eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
876 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
–اولا این که باید ازش شکایت کنیم. دوما می‌دونستی فكرهای منفی اون قدر توی ذهن باقی می‌مونن و دنبال هم می‌چرخن تا تبدیل به یک کلاف سر در گم بشن؟ اونوقت دیگه نمی تونی از دستشون فرارکنی... تنها راهش اینه که بندازیشون دور. –انداخته بودمشون دور مامان، ولی انگار دنبالم بودند تا یه جاخفتم کنن، انگار همشون باهم متحد شدندو یهو... –می فهمم، اولش اینجوریه، انگار زورت نمیرسه زیاد از خودت دورشون کنی، همین حوالین، همین دوروبر... کم کم یاد می گیری، قوی میشی، مثل قهرمانهای پرتاب وزنه، اونها هم از روز اول نمی تونستند اونقدر وزنه رو دور بندازند، با تمرین و استمرار تونستن. توام موفق شده بودی ولی این تلفن امروز نیروت رو گرفته، دوباره از اول شروع کن. مطمئنم موفق میشی. فردای آن روز به خاطر رسیدگی مادر سرما نخوردم و توانستم پیش ریحانه بروم. قضیه‌ی شکایت را هم به کمیل گفتم. به دوستش زنگ زد و قرار گذاشتند. چند روز بعد با کمیل پیش وکیلی که می‌گفت رفتیم و من وکالت دادم تا وکیل خودش کارهای شکایت را انجام دهد. بالاخره فصل امتحانها رسید. اولین امتحانم بعد از ظهر بود. هر چه به کمیل اصرار کردم که بعد از امتحان با آژانس برمی‌گردم قبول‌نکرد. خودش مرا به خانه رساند. همین که خواستم پیاده شوم با نگرانی پرسید: –اینا میخوان بیان خونه‌ی شما؟ نگاهش به جلوی در خانه‌ی ما میخکوب بود. نگاهش را دنبال کردم. خانواده‌ایی همراه یک پسر خوش تیپ و یک دسته گل زیبا جلوی درب خانه‌ی ما ایستاده بودند. –فکر نمیکنم. با استرس گفت: –یعنی چی فکر نمی‌کنید، مگه بدون هماهنگی شما میشه کسی... –حالا اصلا از کجا معلوم اینا میخوان برن خونه‌ی ما. ساختمون چند طبقس. انگار کمی خیالش راحت شد. –همسایه‌هاتون دختر دم بخت دارن؟ خانواده جلوی در به داخل ساختمان رفته بودند ولی کمیل هنوز خیره به آنجا مانده بود. نمی‌دانم چرا شیطنتم گل کرد و گفتم: –من که ندیدم. البته مامان من گاهی کارای غافلگیر کننده هم انجام میده ها. ناگهان به طرفم برگشت و گفت: –یعنی چی؟ کمی جا خوردم و گفتم: –همینجوری گفتم. نگاهش را روی جز جز صورتم چرخاند. معذب شدم و قلبم تپش گرفت. سرم را پایین انداختم و گفتم: –با اجازتون من برم. هنوز پایم به اتاق نرسیده بود که صدای زنگ موبایلم بلند شد. کمیل بود. تعجب کردم. –الو، چیزی شده؟ –اونا مهمون شما بودن؟ –کیا؟ نوچی کرد و مقتدرانه گفت: –راحیل خانم! –آهان، نه، حتما مهمون همسایه‌ها بودن. انگار خیالش راحت شد، نفسش را بیرون داد. –گفتم اگه مربوط به شما میشه، با حاج خانم صحبت کنم، که الان وقت امتحاناتتونه، وقت این چیزا نیست. سکوت کردم و او ادامه داد: –فردا چه ساعتی امتحان دارید؟ –صبحه، با دختر خالم میرم. –تا ایشون بخوان بیان یه وقت امتحانتون دیر میشه. –نه، سعیده کلا خونه‌ی ماست، قرار نیست بیاد. موقع برگشتم باز با خودش میام. چون تازه یه کار نیمه وقت پیدا کرده، صبح‌ها وقتش آزاده. با تامل گفت: –آهان. باشه. پس مواظب خودتون باشید. گوشی را که قطع کردم با خودم لبخند میزدم که اسرا وارد شد. انگار صدایمان را شنیده بود گفت: –بادیگاردت ارتقا درجه پیدا کرده؟ آمار همسایه‌هامونم می‌گیره؟ صدای زنگ آیفن نگذاشت جوابش را بدهم. آیفن را برداشتم. سعیده بود. –راحیل بیا پایین امانتی داری. –چیه‌؟ –نمی‌دونم یه آقایی میگه فقط به خودت میده. باتعجب از پشت مانیتور به سعیده نگاه کردم...کلی فکر به سرم هجوم آوردند. نکند فریدون نقشه‌ایی برایم کشیده است. ترس برم داشت. –سعیده پس بالا نیا تا من بیام پایین. –باشه، چادرم را سرم کردم. اسرا گفت: –چشم بادیگارد دور... بعد ادای کمیل را در آورد و گفت: –راحیل خانم، تنهایی میرید بسته تحویل بگیرید. صبر کنید با ماشین بیام دنیالتون. آنقدر استرس داشتم که واکنشی به حرفش نشان ندادم. اسرا لبخندش جمع شد و گفت: –چته بابا، مگه می خوای بسته سِری تحویل بگیری...البته منم دارم ازفضولی می میرم. بی توجه به حرفش وارد آسانسور شدن. جلوی در که رسیدم. آقایی ایستاده بود. سعیده رو به آن آقا گفت: –ایشونن. آقاهه از خودم هم اسم و فامیلم را پرسید. وقتی جواب مثبت شنید، رفت طرف ماشینی که نزدیک درپارک کرده بود و درش را باز کرد و یک سبد بزرگ گل از داخلش بیرون آورد و به طرفمان برگشت. یک سبد پر از گل نرگس بود، گلی که خیلی دوسش داشتم. روبرویم ایستاد. –بفرمایید این مال شماست. من که فقط گلها را نگاه می کردم، ولی سعیده فوری پرسید: –ازطرف کیه؟ مرد شانه ایی بالا انداخت وگفت: –نمی دونم، به من گفتن این سبد رو به این آدرس وفقط به دست خود خانم رحمانی برسونم. –وا؟ آقایعنی چی ما نباید بدونیم از طرف کیه؟ –گفتن خودشون متوجه میشن. سعیده برگشت به طرفم، ولی من هنوز نگاهم به سبد بود. –خانم نمی خواهید بگیرید؟ سعیده سبد را گرفت و پرسید: –هزینه ایی باید بدیم، هزینه ی آژانسی چیزی؟
–نه خانم، قبلا پرداخت شده. سعیده به داخل ساختمان رفت و گفت: –چیه ماتت برده، بیا دیگه دستم افتاد. از در آپارتمان که داخل شدیم فوری سبد را روی کانتر گذاشت. –وای سنگین بودا، از دست افتادم. اسرا ذوق زده خودش را به سبد رساند. –وای، اینجا روببین، چقدرقشنگه، این همه گل نرگس!...کی داده؟ –سعیده گفت: –معلوم نیست، بی نام ونشونه، یکی واسه راحیل فرستاده. مادر با تعجب به من و بعد به گلها نگاهی انداخت وگفت: –بین گلها رو قشنگ نگاه کنید ببینید کارتی، یادداشتی چیزی نداره. من و اسرا مشغول نگاه کردن شدیم. اسرا باصدای بلند گفت: –عه، پیدا کردم، پشت این برگ بزرگه چسبونده. بعد کارت را از از برگ جداکرد. سعیده باتعجب گفت: –حالا چه سِر مخفی، خب مثل بچه‌ی آدم همین جلو می‌چسبونددیگه... با یه حرکت کارت را از اسرا گرفتم. –چرا اینجوری می کنی خواهر من، می خواستم بهت بدم دیگه، بعد رو کرد به مادر. –مامان فکر کنم زیادی ذوق کرده ها، چون این همه گل نرگس رو یه جا ندیده. کارتی که اسرا کشفش کرده بود از کارتهای تبریک کوچکتر بود. دورتادورش را گلهای رنگی چاپ شده بود و داخلش یک برگه‌ی تا شده چسبیده بود. فوری بازش کردم و با خواندنش نفسم گرفت. هرچه می خواندم ضربان قلبم تندتر میشد، انگار قلبم ما بین همه‌ی رگهای بدنم تقسیم شد. همه‌ی تنم باهم متحد شده بودند و می‌کوبیدند. صداها قطع شد، احساس کردم همه چشم شدند. سعیده کنارم امد و آرام پرسید: –چی شده وَسرکی به کاغذ داخل دستم کشید. کاغذ را به دستش دادم و به اتاق برگشتم. سعیده دنبالم امد و گفت: –ببخشیدنمی خواستم سرک بکشم، رنگت پرید حول شدم. روی تخت نشستم. –اصلامهم نیست سعیده، برام بخونش. سعیده نگاهی به کاغذ دستش انداخت. –از طرف کیه؟ مگه خودت نخوندیش؟ –بخونی متوجه میشی... می خوام صدباربخونمش...برای تموم شدن لازمه...نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده بود، بی صدا شکسته بودم. دیگر دلم نمی خواست ضعیف باشم. سعیده شروع کرد به خواندن. راحیل، کنار دریا یادت هست؟...شمردن صدفها؟...تو "دارم" را شمردی ومن "دوستت" را...تعدادشان را که جمع زدیم شدسیصدوشصت وچهارتا...یعنی تمام گلهایی که در سبد جمع شدند. نمی دانم چرا ما با هم جمع نشدیم، دلم می خواست این سبد را روز عقدمان تقدیمت کنم، همان سورپرایزی که قبلا گفته بودم. امروز به جای تو کس دیگری کنارم نشست و عقد کردیم. "راحیل، دیگر هیچ چیز اینجا خوب نیست. راست می گویند عمق عشق درهجران مشخص می‌شود. جای خالی خوبی‌هایت هر روز در گوشمان فریاد میزند. سعیده عصبانی کاغذ را برگرداند و با صدای لرزانی ادامه داد: موسیقی تنهایی‌هایم صدای اذان شده، چون بلافاصله تصویر تو، خودش را به چشم هایم می رساند و آن نگاهت که با استرس از من می خواست جایی را برای به آرامش رسیدنت پیدا کنم. نماز تنها چیزیست که مرا به تو می‌رساند. هیچ گاه ترکش نمی‌کنم. راحیل، اندوه نداشتنت همیشه بامن است ...خوشبختیت آرزویم است وهمیشه برایت دعا می کنم... بعد از عقد مادر همه چیز را برایم تعریف کرد. گفت که چطور التماست کرده تا کنار بکشی. همه‌ی ما در حق تو بد کردیم. هیچ وقت خودم را نمی‌بخشم. من همیشه به خاطر رفتار خانواده‌ام شرمنده‌ی تو بودم. حالا حداقل دیگر شرمنده‌ی آن چشم‌های معصوم نیستم. راحیل من لیاقتت را نداشتم. خوشبخت زندگی کن. "آرش" سعیده بغض کرد و برگه را روی زمین پرت کرد و گفت: –که چی بشه...مثلا می خوادبگه خیلی عاشقه، میخواد بگه خیلی فداکاره؟ خیلی خانواده دوسته؟ بعدکم‌کم صدایش بالارفت. اون اگه دوستت داشت یه کم تلاش می کرد، یه کم به خودش زحمت میداد...بغضش ترکید و دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. گریه‌ام نگرفت، به برگه‌ایی که روی زمین افتاده بود چشم دوخته بودم. سعیده مرا در آغوشش کشید و گفت: –چرا بهش بد و بیراه نمیگی؟ چرا هیچی نمیگی؟ اون خیلی نامرده. خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و گفتم: –سعیده، بیا واسه این گلها یه فکری کنیم، حیفه... –جاش توی سطل آشغاله. اشکهایش را با پشت دستم پاک کردم. – وقتی میشه یکی روخوشحال کنیم چرابندازیم سطل آشغال... عصبانی تر شد. –نکنه می خوای سبد به این گندگی وسنگینی روببری ملاقات مریض. –چیزی نگفتم و به نامه‌ی آرش نگاه کردم. نامه را برداشت وتکه تکه‌اش کرد و زیرلب آرش را به باد فحش گرفت. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳ 📸آموزش گام‌به‌گام تکنیک‌های عکاسی: قانون یک‌سوم و نقاط طلایی☀ 🔹قانون یک‌سوم میگه که باید فضای عکس روی صفحه گوشی رو توسط ۲ خط عمودی و ۲ خط افقی به ۹ بخش مساوی، تقسیم کنیم. این خطوط در ۴ نقطه همدیگر رو قطع می‌کنن که به 🌟نقاط طلایی🌟 معروفند و مناسب‌ترین نقاط برای قرار دادن سوژه هستند.👌🏻 🔹برای داشتن ترکیبی قابل‌قبول، باید سوژه اصلی عکس رو در یکی از این نقاط قرار دهیم و سوژه رو به کادر نچسبونیم.❌ ✔️ نسبت یک سوم در عکس‌های منظره🏞 به شکل دیگری هم رعایت می‌شوند. به این صورت که یکی از خطوط افقی تقسیم‌بندی رو به روی خط افق منظره قرار بدهیم. اگر افق منظره روبروی خط راهنمای یک سومِ بالایی قرار بدهیم یک سوم از عکس رو به آسمون اختصاص داده و اگر در خط پایینی قرار دهیم یک سوم رو به زمین اختصاص داده‌ایم.🎞📷 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ▪️به قسمت تنظیمات دوربین گوشی همراهتان مراجعه کنید و گزینه «خطوط راهنمای دوربین» رو فعال کنید. کادر در صفحه گوشی‌تون قابل مشاهده خواهد بود▪️ 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 🔘تکلیف ⟵ درمورد این تکنیک زیاد عکس بگیرید و زیاد عکس ببینید. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4270🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1117668836.mp3
5.28M
ویژه (عج) 🍃آقای من از ما که گوییا به تو خیری نمیرسد 🍃پس خود به لب دعای فرج را زیاد کن 🎤 👌بسیار دلنشین 💔 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4271🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفته‌دیگه‌این‌موقع‌ کیاهیئتن‌کیاکربلا ؟ سلام‌بر🖤🌱 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4272🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 ▪️اسراییلی ها و پادوهای داخلی‌شان حق دارند از رییسی عصبانی باشند. در یکی از مهمترین نطق‌های عمرش پیش از هر نکته از حاج قاسم عزیز یاد میکند و رهبر انقلاب را «امام خامنه‌ای» خطاب می کند... 💬 اسماعیل معنوی .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج مولای ما نمونه‌ی دیگر نداشته است🍃 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4273🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ خب بریم سراغ تمرین. همین الان هر کدوم از شما به این سوال فکر کنید.☺️ لحظه ی جان دادن رو اگه بهش عمیق نگاه کنی چه اتفاقی می افته؟ بنده بگم؟😊 🔹 باشه. فقط یه مقدار اگه اولش ناراحت شدی منو ببخش. چاره ای نیست. باید بگم. این از اون ناراحتی هایی هست که یه عمر نجاتت میده... موقع مرگ چی میشه؟ 💢 هر چی لذت بردی توی دنیا، از دُر دماغت در میاد!!! هیییییچیش دیگه ارزشی نداره! هیچیش نمیمونه! ⭕️ هر چی خوردی و پوشیدی و شهوترانی کردی و فیلم دیدی و خشمت رو خالی کردی و ..... 🔹 چی میمونه اونجا؟ چیو ازت قبول میکنن؟ حسرت چیو میخوری؟😒 عمییییق نگاهش کن... چیا هستن؟ بشمار.... ✅ خب از همین امروز با همون ها مشغول باش. ببین موقع مرگ چه کارایی برات میمونه ، همه ی وقتت رو برای همون کارا بذار که تا اون موقع دستت پر باشه.👌 بذارید تمرین رو یه جور دیگه بگم: ✅ فرض کن یه نفر از پیش خدا بیاد و بهت بگه که شما فقط تا سه روز دیگه زنده هستید❗️ چه کارایی میکنی❓ خب همیشه مشغول همون کارا باش دیگه!😊 آیا توی اون سه روز دیگه وقتت رو پای تلویزیون و شبکه های اجتماعی و گفت و گوهای بی مورد و .... میذاری؟ اصلا حالت بهم نمیخوره از این که وقتت رو از دست بدی؟👌 ✅ کنترل ذهن یعنی فقط در مورد کارایی فکر کن که انقدر ارزش دارن که وقت جان دادن به خاطر انجامشون اجساس رضایت کنی... الان ما این حرفا رو زدیم 👈 ولی انصافا تا وقت نذاری یک ساعت و روش فکر نکنی فایده ای نداره بعدش نیای بگی حاج آقا من این تمرین رو کردم ولی اثر نداشت!!! 😒 اونوقت بهت میگم که برو دوباره عمیقا روش فکر کن! لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4274🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1125306734.mp3
7.2M
『 دنیای دلگیر ...🌱•』 اللهم عجل لولیک الفرج💔 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4275🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـ🌸ـلااااام صبحتون به زیبایی طبیعت تابستانی آسمون دلـتون آفتابی لباتون پر خنده نفستون گرم سفره تون پر بركت روزتون عالی امروزتان شاد و سرشار از عشق و رضایت سلامتی ساکن جان‌هایتان و لبخند جاری بر لبهایتان باشد کسب و کارتون خوب شادی‌هاتون دائمی و زندگیتون عالی باشه روزتون زیبا و در پناه خدا .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بلندشدم وازاتاق بیرون رفتم. مادر و اسرا روی مبل نشسته بودند و در خود فرو رفته بودند. انگار حرفهای سعیده را شنیده بودند. تا مرا دیدند دلسوزانه نگاهم کردند. رو به مادر گفتم: –مامان یه چیزی میدی بخورم. احساس ضعف دارم. مادر فوری از جایش بلندشد و دستم را گرفت: –احتمالا فشارت افتاده، بیا روی کاناپه دراز بکش. اسرا دوید و بالشتی برایم آورد. دراز کشیدم. سعیده هم به ما ملحق شد و نگران نگاهم کرد. مادر برایم قاشقی عسل آورد. –راحیل جان کم‌کم این عسل رو بخور. –مامان. –جانم. –می خوام این سبدگل روبه یه جایی هدیه بدم، کجا خوبه؟ مادر با تعجب نگاهش را بین من وسبدگل چرخاند و مکثی کرد و گفت: –خب، می تونی بدی خیریه، یا امام زاده ایی جایی ببری، خیلی بزرگه اونجا همه ازبوش لذت میبرن. بعدکمی فکرکردوادامه داد: –اون حسینیه‌ی شهدای گمنامی که دو سه هفته پیش با هم رفته بودیم هم میشه برد. همان شهدای گمنامی را میگفت که یک بار هم با آرش رفته بودم. همانطور که عسل را می‌خوردم نگاهی به سعیده انداختم. آرام شده بود. شرمنده گفت: –خودم میبرمت. مادر لبخندی زد و گفت: –آفرین دختر وزنه بردار من. بهترین کار رو می‌کنی و بعد خم شد و موهایم را بوسید. سعیده و اسرا گنگ به من و مادر نگاه کردند. فقط من منظور مادر را می‌فهمیدم. سعیده آهی کشید و غمگین نگاهم کرد. بعد به طرف اتاق رفت، اسرا هم به دنبالش رفت. بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شد. مادر برایم یک فنجان گل گاو زبان اورد و گفت: –این رو هم با عسل فراوون بخور. کاری را که گفته بود را انجام دادم و به طرف اتاق رفتم. بچه‌ها روی تخت نشسته بودند. سعیده کاغذی را که پاره کرده بود را با ناخنهایش ریز ریز می‌کرد و دانه دانه با انگشتهایش گوله می‌کرد و پرتابش می‌کرد. با دیدن من گفت: –بهتر شدی؟ –آره، فکر کنم مامان باید از اون معجوناش اول یه فنجون به تو میداد. سعیده دوباره عصبی شد. –آره من نمی‌تونم مثل تو بی‌خیال باشم. باید یه بلایی سر اینا بیارم، انتقامی چیزی، باید اون مادر آرش تقاص پس بده. اسرا گفت: –اتفاقا بهتر که اینجوری شد، زودتر فهمیدیم چه جور آدمایی هستن. روبروی سعیده روی تخت نشستم و گفتم: –تقاص از این بیشتر که همه‌ی عمرشون عذاب وجدان دارن، مگه نخوندی، آرش نوشته بود هیچ وقت خودش رو نمیبخشه، با شناختی که من از مادرش دارم، اونم عذاب وجدان داره، شاید خب اونم چاره‌ایی نداشته، دلش می‌خواست خودش نوه‌اش رو بزرگ کنه، می‌ترسید بلایی سرش بیاد. برای مژگان تقاص از این بزرگتر که مادر شوهرش بهش اعتماد نداره و مدام مثل بچه‌ها مواظبشه، یا این که این شوهرشم اخلاقش مثل قبلیه... سعیده با تعجب پرسید: –یعنی چی؟ –آخه مژگان فکر می‌کرد اگه شوهرش عوض بشه همه چی درست میشه، در حالی که باید اخلاق خودش رو درست کنه. من مطمئنم آرش اون رفتاری که با من داشت رو هیچ وقت با مژگان نخواهد داشت و این بزرگترین زجر برای یک زنه. البته من نمیخوام اونا زجر بکشن، ولی خود کرده را تدبیر نیست. آدما چوب بی‌عقلی خودشون رو می‌خورن. بعد زمرمه وار گفتم: –شاید منم بی عقلی کردم. بلند شدم و گفتم: –من حاضر بشم بریم. سوارماشین شدیم، باهن وهن سبد را پشت ماشین گذاشتم. سعیده لج کرده بود و کمک نمی کرد. همین که راه افتادیم پرسید: –این قضیه عددسیصدوخرده اییه چیه؟ صدایش هنوز غم داشت. حالش بد بود. شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –خوندی که تعدادصدفهاست، بعد برایش به طور خلاصه و کلی قضیه را تعریف کردم. جوری که به دور از احساس باشد. ولی باز سعیده بغض کرد. –خب حالا چرا به تعداد اونا گل فرستاده؟ –چه میدونم، ول کن دیگه. باهمان بغضش گفت: –باچهارتا گل مثلا میخواد خودش رو راحت کنه؟ یا میخواد بگه حتی روز عقدمم به یاد توام؟ بغضش را فرو داد. –حالا که دارم فکرمی کنم می بینم اسرا درست گفت، اصلاخیلی هم خوب شد این وصلت اتفاق نیوفتاد. اینا با این خود خواهیاشون یه عمر میخواستن تو رو عذاب بدن. واقعا هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست. اون آرش بی عرضه هرروز می خواست سرهمین شُل بازیهاش یه جوری حرصت بده...اصلا توکلا به اونا نمی خوردی... –سعیده میشه بس کنی؟ سعیده دیگر حرفی نزد. سعیده ماشین را نزدیک مزارها پارک کرد و خودش دورتر ایستاد. سبد را روی مزارها گذاشتم و همانجا نشستم و دعا خواندم. پیر مردی که مسئول رسیدگی به حسینیه بود جلو آمد و پرسید: –خانم، گل رو ببرم داخل، اینجا باد و بارون خرابش میکنه. بلند شدم و گفتم: –هر جور صلاح میدونید. زیر لب دعایم کرد و سبد گل را برداشت و رفت. سوار که شدیم سعیده گفت: –باید میبردی سر قبر داداشش میزاشتی. در چشمانش براق شدم و سکوت کردم. به خانه که رسیدیم وسایلش را جمع کرد و قصد رفتن کرد. وقتی از او خواستم بماند گفت: – حال من از تو بدتره، تو نیازی به موندن من نداری. همین که خواست از در بیرون، برود مادر دستش را گرفت. –سعیده قراره شب بیاییم خونتون، بمون با هم
میریم.
سعیده هیچ وقت روی حرف مادر حرفی نمیزد. مادر سعیده را به اتاق خودش برد. در سالن نشستم و فکر کردم چرا سعیده اینقدر حالش بدشده است. دوباره صدای سعیده بلند شد که به مادر حرصی می‌گفت: –آخه خاله اون از من که یک سال و نیم به زندگیش گند زدم و بیچاره مجبور شد بچه داری کنه، راحیل اصلا بلد نبود چطوری بچه رو بغل بگیره، مجبور شد خیلی چیزا یاد بگیره. خیلی اذیت شد. اینم از نامزدش که انگار نه انگار که بدبختش کرده، واسه خودش داره زندگی می‌کنه و براش گل می‌فرسته. خودشون کم اذیتش میکنن فک و فامیلاشونم از اون ور، اون فریدون که الهی بمیره، مدام تنش رو میلرزونه، بیچاره همه جا باید با بادیگارد بره، اصلا اگه این کمیل نبود کدوم مردی تو فامیل از کار و زندگیش میزد و مواظب راحیل میشد؟ دایی؟ یا بابای من؟ خاله راحیل چه گناهی کرده، چرا باید همش... مادر حرفش را برید و گفت: –چرا فکر می‌کنی همه‌ی اینا تقصیره آرشه؟ فکر کردی راحیل نمی‌تونست راحت تر زندگی کنه، در مورد نگهداری از ریحانه نمی‌تونست بی‌خیال باشه؟ بگه اصلا به من چه؟ فوقش خالم و خانوادش میوفتن تو قرض و قوله، یا اگه نشد سعیده یه مدت میره زندان. خودش رو انداخت جلو چون تو رو دوست داشت، چون خانوادش براش مهم بودن. واسه دوست داشتن باید هزینه کنی، باید زحمت بکشی، باید ثابت کنی، خشک و خالی میشه؟ اگر آرشم از راحیل گذشت فقط به خاطر خانوادش بود، به خاطر قلب مادرش، به خاطر بچه‌ی برادرش، و آرامش روح برادرش مجبور شد. با این حال اگه راحیل می‌خواست می‌تونست جلوش رو بگیره، می‌تونست نسبت به همه بی تفاوت باشه و آرش رو وادار کنه از خانوادش دست برداره، این گذشت و جدایی نشونه‌ی علاقس. اینا بدبختی راحیل نیست، در اوج عشق و علاقه گذشتن نشونه‌ی خوشبختیه، راحیل قبل از این که مادر آرش بیاد و التماس کنه تصمیمش رو برای جدایی گرفته بود، ولی شک کرد که نکنه جلوی ظلم فریدون ایستادگی نکرده، امدن مادر آرش و التماس‌هاش مطمئنش کرد که اشتباه نکرده. من مطمئنم الان راحیل اونقدر که از ناراحتی تو ناراحته از مشکلاتی که براش پیش امده ناراحت نیست. شماها مثل خواهرید. این روزا باید کمکش کنی تا از این سختیها عبور کنه. سعیده لطفا از این که فقط نوک دماغت رو ببینی دست بردار. مادر کم‌کم صدایش بالا میرفت. بلند شد در اتاق را بست و سعی کرد آرامتر صحبت کند. دیگر صدایشان زمزمه وار می‌آمد. بلند شدم و وارد اتاق خودم و اسرا شدم، اسرا باجزوه و کتابهایش سرگرم بود. روی تختم دراز کشیدم و در خودم جمع شدم. سرم درد گرفته بود. احساس داغی در پشت پلکهایم می‌کردم. چشم هایم را نتوانستم باز نگه دارم. سرم سنگین شده بود. نمی‌دانم چقدر گذشت که صدای اسرا را شنیدم که می‌گفت: –مامان توی خواب ناله می کنه و حرف میزنه. دست خنک مادر را روی پیشانی‌ام احساس کردم. –تب کرده، هذیون میگه. چشم هایم را باز کردم. –خوبی دخترم؟ –سردمه مامان. مادر همانطورکه ازاتاق بیرون می رفت گفت: –بچه‌ها چندتا پتو روش بکشید تا من بیام. هوا تاریک شده بود. سعیده دو تا پتو رویم کشید و کنار تختم نشست و از زیر پتو دستم را گرفت و سرش را پایین انداخت. –راحیل، رفتارامروزم خوب نبود، ببخش که ناراحتت کردم. –از سرما می‌لرزیدم. خم شد و لپم را بوسید. ازخودم جدایش کردم. –مریض میشی. سعیده دوباره بغض کرد. –آخه چرا تب کردی؟ چرا اینطوری شدی؟ بازم داری میلرزی که... دوباره پتو بیارم؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. سعیده رو به اسرا گفت: –یه پتو دیگه بیار. اسرا که مات ما شده بود با بغض به سعیده نگاه کرد. –بفرما، حالش بد شد، حالا خیالت راحت شد؟ سعیده بغضش ترکید و با گریه گفت: –الان وقت این حرفهاست؟ داره میلرزه. اسرا تو رو خدا زود باش. اسرا فوری برایم پتوی دیگری آورد. مادر با لیوان معجونی وارد اتاق شد. به سعیده نگاهی انداخت. با مهربانی گفت: –چیز مهمی نیست. نگران نباش. فقط بدنش ضعیف شده. برو دست و صورتت رو بشور و بعد زنگ بزن به مامانت بگو راحیل مریض شده نمی تونیم بیاییم. سعیده از اتاق بیرون رفت. مادر نگاه شماتت باری به اسرا انداخت و گفت: –شنیدم باهاش چطوری حرف زدی. امشب پختن سوپ برای خواهرت با توئه، با سبزی تازه و لیمو ترش تازه، خودت میری سبزی میخری و پاکش میکنی، بعدشم خردش میکنی. اسرا با اعتراض گفت: –مامان من فردا امتحان دارم. –به خاطر همین کمترین تنبیه رو برات در نظر گرفتم. تا دفعه‌ی بعد با بزرگترت درست صحبت کنی. اسرا سر به زیر از اتاق بیرون رفت. سعیده همانطور که روسری‌اش را مرتب می‌کرد وارد اتاق شد. چشمهایش قرمز بودند. –خاله، مامان گفت شام رو میاره دور هم بخوریم. گفت میخواد بیاد دیدن راحیل. من میرم بیارمشون. –باشه برو عزیزم. فقط اسرا رو هم تا سر کوچه برسون هوا تاریکه، میخواد سبزی بخره. –باشه پس بعد از خریدش برش می‌گردونم خونه بعد میرم. ✍ ...