنقدر بالا که نفس کشیدن برایم سخت شد. دیگر طاقتش را نداشتم. نگاهم را از او گرفتم و هم زمان صدای مادر آرش امد که برای ناهار صدایمان میزد، بلند شد.
نفسم را با شدت بیرون دادم و بلند شدم. آرش هم با خنده بلند شد و گفت:
–راحیل.
نزدیک دراتاق بودم. برگشتم و نگاهش کردم.
شاکی پرسید:
– زبون نداری عزیزم؟
با صدایی که هنوز کمی لرزش داشت گفتم:
–جانم.
روبرویم ایستادوموهایم را به پشت سرم هدایت کردو انگشتهای دستهایش را پشت گردنم به هم رساندو با کف هر دو دستش از طرفین صورتم را بالا داد و گفت:
–نگام کن.
آن لحظه سخت بود نگاهش کنم به لبهایش چشم دوختم. صورتش را نزدیک صورتم کردوگفت:
–بالاتر از دوست داشتن چیه راحیل؟ متعجب چشم هایم را در نگاهش سُر دادم. نگاهش ذوبم کرد.
–من... من...می پرستمت راحیل...
بعد آرام از در بیرون رفت.
نفسم به شماره افتاد. انگار زمان متوقف شده بود. سعی کردم آرام باشم. صدای قاشق و بشقاب را می شنیدم که از سالن می آمد. نشستم روی تخت و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم.
چند دقیقه بعد فاطمه توی اتاق آمد و گفت:
–چرانمیای پس؟
بلند شدم و گفتم:
–امدم.
مشکوک نگاهم کردو پرسید:
–آرش خان چرا نموند؟
با تعجب پرسیدم:
:–رفت؟
–آره، گفت زودتر باید برم سرکار...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.
.
#صرفاجهتاطلاع🌱
پایانِ این انتخابات هرچه که باشد، جلیلی و رئیسی
ثابت کردند شیعه ی امیرالمومنین هیچگاه اخلاق را
فدای سیاست نمیکنند !!
#ادب_مرد | #رئیسی
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رای_اولی_ها
#استوری
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4043🔜
#طنز
وسط طرز تهیه قیمه نوشته لپه ها رو از شب قبل خیس کنید...
خب آخه اینو الان باید بگی؟!
الان چجوری برم شب قبل؟!😅😁
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا باید در انتخابات شرکت کنیم؟
#موشن_گرافی
#ایران_قوی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4044🔜
1_1055786685.mp3
9.33M
#ارتباط_موفق ۱۹
- هرگاه بخاطر کسی،
- بخاطر جلب نگاه کسی،
- بخاطر خوشحال کردن کسی،
⚠️ خدا را ندید گرفته و چهارچوبهای انسانیِ خویش را دور زدی؛
حتماً حتماً حتماً از سوی همان نفر، آسیب، خیانت، دور زدن، و .... دریافت خواهی کرد.
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_انوشه
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4045🔜
🔶 خلاصه اینا هم انقدر اصرار کرده بودن تا بالاخره علامه اجازه دادن.
اما آخرش علامه گفته بود که شما اون مرتاض رو خواستید بیارید ولی من کاری بهش ندارم و باید به کارای نوشتن بپردازم.
🔹 بعد اون آقا رو آوردن پیش علامه و بهش گفته بودند ببین یکی از آدمهای قوی ما ایشونه.
اون مرتاضه گفته بود حالا ببینید من چیکارش میکنم!😏
بعد اومد و نشست یه کناری، حضرت علامه هم کنار میز کوچکی مینوشت....📝
یه سلام و علیکی کردن...
بعداین مرتاضه هی نگاه میکرد به علامه و...
🔹 ما که نمیدونستیم چی میگذره، چه امواجی داره رد و بدل میشه...😐😁
بعد علامه هرچند وقت یکبار سرش رو بلندمیکردویه نگاه میکردبه این مرتاضه،
اینم آه، و فریاد میکشید و پرت میشد یه طرف و یه کارهایی میکرد!!!
💢 بعد از دو سه مرتبه که اینجوری شد، گفت: بابا این کیه من رو آوردید پیشش؟این کیه آخه؟😤😁
من تمام قدرتهام رو برای منصرف کردن فکر این و ازبین بردن تمرکز و توّجهش بهکار میبرم، اما یه نگاه به من میکنه تمام زحمات من رو به هدر میده.🤕
✔️🏅این قدرتی هست که یه مومن میتونه دراثرایمان وتمرکززیاد بدست بیاره.
حالا بریم سراغ تمرینی که علامه طباطبایی رحمه الله علیه دادن برای تمرکز.
در رسالة الولایة،علامه طباطبایی میفرماید:
✅ مکان خلوتی را انتخاب کن که هیچ مشغولکنندهای از قبیل نور،صدا، و غیره در آنجا نباشد، سپس طوری بنشین که مشغول به کاری نشوی و حواست پرت نشود و چشمانت را بسته نگه دار.
🔵 آنگاه صورتی را مثلاً صورت «الف» یا یکی از اسماءالله را در خیال خود مجسّم کن که کاملاً توّجهت به آن معطوف شود و هوشیار باش که هیچ صورت خیالی واردمحوطه صورت«الف» نشود،👌
🔶 در این هنگام که ابتدای کار است درمییابی که صورتهای خیالی دیگر مزاحم تو شده و ذهن تو را میخواهند تاریک و مشوّش نمایند،
صورتهایی که بسیاری از آنها قابل تشخیص و شناسایی از یکدیگر نیست.👥👤👥
🔵 صورتهایی که افکار روزانه و شبانه و مقاصد و خواستههای توست.
🔶 حتّی این افکار چه بسا دربارهی این باشد که یک ساعت بعد با کي ملاقات داری، یا فلان شخص را ملاقات خواهی کرد یا فلان عمل را انجام خواهی داد،
👈 این در حالی است که تو در خیال خود فقط به صورت «الف» نظر داری و به آن توّجه میکنی
و این تشویش مدّتی با تو خواهد بود و تداوم خواهد داشت.
🔵پس اگر چندروزی به تخلیه و پاکسازی این خیالات مزاحم اقدام نمایی،
(یعنی میادبزنش کنار...میاد بزنش کنار...)
✅ بعد از مدتی مشاهده میکنی آن خیالات و خواطر رو به کاهش گذاشته و هر روز کم میشود،
و خیال نیز نورانی میشود،✨🌺💕
👆 هر روز این کار رو حدود 10 دقیقه انجام بده
و تمرین هم کن. انقدر تمرین کن تا بعد از چند روز به طور کامل بتونی خیال و ذهن خودت رو پاک کنی.
⭕️منتظرنشین که یه معجزه ای اتفاق بیفته
👌 تلاش کن...
وقت بذار. تمرین کن
🌹 ان شالله به زودی به قدرت تمرکز بالایی خواهی رسید...
✅ کسی که این دوره رو به خوبی انجام بده، بسیاری از بیماری های روحیش هم از بین میره. بیماری هایی مثل افسردگی و وسواس و استرس و ترس و...
ان شالله که مورد استفادتون قرار بگیره🙏😊
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_نهم
#قسمت_دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4046🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاححسینیکتا
" روایتینوباموضوعانتخابات•°'
#پیشنهاددانلود
#انتخابات
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4046🔜