فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 من یک تنهامسیری هستم
#قسمت_سیزدهم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2703🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
✌ #مبارزه_با_راحت_طلبی 9 مثل یک چریک باش! 💢 بعضی از جوانان مذهبی رو که باهاشون صحبت میکنیم میگن که
💎 #مبارزه_با_راحت_طلبی 10
🔷 در زمان دفاع مقدس، رزمندگانی که گاهی به مرخصی می اومدن، شب ها نمیتونستن روی تشک بخوابند؛
نه اینکه بخوان صرفاً یاد سنگرهای نورانی جبهه رو زنده کرده باشن بلکه حرفشون بیشتر این بود که: وقتی راحت تر هستم دلم میگیره!😢
🔹مادرش میگفت بذار برات تشک پهن کنم؛ میگفت نه نمیخوام. همینجوری راحت ترم...
💢 رزمندگان میفهمیدن که بیکاری و راحت طلبی یه کار زشت هست و ازش متنفر بودن
⭕️ و برای همین با وجود این که تمرینات صبحگاهی داشتن اما وقتای آزاد خودشون رو به بهترین شکل استفاده میکردن
و تمرینات سخت تری برای خودشون فراهم میکردن.
#پای_درس_استاد
#استاد_حسینی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2704🔜
📚| #صحیفہ_سجادیه
•{اللّهُمّ اجْعَلْ رَغْبَتِي فِي مَسْأَلَتِي مِثْلَ رَغْبَةِ أَوْلِيَائِكَ فِي مَسَائِلِهِمْ، وَ رَهْبَتِي مِثْلَ رَهْبَةِ أَوْلِيَائِكَ}•
خدايا! رغبتم را در خواسته هايم مانند رغبت عاشقانت در خواسته هايشان، و ترسم را مانند ترس دوستانت قرار ده 🤲.
🔺| #دعاے_54
💌🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#می_ترسی_بهت_بگن_امل
#قسمت_اول
💥پشنهاد دانلود
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2705🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بکشید ماࢪا
ملٺ ما بیداࢪ تࢪ میشۅد.....
#استورے
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2706🔜
#پروفایل
رهبرانه❤️
دخترانه😍
پسرانه☺️
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2707🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 بهترین استغفار، عذرخواهی از بدحالیه!
#استوری
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2708🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
✌ #مبارزه_با_راحت_طلبی 9 مثل یک چریک باش! 💢 بعضی از جوانان مذهبی رو که باهاشون صحبت میکنیم میگن که
💎 #مبارزه_با_راحت_طلبی 10
🔷 در زمان دفاع مقدس، رزمندگانی که گاهی به مرخصی می اومدن، شب ها نمیتونستن روی تشک بخوابند؛
نه اینکه بخوان صرفاً یاد سنگرهای نورانی جبهه رو زنده کرده باشن بلکه حرفشون بیشتر این بود که: وقتی راحت تر هستم دلم میگیره!😢
🔹مادرش میگفت بذار برات تشک پهن کنم؛ میگفت نه نمیخوام. همینجوری راحت ترم...
💢 رزمندگان میفهمیدن که بیکاری و راحت طلبی یه کار زشت هست و ازش متنفر بودن
⭕️ و برای همین با وجود این که تمرینات صبحگاهی داشتن اما وقتای آزاد خودشون رو به بهترین شکل استفاده میکردن
و تمرینات سخت تری برای خودشون فراهم میکردن.
#پای_درس_استاد
#استاد_حسینی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2709🔜
📚| #صحیفہ_سجادیہ
•{وَ نَعُوذُ بِكَ أَنْ نَنْطَوِيَ عَلَي غِشّ أَحَدٍ...}•
و به تو پناه مي آوريم از اين كه راه خيانت به كسی را به پيماييم...🤲🏻
🔺| #دعاے_8
💌
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
برای سائلی چون من،
چه مولایی کریم تر از شما؟ ...
برای بیماری چون من،
چه طبیبی حاذق تر از شما؟ ...
برای درمانده ای چون من،
چه گره گشایی مهربان تر از شما؟ ...
شما آن کریم ترینی برای بینوایان
و آن دلسوزترینی برای واماندگان
و آن رفیق ترینی برای بی کسان ...
آنکس که شما را ندارد، چه دارد!!!
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
.
#عفاف
گل رز
با احساسِ سردردِ شدیدی از خواب بیدارشدم.
دلم می خواست فریاد بزنم. یا یک پتک را محکم به سرم بکوبم، تا برای همیشه از دستِ این سر درد های دائمی راحت شوم.
دستی گرم روی شانه ام نشست و باز هم این مادرم بود که کنارم نشست و لیوان آب را به دستم داد.
باز شرمنده ی مهربانیش شدم.
لیوان آب را گرفتم و قرصِ مسکنی را از کنارِ تخت برداشتم و در دهانم گذاشتم.
تاریک بود، ولی می توانستم بغضش را ببینم. افسوس خوردم به جوانیِ هدر رفته ام و امید ناامید شده ام.
برای اینکه مادر خیالش راحت شود، تشکر کردم و دراز کشیدم و چشمانم را بستم.
آهی کشید و رفت.
خود به خود پلکهایم از هم گشوده شد.
خیره شدم به سقف.
خاطرات ِنه چندان دور، دست از سرم برنمی داشت.
هرشب کابوس و سر درد و بی خوابی های شبانه.
کاش به نصیحت های مادرم گوش می دادم و از روز اول با پریسا دوستی نمی کردم.
آن روز با صدای زنگ در ازجا پریدم و خداحافظی کردم و با پریسا به مدرسه رفتم.
مادرم از پنجره ما را دید. وقتی برگشتم،
بامهربانی گفت:
_فرشته جان، زیاد از پریسا خوشم نیامد.
چرا توی کوچه بلند بلند خندید.
این رفتار شایسته نیست.
بهتره از این به بعد تنها به مدرسه بروی.
ولی من گوشم به این حرفها بدهکار نبود.
پریسا خوب بود، می گفت، می خندید، راحت پول خرج می کرد. از کسی نمی ترسید. حتی پسرهای مزاحم کوچه.
با قد بلند و هیکلی ورزیده. همیشه مرتب و تمیز بود و بوی عطرش هوش از سرم می پراند.
ومن دختری پدر از دست داده وغمگین بودم. مدتها بود که حتی لبخند هم نزده بودم.
با پریسا که بودم غم هایم را فراموش می کردم.
هر روز جلوی آینه می رفتم. موهایم را زیر مقنعه مرتب می کردم و مثل پریسا کمی از آن را بیرون می گذاشتم.
پریسا راست می گفت، من خوشگل بودم و خوش هیکل. موهای طلائی قشنگم حیف بود زیر مقنعه بماند.
از وقتی با او آشنا شدم، تازه خودم را شناختم.
من هم باید زیبایی ام را به بچه های مدرسه نشان دهم.
تا کسی نگوید "تو شهرستانی هستی"
دوستی ام با پریسا عمیق تر شد. هشدارهای مادرم سودی نداشت.
چند بار بعد از مدرسه؛ برای اینکه بگویم من هم ترسو نیستم با او به پارک و سینما و کافی شاپ رفتم.
پریسا بلند بلند می خندید. از نگاه های دیگران خوشم نمی آمد. ولی نباید کم می آوردم. من باید مثل پریسا می شدم.
در همین بیرون رفتن ها بود که با آرش آشنا شدم.
چند باری دور و بر مدرسه اورا دیدم.اول از طرزِ نگاهش ناراحت شدم.
ولی پریسا چند تا دوستِ پسر داشت.مرتب من را هم تشویق می کرد.
او می گفت"نترس اتفاقی نمی افته. فقط چند تا پسر را سرِ کار می گذاریم و یه کم می خندیم همین."
برای ثابت کردنِ خودم، تصمیم گرفتم، با آرش دوست شوم. با او و پریسا و وحید، دوستِ پریسا، به گردش می رفتیم.
آرش خوش قیافه و خوش لباس بود.
همیشه لبخند به لب داشت و برایم گل می آورد. هر روز یک شاخه گلِ رز.
برایم حرفهای عاشقانه می زد.
من هم تشنه ی محبتِ مردانه بودم.
احساس ِتنهایی و بی کسی ام، کنارِ آرش به فراموشی سپرده می شد.
وقتی کنارش بودم حسابِ ساعت از دستم در می رفت.
هر روز به خاطر دیر آمدنم دعوا داشتیم.
باورم نمی شد، جواب مادرم را با تندی می دادم.تا اینکه پریسا یک روز گفت:
_امشب تولدِ وحیده. باید بریم جشن تولد.
گفتم :
_من نمی تونم بیام.
با صدای بلند خندید و گفت:
_شوخی می کنی. همه هستند. آرش هم هست.
اسم آرش دلم را لرزاند. از عشق چیزی نمی دانستم ولی یاد و نام آرش دلم را می لرزاند.
دلم می خواست همیشه کنارش باشم.
او هم بارها گفته بود که دوستم دارد.
ملتمسانه به پریسا نگاه کردم و گفتم:
_ولی مادرم را چطور راضی کنم؟
خندید و گفت:
_مادرت بامن.
گوشی تلفنم را گرفت و خاموش کرد و در کیفش گذاشت.
بلند شد دستم را گرفت و گفت:
_بیا بریم جایی کارت دارم. اصلا خونه نمی ری که بخواهی اجازه بگیری.
دلم شور زد ولی به دنبالش راه افتادم.
ادامه دارد...
صفحه اول
✏️ نویسنده: سرکارخانم فرجام پور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2710🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#می_ترسی_بهت_بگن_امل
#قسمت_دوم
💥پشنهاد دانلود
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2711🔜