eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
875 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مزد خون هر چی این حاج آقای خوش تیپ صحبت کرد از امام حسین(ع) گفت!!! تمام تاکیدش روی برپایی و حفظ هیئت‌ها بود که شور و نشاطش از بین نره!!! نمی‌دونستم چرا باید شیخ مهدی چنین حرف‌هایی بهم بزنه! در صورتی که این‌جا جز عشق حسین(ع) چیزی پیدا نمیشد!!! کمی مردد شدم... آخه وقتی حرف حسین (ع) وسطه چرا باید این‌طوری قضاوت کرد! بالاخره هر انسانی ممکن الخطاست شاید مهدی اشتباه کرده! اما نه مهدی آدمی نیست زود قضاوت کنه! باید بیشتر با شیخ منصور می‌چرخیدم تا مطمئن بشم و اول خودم رو راضی کنم که این‌ها مشکلی ندارند و بعد شیخ مهدی رو... جلسه که تموم شد پذیرایی آوردن... جمعشون اومد توی فضای صمیمیت خودمونی... البته یکم شدت صمیمیتشون از نوع و مدل صمیمیت شیخ منصور بود با ناقص شدن کتف من! من چون معمولاً عادت نداشتم بدون فاطمه چیزی بخورم، چیزی نخوردم که شیخ منصور خیلی اصرار کرد که بخور تبرکه مال روضه‌ی امام حسین (ع) و من هم در نهایت گفتم: همراهم می‌برم... جالب بود که حاج آقای خوش تیپی که خیلی خوش بیان بود و شمرده شمرده و با آرامش صحبت می‌کرد هم، نشست بین همین جوون‌ها..‌ البته خوب این صحنه‌ها برای من غیر طبیعی نبود اما با ذهنیتی که از این‌ها برام درست شده بود متعجب شده بودم! با تک تکشون حرف می‌زد چیزهایی روی برگه‌ای که دستش بود می‌نوشت تا رسید به من و منصور... بوی ادکلن خاصی که زده بود تمام محدوده‌ی ما رو پر کرد حس خوشایندی بود که نشستن کنارش رو لذت بخش‌تر می‌کرد! شیخ منصور رو که از قبل می‌شناخت مختصر با هم صحبت کردند، که برای خرید پرچم و بیرق چکار کرد؟ خرید یا نه؟ و این‌که برای هیئت چیزی دیگه‌ای کم و کسری ندارین و از این جور حرف‌ها... من ساکت نشسته بودم هر از گاهی نگاهم به انگشترهای دستش می‌افتاد که خیلی جلب توجه می‌کرد! معلوم بود گرون قیمت هستن! سنگ شرف شمس بود، عقیق بود، فیروزه بوده با نگین‌های خیلی درشت! بعد از تموم شدن صحبت‌هاشون رو کرد به من، هنوز حرفی نزده بود که شیخ منصور گفت: آقا مرتضی از رفقای طلبمون هستن تازه اومدن قم... تا متوجه شد طلبه‌ام خیلی صمیمی زد روی دستم و گفت: به به، پس هم لباسیم اخوی! بعد شروع به صحبت‌هایی کرد که نه تنها من که هر کسی این‌جور حرف‌ها رو بشنوه احساس مسئولیت میکنه... می گفت: چقدر ما به امثال شما نیاز داریم، چقدر می‌تونید کمک کنید تا شعائر حسینی رو زنده نگه داریم، اسلام رو زنده نگه داریم... الان طلبه‌ها دغدغه‌هاشون فرق کرده فاصله گرفتن از جوون‌ها... با شنیدن اين حرف‌ها من هم یاد دغدغه‌هام افتادم که باعث شد راهی قم بشم ولی خب این هم دغدغه‌ی مهمی بود که منافاتی با اهداف و دغدغه‌های من نداشت که هیچ بلکه در یک راستا بود... از اون‌جایی هم که من مثل خیلی‌ها از بچگی عاشق امام حسین(ع) هستن، این حس زنده نگه داشتن یاد و نامش عجیب توی دلم شعله ور شد که بالاخره من هم یه نقشی داشته باشم...! من هم یه کاری بکنم...! هرچی توی این چند وقت جلوتر می‌رفتم بیشتر می‌فهمیدم اومدن من به قم بی‌حکمت نبود! من دغدغه داشتم، دغدغه‌ی دین! و حالا از گوشه گوشه، این دغدغه‌ها کنار هم جمع می‌شدند تا من کاری کنم برای مؤثر بودنم... ادامه دارد... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2642🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه حاج برای نجات از شیطان🍃 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2643🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلقه زدن دور حرم حلقه به گوشا مستِ میِ ناب تواند؛ شراب فروشا کجا بره مست شه هوشیار جز اینجا ... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2644🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1559370450.mp3
9.1M
خدا جونم! یک دو سه، صدا میاد؟ تو اولـیـن و آخـریـن تکیه‌گاهِ منی دورت بگردم🧡🌱 دلم خیلی به بودنت گرمه.. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2645🔜
یه اهلِ زمینی، داشت نصیحتم می‌کرد، که به هیچکس جز خودت نمیتونی تکیه کنی، فقط خودت و خودت! نگاش‌ کردم و گفتم: ولی من‌ خدا رو دارم :)❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ بغلم‌ڪن‌حسین‌...!💔😔 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2646🔜
4_5897685474088061999.mp3
1.74M
‌ڪامل👆🏾.. بغلم‌ڪن‌حسین...!😭💔 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2647🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖سلام امام زمانم💖 😭جمعه‌ها رفت ولی جمعه‌ی موعود نشد جمعه‌ها می‌رود ای جمعه‌ی دلخواه بیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مزد خون خیلی با رغبت ابراز علاقه کردم و گفتم خدا کنه بتونم و کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی‌کنم برای امام حسین( ع ) ان‌شاءالله... لبخندی زد و تا اومد مطبی بگه، یه جوون که از چهره‌ی آفتاب سوخته‌اش پیدا بود از شهرهای جنوب کشور هست از ما عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید حاج آقا میشه لطف کنید چند لحظه بیاید ما باید زود بریم کاری پیش اومده... که بنده خدا حاج آقای خوش تیپمون از ما عذر خواهی کرد و رفت و حسابی مشغول شد... دیگه واقعاً چندین ساعت از فاطمه خبری نداشتم ضمن این‌که می‌خواستم به شیخ مهدی هم زنگ بزنم، خیلی زشت بود اون همه پول و هزینه رو برام واریز کرده بود و من تا اون موقع زنگ هم بهش نزدم! به منصور گفتم: حاجی اگه کاری نداری من برم بیمارستان یه سر بزنم به خانمم خیالم راحت بشه! محکم زد روی پام و گفت: هر چند که راهت نمیدن داخل ولی بیا بریم می‌رسونمت... گفتم: نه حاجی مزاحم نمیشم باید چند جای دیگه هم برم ممکنه طول بکشه... چشمکی زد و با شیطنت گفت: خیره اخوی ان‌شاءالله خیره... خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم: منصور یه بار دیگه از این تکه کلام‌ها بگی، کلاهمون میره تو هم گفته باشم! اصلا از این نوع تفکر خوشم نمیاد حتی به شوخی!!! گفت: باشه بابا، آقا مرتضی یه چیزی گفتم با هم بخندیم گناه که نکردم اشاره به یکی از احکام خدا بود! گفتم: اخوی اولاً که شوخیشم قشنگ نیست! دوماً این‌که شما که طلبه‌ای بهتر از بقیه میدونی هر حکمی شرایط خاص و افراد خاص خودش رو داره سوما... هنوز حرفم تموم نشده بود، پرید وسط صحبتم و با حالت عذر خواهی محاسنش رو با دستش گرفت و گفت: تسلیم اخوی تسلیم... بعد هم اصلاً به روی خودش نیاورد و ادامه داد: حالا شیخ مرتضی فردا پایه‌ایی چند جا با هم بریم؟! گفتم: با این وضعیت خانمم کار خاصی که ندارم اما یک‌دفعه یادم افتاد من باید کارهای ثبت نامم رو انجام بدم و توی این موقعیت بهترین فرصته... گفتم: منصور تازه یادم افتاد فردا احتمالاً درگیرم حالا باز هم بهت خبر میدم... خداحافظی کردم و راه افتادم سمت بیمارستان... با خودم فکر می‌کردم شاید علت این‌که مهدی با منصور و بچه‌هاشون باج بهم نمیدن بخاطر همین شوخی‌های بیجای منصوره! اما نه منصور سریع پذیرفت و عذر خواهی کرد و مطمئنم تکرار نمیکنه، پس مسئله این نیست!!! این‌که چی باعث این همه فاصله بین شیخ مهدی و شیخ منصور شده بود ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود... شماره مهدی رو گرفتم که ازش تشکر کنم... چند تا زنگ خورد بعد جواب داد... مثل همیشه گرم و صمیمی بدون این‌که به روی خودش بیاره چکار مهمی برام انجام داده با هم احوال پرسی کردیم، ازش کلی تشکر کردم اما قشنگ بحث رو عوض کرد و گفت: خب کی باید بیایم شیرینی تولد آقازادتون رو بخوریم شیخ مرتضی... گفتم: ان‌شاءالله تا دو هفته ی دیگه گفتن، خیلی دعا کنید که مشکلی پیش نیاد... گفت: نگران نباش ان‌شاءالله سالم و صالح پا به رکاب و سرباز آقا، پس احتمالاً میام می‌بینمت، دو هفته ی دیگه قم جلسه ای داریم توفیق و سعادتم داشته باشیم شما و آقازادتون رو هم زیارت می‌کنیم... خیلی خوشحال شدم که قرار شد ببینمش... توی دلم یه چیزی می‌گفت ماجرای دیدن منصور رو به شیخ مهدی بگم .... ادامه دارد... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2648🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:))))💔 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2649🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•° زنگ آخر .... پرواز .... میدانيد؛ آخرين زنگ زندگیمان کی ميخورد؟ خدا ميداند ولی. آن لحظه که آخرين زنگ دنيا میخورد ديگر نه ميشود .فرصت خواست و نه ميشود کسی را واسطه کرد .. آن روز تازه می فهميم که دنيا با همه پیچیدگی ... امتحانی دشوار بود . وآن روز تازه می فهميم که زندگی عجب سوال سختی بود . سوالی که بيش از يک بار نمی توان به آن پاسخ داد.و نمی‌شود جواب غلط را پاک ودوباره جواب درست را نوشت .. خدا کند آن روز که آخرين زنگ دنيا ميخورد روی تخته سياه اعمالمان، اسم ما را جز خوب‌ها بنويسند. خدا کند حواسمان باشد که زنگ های تفريح آنقدر در حياط نمانده باشيم . که حیات واقعی را از ياد برده باشيم.. خدا کند که دفتر زند گی مان را زيبا جلد کرده باشيم و سعی ما بر اين بوده باشد . که نيکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنيم بدانیم 👇 دفتر دنيا، چک نويسی بيش نيست . جمعه ها دل‌ها تنگ ميشوند.. خدا کند؛ زنگ آخر فراق ما با مهدی زهراع نزدیک باشد .. و پس از آن غرق در قرب و زیبایی و وصال باشیم ... ...🌱‌•.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺بسم‌ الله الرحمن الرحیم🌿
💖سلام امام زمانم💖 🌸دست مرا بگیر ببین ور شکسته ام آب از سرم گذشته و من دست بسته ام😭 کار مرا حواله نده دست دیگری محتاجم و به تو امید بسته ام🌸  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مزد خون ولی صبر کردم و گفتم همون دو هفته‌ی دیگه دیدمش قضیه رو درست براش تعریف می‌کنم این‌طوری حداقل میتونم بپرسم چرا از امثال شیخ منصور خوشش نمیاد! بعد از خداحافظی دیگه تقریباً رسیده بودم بیمارستان، یه مقدار خوراکی و وسیله برای فاطمه خریده بودم بهش بدم، پرستار بخش رو که دیدم گفتم: بی‌زحمت این‌ها رو به خانمم بدید که بهم گفت: بهتره یک نفر همراه داشته باشن که اگر کاری پیش اومد مشکلی براشون پیش نیاد... این‌جا دیگه جای تعلل نبود! زنگ زدم مامانم... بعد از تعریف کردن ماجرا بدون این‌که چیزی از قضایای قبلی بگه کلی نگران شد و غر زد که چرا زودتر نگفتم و نهایتاً گفت: من راه میافتم.... خیالم راحت شد، این‌جوری بهتر هم بود... من برنامه‌ریزی کرده بودم فردا برم دنبال کارای حوزه‌ام که دیدم مادرم با مادر فاطمه، همراه رسیدن ... حدس زدم که مادرم طاقت نیاورده و به مادر فاطمه هم گفته، طبیعی بود مادرن دیگه! با دیدنشون کلی خوشحال شدم ولی فکر کنم اون‌ها از دیدن خونه‌ای به اون کوچکی و وضعیت مکانی ناراحت شده بودن خصوصاً مادر خودم، که خب این هم طبیعی بود و منتظر واکنشش بودم، عملاً جز شرمندگی چیزی نبود و تنها جمله‌ای که گفتم این بود ان‌شاءالله درست میشه... توی ذهنم دوباره تمام فشارهای اقتصادی تداعی شد فشارهایی که من رو به سمت اهداف بلندم راهی قم کرد.... ناراحت بودم که مادرم بخاطر وضعیت خونمون شرمنده‌ی مادر فاطمه شده بود... اما انگیزه‌ی بیشتری برای انجام کارهای ثبت‌نام گرفتم، همزمان داشتم فکر می‌کردم شیخ منصور و طلبه‌هایی که توی جلسه دیدم چکار میکنن که این‌قدر از نظر مادی در رفاه هستن!!! با تمام این فکرها راه افتادم و پیگیر کارهام شدم کلی پروژه داشتم برای ثبت‌نام و باید همه رو این چند وقت انجام می‌دادم تا زودتر محیطی رو که شنیده بودم دین رو با نگاه به تمام ابعاد زندگی میبینن برسم.... حسابی مشغول بودم که منصور بهم زنگ زد و بعد از احوال‌پرسی گفت: اخوی خیلی سرت شلوغه قرار بود بهم خبر بدی... گفتم ببخشید منصور جان خیلی درگیرم فکر نکنم امروز بتونم ببینمت... گفت: مرتضی اگه کاری داری خداوکیلی بگو می‌دونستم داره جدی میگه و این‌قدر پایه هست بلند شه الان بیاد، ولی گفتم: نه دستت درد نکنه، باید خودم انجامش بدم گفت: باشه خلاصه تعارف نکنیا... بعد ادامه داد: راستی شب مراسم داریم میرسی بیای؟! گفتم: نمیعدونم مادرم اومده مطمئن نیستم برسم اما بهت خبر میدم گفت: نگاه مرتضی ممکنه یادت بره، من خودم زنگ می‌زنم ازت خبری می‌گیرم اصلا خودم میام دنبالت... گفتم: توکل برخدا و دوباره درگیر کارهام شدم عصر شده بود خسته و کوفته می‌خواستم برگردم خونه که منصور دوباره زنگ زد... یعنی این همه پیگیرش برام جالب بود ! جواب که دادم گفت: کجایی اخوی؟ گفتم: دارم میرم خونه گفت: وایستا بیام دنبالت گفتم: نه بابا نمیخواد مزاحم نمیشم نزدیک‌خونه‌ام! گفت: اومدم وایستا کارت دارم... منتظرش ایستادم و خیلی زودتر از چیزی که فکر می‌کردم رسید! با همون محبتش تا در خونه رسوندم موقع پیاده شدن... ادامه دارد... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2650🔜