eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
876 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 یاالذین‌آمنوا وعملو الصــالحات!!! یعنۍدل‌پاك‌کافۍ‌نیییییست‼️ پوشش‌وعملت‌هم‌مهمہ:) ! . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه این ‏ایموجی "🙏" رو ازم بگیرن، رسما تو چت با استادا فلج میشم :)))) .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🍃•• -خدابزرگتراز‌دردهای‌ماست رفیق!😇♥️ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4140🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1087115018.mp3
11.45M
۳۶ ✗ اهمیت به حرف مردم، ✗ دل‌مشغولی به قضاوت‌های مردم، ✗ تصمیم‌گیری‌ بر اساس حرف مردم، 💥 ارزش نفس انسان را بقدری می‌کاهد که؛ - نه شخص در درون خود احساس ارزشمندی و عزّت می‌کند، - و نه دیگران از او عزّت و محبوبیت دریافت می‌کنند. ▲ این رذیله، بشدت از محبوبیت و قدرت جذب روح ما می‌کاهد، حتی اگر کسی از وجود آن، در درونمان خبر نداشته باشد. 🎤 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4141🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃
🌸به نام آن که ✨خلاق جهان است 🌸امید بی پناه ✨و بی کسان است 🌸به نام آن که ✨یاد آوردن او 🌸تسلی بخش ، ✨قلب عاشقان است 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
–راحیل خانم. باشنیدن صدایش حیرتم را کنار گذاشتم و نگاهش کردم. –بله. دیگر چیزی نگفت وخودش را منتظر نشان داد. "الان من به این چی بگم خدایا." مِن ومِنی کردم و او دوباره گفت: –شما فکر کن اصلا مژگان مریضه، به خاطر بچه‌ایی که داره، اعصابش ضعیف‌تر شده. من بیشتر نگران اون بچه‌ام. می‌دونم شما اگر بخواهید می‌تونید بهش کمک کنید. –شما برام مثل برادر نداشتم هستید، مگه میشه چیزی بخواهیدو من انجام ندم. چشم قول میدم. بعد مکثی کردم وادامه دادم: من تمام سعی‌ام رو می کنم. –ممنونم، لطف بزرگی می کنید، می دونم با مژگان سرکردن سخته، ولی عروس ما، آدمها رو زود یاد می گیره. از حرفش کمی سردرگم شدم و چشم به زمین دوختم وبه حرفش فکر کردم. او هم نگاهی به قلب سنگی نصفه‌ام انداخت وگفت: –چه علاقه ایی دارید به این چیزها، چقدرم پشتکار دارید. باخجالت گفتم: –آخه یکی اونور درست کردم خراب شد، واسه همین این رودرست کردم. –خراب شد؟ –بله. –مگه می خواستید خراب نشه؟ گیج نگاهش کردم و او ادامه داد: راستش من امدم دیدم کسی نیست و اونجا اون نوشته رو دیدم، فکر کردم همینجوری یکی درست کرده رفته. البته حدس زدم شما درست کردید. برای این که مژگان نبینه خرابش کردم. نمی دونستم براتون مهمه. نمی‌خواستم مژگان دوباره از محبت بین شما دو تا بگه و به جون من نق بزنه. ولی وقتی از پنجره دیدم یکی دیگه اینجا درست کردید فهمیدم چه اشتباهی کردم. "آهان نکنه واسه این مهربون ترشده.اینم خوب رعایت مژگان رو می کنه ها، وای خوب شد اون روز به آرش گفتم چیزی بروز نده، وگرنه چقدر بد میشد می فهمیدیم کار کیارشه، اونوقت دیگه اینقدر مهربون نبود. رفتارش بدترم میشد، به خاطر چندتا صدف. البته چندتا نبود، سیصدوشصت وچهارتابود." روبه او درحالی که سعی می کردم خونسردباشم گفتم: –اشکالی نداره، چیزمهمی نبود. بانزدیک شدن آرش آرام گفت: – حرفهایی که گفتم پیش خودمون بمونه. با سر جواب مثبت دادم. هنوز غرورش اجازه نمیداد عذرخواهی کند، یا دستوری حرف نزند. ولی همین که فهمیدم از این به بعد می‌شود مثل یک برادر رویش حساب باز کنم خوشحال بودم. کیارش درحال رفتن به طرف ساختمان روبه آرش گفت: –زودتربیایید صبحانه بخوریم و راه بیفتیم. –باشه داداش. آرش دستم را گرفت و گفت: –کیارش چی می گفت؟ –چیزمهمی نبود. دستش را دور شانه‌ام انداخت وگفت: –اگه می گفتی تعجب داشت. نگاه تعجب زده ام را از نظر گذراند و ادامه داد: –می تونم حدس بزنم، چی گفته، تقریبا این توصیه روبه هممون کرده، اون تمام نگرانیش این بچه بازیهای مژگانه. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –یه مدت باهاش هم پابود، کجاها که نمی رفتند، چه کارها که نمی کردند، ولی بعد از یه مدت مژگان دیگه حرف کیارش رو نمی‌خوند، کم‌کم بینشون اختلاف نظر زیاد شد. کیارش هم ارتباطش رو با دوستاش زیاد کرد. بانامزد کردن ماهم کلا رابطشون روز به روز سردتر شد. دلیلش رو هم دقیقا نمیدونم. این اولین باره که ما خانوادگی، اینجوری ساکت وآروم امدیم شمال... مادر و برادر مژگان که امده بودند تعجب کرده بودند که ازرفیق رفقامون کسی اینجا نیست. مادرش می گفت من گفتم بافریدون بیاییم اینجا حال وهواش عوض بشه، اینجا چراخبری نیست. حرفهای آرش برایم تازگی داشت،"پس خیلی مونده تامن این خانواده روبشناسم." سرمیزصبحانه نشسته بودیم. مادر آرش سعی می کرد حواسش به مژگان باشد. چیزهایی را که روی میز چیده شده بود را تعارفش می کرد، دلم برای او هم می سوخت، حتما کیارش درخواستی که از من داشت را صد برابرش را از مادرش داشته... این نشان میدهد زنش را دوست دارد و برایش مهم است. کاش مژگان این را می فهمید. نمی‌دانستم چراهمه باید ملاحظه‌ی مژگان را می کردند، به نظرم رسید شاید مریضی اعصاب دارد و کیارش نمیخواهد به کسی بگوید... بعد از جمع وجورکردن وآماده شدن بالاخره راه افتادیم. من دوباره صندلی پشت آرش نشستم ومادرش هم صندلی جلونشست. آرش مدام از آینه به من لبخند میزد. یک موسیقی سنتی قدیمی عاشقانه از گوشی‌ام دانلودکردم و فرستادم روی بلوتوث پخش. آرش صدایش را زیاد کرد وشروع کرد با خواننده همخوانی کردن. بعضی جاهایش که از عشق می گفت از آینه نگاهم می کردم و همان کلمات را خطاب به من لب خوانی می کرد. البته فقط لب میزد. لبخند از روی لبهایم جمع نمیشد. ماشین کیارش جلوتر از ما بود، تمام مدت راه نمی دانم چرا کیارش اصلا زنگ نزد به آرش که جایی برای استراحت نگه دارند. تقریبا یک ساعت بیشترتا تهران نمانده بودکه ناگهان مادرشوهرم گفت: –عه، اونا چرا اونجوری می کنن؟ دوباره چشون شد. من و آرش مسیر نگاه مادرش را دنبال کردیم. کیارش با یک دست فرمان را گرفته بود و دست دیگرش را در هوا تکان می داد. ماشین گاهی به کنار جاده کشیده میشد. کاملا معلوم بود که مژگان دستش را به طرف فرمان می برد و باعث تکانهای شدید ماشین می‌شود. ✍ ...
آرش باعصبانیت گفت: –این کارهای خطرناک چیه اینا می کنن. سرعت ماشین کیارش کم شد و کنارجاده نگه داشت. مژگان بایک حرکت پایین پرید ودرماشین را با تمام قدرت بست. کیارش هم گازش را گرفت و رفت. مادرآرش زدتوی صورتش وگفت: –این چرابااون وضعش اینجوری پیاده شد؟ نمیگه بلایی سر بچه میاد. اینا دوباره سرچی پریدن بهم؟ فکر نمی‌کنم در حال حاضر برای مادر آرش چیزی مهم تر از وضعیت نوه‌اش وجود داشته باشد. مژگان می خواست بیاید کنار جاده وماشین بگیرد که آرش جلوی پایش ترمزکرد. مادرآرش به مژگان گفت: –چی شده مادر؟ مژگان بابغض گفت: –هیچی مامان، شمابرید، خودم یه ماشین می گیرم میام. –عه، بیاسوارشو، یعنی چی ماشین می گیرم میام. بیا دخترم، الان عصبی هستی، بیا بشین یه کم آروم شی بگو ببینم چی شده. من وآرش هاج وواج فقط نگاهش می کردیم. صورتش از عصبانیت رنگش تغییر کرده بود و صدایش هم به خاطر بغضی که داشت می لرزید. مادر آرش پیاده شد و بطری آب معدنی را جلویش گرفت و گفت: –یه کم بخور، آروم شی، خودت رو ناراحت نکن مادر، به فکر بچت باش. مژگان با فریاد گفت: –همش بچه، بچه، پس من چی؟ همه فقط به فکربچن، این کارو نکن بچه، اون کاررو نکن بچه، همه واسه من دایه‌ی مهربونتر از مادرشدن... گریه‌اش مجال این که دوباره حرفی بزند را به او نداد. وقتی این حرفها را میزد مادر آرش جوری با ناراحتی نگاهش می کرد که من دیگر طاقت نیاوردم وسرم را پایین انداختم. آرش هم مدام نفس عمیق می کشید و روی فرمان مشت میزد. هق هق گریه‌‌ی مژگان باعث شد مادر شوهرم هم بغض کند. –مژگان جان من به خاطر خودت میگم، تو برامون عزیزی که بچتم عزیزه دخترم، حالا بیا برو بشین توی ماشین، باشه دیگه حرفی نمی زنیم. مژگان اشکش را از صورتش پاک کرد و گفت: –نه مامان، تنها لطفی که الان شما به من می کنید اینه که ازاینجا برید. –من تو رو توی بیابون ولت کنم برم، مگه میشه؟ –مگه پسرتون ول نکرد، مثلا من زنشم، غریبه ها بیشتر براش ارزش دارند تازنش. وقتی این حرف را زد نگاه گذرایی به ماشین انداخت. –باشه مادر پس بزار به آرش بگم بره، من باتو ماشین می گیریم میریم. روبه آرش گفتم: –میگم من بگم بیاد؟ شاید اگه من برم بگم کوتا بیاد. آرش که عصبی شده بود، ازماشین پیاده شد و ماشین را دور زد. درماشین را باز کرد و به مادرش گفت: –شما بشین. بعداز این که مادرش نشست، درپشت را بازکرد و با صدای کنترل شده ایی روبه مژگان گفت: – بشین. مژگان فقط عصبی نگاهش کرد و این بارآرش فریاد زد: –گفتم بشین. آنقدر صدایش ترسناک بود که من هم یکه خوردم. مژگان یک قدم به عقب رفت وچشمهایش را به زمین دوخت. مادر آرش، آرام گفت: –بشین دخترم. آرش بازوی مژگان را گرفت و هدایتش کرد به طرف ماشین ووادارش کرد بنشیند. او هم نشست و دیگر حرفی نزد. آرش در را بست و رفت پشت فرمان نشست و راه افتاد. مژگان آرام آرام اشک می‌ریخت. جگرم برایش کباب شد. خواستم دلداریش بدهم ولی ترسیدم عکس العمل بدی از خودش نشان بدهد. سکوت سنگینی ماشین را گرفته بود و فقط صدای فین فین مژگان می‌آمد. آرش آینه را به طرفش تنظیم کرد. جعبه دستمال کاغذی را که روی داشبورت چسبانده بود، کَند و گرفت طرفش وگفت: –باگریه کردن کاردرست میشه؟ مژگان دستمالی برداشت و فقط از آینه نگاهش کرد. –الان اونم عصبی کردی، نمی شد دعواتون رومی ذاشتید خونه. –من اون روعصبی نکردم، نمی دونم کی به گوشیش زنگ زد با اون که حرف زد قاطی کرد و به زمین وزمان بد و بیراه گفت. من فقط چندتاسوال ازش پرسیدم پرید بهم. اصلا یه مدته تلفنهای مشکوک بهش میشه. –خب حالابا اون دعوات شده چرا نمیای تو ماشین من بشینی، تقصیر ماچیه؟ یه درصدفکرکن ما تو روبزاریم اینجا وسط بیابون و بریم. –بیابون چیه، همه جا پراز ماشینِ، می خواستم یه دربست بگیرم برم خونه‌ی مامانم اینا. –اونا که شمالن. –بابا و خواهرم تهران هستن دیگه. همین که به مقصد رسیدیم. آرش چمدان و وسایل را بالا برد. مادر آرش با اصرار خواست که مژگان را راضی کند تا بالا بیاید، ولی مژگان راضی نشد. وقتی آرش برگشت تا ماشین را قفل کند مادرش پچ وپچی در گوش پسرش کرد، بعد آرش روبه من و مادرش گفت: –شمابرید بالا. تازه لباسهایم را عوض کرده بودم که دیدم مژگان وآرش امدند. ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . 🌱 گاهےتعلقات‌دنیوۍ ازیہ‌ساعت‌مچےشروع‌میشہ!... حواست‌هست‌؟!! .
🌷🌷🌷🌷🌷 ☄آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک.بچه ها همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز.💫 دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:(الایرانی !الایرانی!)😳 و بعد هرچی تیر داشتند ریختند تو آسمون.نگاهشون می کردیم که اومدند نزدیک تر و داد زدند:(القم القم بپر بالا)😳 صالح گفت:( ایرانی اند... بازی در آوردند!)😄 عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:(السکوت الید بالا)نفس تو گلوهامون گیر کرد😰 شیخ اکبر گفت:نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند😞 ....خلیلیان گفت صداشون ایرانیه....😐 یه نفرشون چند تیر شلیک کرد و گفت:(روح!روح!) دیگری گفت:اقتلو کلهم جمیعا...خلیلیان گفت:بچه ها می خوان شهیدمون کنند😑 و بعد شهادتین رو خوند.😥 دستامون بالا بود که شروع کردن با قنداق تفنگ ما رو زدن و هُلمان دادند😓 که ما رو ببرندسمت عراقی ها. همه گیج و منگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یکدفعه صدای حاجی اومد که داد زد:(آقای شهسواری !آقای حجتی !پس کجایین؟!🤔) هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقی ها کلاشو برداشت.رو به حاجی کردوداد زد :بله حاجی !بله ما اینجاییم!😶.... حاجی گفت: اونجا چیکار می کنین ؟🤔گفت:(چندتاعراقی مزدور دستگیر کردیم)😳 و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتن...😒😂 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4142🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1090663523.mp3
10.74M
۳۷ ▪️کسانی که پر از عیوب و آلودگی‌های روحی‌اَند؛ دائماً از عینکِ همان عیوب، دیگران را می‌بینند و قضاوت می‌کنند. بیراه نگفته‌اند؛ کافر همه را به کیش خود پندارد! 🔥بی‌اعتمادی به دیگران، نشانه‌ی بیماری شدید نفس، و کاهش دهنده‌ی قدرت جذب انسان است. 🎤 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4144🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای ۱۵ 🔷عرض کردیم که خوبه انسان به طور مداوم تمریناتی رو برای کنترل ذهنش انجام بده. 💢خیلی از افراد وقتی تمرینات رو انجام میدن احساس میکنن که واقعا نمیتونن تمرکز پیدا کنن ⭕️یا خیلی از افراد تلاش زیادی برای ترک گناه میکنن ولی نمیتونن اینجا یه نکته مهم وجود داره که باید دقت بشه 🔹 ببینید برای خداوند متعال، خیلی مهم تر از هست تلاش و زحمتی که انسان برای رسیدن به خدا میکنه خییییلی مهم تر از نتیجه ایه که به دست میاد. 🔵 یعنی ممکنه یه نفر صدها جلد کتاب بنویسه یا هزاران مدرسه بسازه و کار خیر انجام بده ولی در روز قیامت در کنار کسی قرار بگیره که توی عمرش فقط هزار تومن صدقه داده. چون اون دومیه تمام تلاشش رو کرده و نهایتا همین شده. 💢 ممکنه یه نفر هر کاری کنه نتونه برای نماز شب بلند بشه ولی درجش روز قیامت از کسی که هر شب برای نماز شب بلند میشده بالاتر باشه. 🔶 ممکنه یه نفر روزی صد تا فحش هم بده ولی مقامش از کسی که ماهی یه دونه فحش میده بالاتر بره. برای خدا این مهمه که انسان چقدر تلاش میکنه، همین. ✅ چون مثلا اونی که روزی صد تا فحش داده، میتونسته 200 تا فحش بده ولی توی صدموردش جلوی خودش رو گرفته و برای مبارزه با نفس تلاش کرده ⭕️ اما اونی که ماهی یه دونه فحش میده خیلی راحت میتونسته که جلوی خودش رو بگیره و همون یه فحش رو هم نده! ولی جلوی خودش رو نگرفته. 😒 💢مثلا افرادی که طبع دارن به طور طبیعی زود میشن، ولی افرادی که هستن به این راحتیا عصبی نمیشن 👈 اونوقت روز قیامت اگه یه بلغمی به خدا بگه خدایا دیدی من عصبی نشدم توی فلان اتفاقات!🙃 🔵 خداوند میفرماید خب تو هنری نکردی! تو کلا عرضه ی عصبی شدن رو نداشتی معلومه که عصبی هم نمیشدی! پس ثواب خاصی هم نداری. 👈 ولی کسی که طبع صفراوی داشته باشه روز قیامت میاد با شرمندگی میگه خدایا ببخشید که من روزی ده بار عصبی شدم... ✔️ خداوند میفرماید نه عزیز دلم... اتفاقا من میخوام بهت ثواب فراوانی بدم...❤️ درسته که تو روزی ده بار عصبی میشدی ولی من دیدم که چند بارش رو هم "به خاطر من" از هوای نفست گذشتی و تلاش کردی که عصبی نشی آفرین به تو...💞 🤗🌸 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4145🔜