eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
858 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
دلخوشم با نفسی، حبه قندی ، چایی صحبتِ اهل دلی فارغ از همهمه‌ی دنیایی دل خوشی‌ها کم نیست، دیده‌ها نابیناست... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت264 چند ساعتی خانه‌ی سوگند بودم وخیاطی می‌کردیم، واقعا درگیرکردن ذهن
اسرا داخل اتاق نبود. همیشه نمازش را در سالن می‌خواند. آرام پرسیدم: –کدوم قرار؟ –ای بابا، آرزو کردن دیگه. –آهان، یعنی تو با این همه سرگرمی یادت بوده؟ –عه، راحیل، تیکه میندازی؟ سرگرمی چیه؟ بگو گرفتاری؟ –راستی مژگان کجا برادرش رو دیده؟ –مامان و مژگان رفته بودن یه سر خونه‌ی مادر مژگان. که دیدن فریدون خونی و مالی امده خونه. بعد وقتی مژگان غش میکنه به من زنگ میزنن. " پس مژگان اسکورتم پیدا کرده، اونم از نوع مادر شوهر." آرش چند دقیقه‌ایی در مورد حوادث آن روز حرف زد و در آخر گفت، فریدون گفته هر طور شده یارو رو پیدا میکنه و به حسابش میرسه. پوزخندی زدم و گفتم: –اگه می‌تونست، همونجا به حسابش می‌رسید دیگه. – آره بابا، بلوف زیاد میزنه. ولی بیچاره حسابی کتک خورده بود. یک لحظه خواستم بگویم، او بیچاره نیست، تخصصش بیچاره کردن دیگران است. ولی چیزی نگفتم و بعد از چند دقیقه حرف زدن تماس را قطع کردیم. ارتباطم با آرش در حد پیام دادن بود و گاهی زنگ زدن، آن هم وقت نماز صبح، آرش مدام از دلتنگی می گفت واصرار می کرد همدیگر را ببینیم. من هم خیلی دلم تنگ شده بودم، ولی برای آرام شدنش می گفتم چیزی به زمان عقدمان نمانده. در حقیقت باید می‌گفتم چیزی به چهلم کیارش نمانده. هر روز صبح روز ها را می شمرد، و می گفت، لحظه شماری می‌کند برای روز عقد. یک روز با سعیده در مورد سخت گیریهای مادر حرف زدم. او گفت، شنیده مادرم به خاله گفته که: "اینجوری میکنم که از هم دیگه سرد بشن. " از حرفش تعجب کردم، چرا مادر خودش به من چیزی نمی‌گوید؟ سعیده کنارم روی تخت نشست وقیافه‌ی متفکری به خودش گرفت وگفت: –راحیل بالاخره می خوای چیکار کنی؟ –چی رو؟ باتعجب نگاهم کرد. –الان همه جا بحث توئه، اونوقت تو میگی چی؟ –همه جا؟ کجا یعنی؟ کلافه پوفی کرد. –خونه‌ی ما، خونه‌ی دایی، خونه‌ی خودتون، البته وقتی تو نیستی... –واقعا؟ نوچ نوچی کرد. –شنیده بودم عاشق ها، توی یه دنیای دیگه هستن، ولی درمورد تو باور نمی کردم. –توام شدی سوگند؟ –خوبه حالا دورت هم دوستهای عاقلی مثل من وسوگند هستن وگرنه هر روز بایداز ته چاه درت میاوردیم. موهایش را کشیدم و گفتم: – پرونشو دیگه، ردکن بیاد. –چی رو؟ –خبرهایی که تو این مدت بهم ندادی رو. –ول کن راحیل مگه من جاسوسم. دوباره نیشگونی از بازویش گرفتم. –وقتی درمورد منه، جاسوسی نیست، زود،تند، سریع بگو... بلند شد رفت روی تخت اسرا نشست وبا اخم گفت: –مثل شکنجه گراچرا میزنی؟ قبلا مهربونتر بودیا... دراز کشیدم روی تخت. –اصلا نگو، توام اذیتم کن. –خیلی خب بابا، از راه عاطفی وارد نشو. دایی به خاله گفته، بهترین کار اینه که راحیل جدا بشه. البته خاله ومامان هم تاییدکردن. فقط خاله گفت باید کم‌کم خودش یه جورایی متوجه ات کنه... حرفش خیلی درد داشت. ساعد دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم. سعیده گفت: –الان متوجه شدی؟ بعد نوچی کرد. –نه بابا، توکه اصلا توباغ نیستی. نگاه تندی نثارش کردم. –چیه؟ خاله بد متوجه ات کرده؟ اتفاقا من گقتم، خاله برو بشین رک وراست بهش بگو، این رابطه فاتحه...ولی خاله گفت نه، بچم پس میوفته...گفتم خاله بیخیال، حالا خوبه راحیل با اشک و ناله ی ما قبول کرد این پسره رو ها... بلند و کشیده گفتم: –سعیده... –خب بابا، آرش خان. یعنی راحیل اگه من می دونستم اینقدر این آب زیره کاهه ها عمرا... بلندشدم نشستم وچپ چپ نگاهش کردم. –هیچی بابا، اصلابه من چه، به پای هم پیرشید، حالا هی بشین رنج خوب بکش، این رنج، دیگه خوب نیست. تا اینجا بود ولی از این به بعد به نفع همون آرشه که بکشی کنار. نزار عشق کورت کنه و نتونی این چیزا رو تشخیص بدی. بعد بغض کرد و کمی این پا و آن پا کرد و از روی تخت بلند شد و گفت: –راحیل، من مطمئنم اون جاری عتیقت وخانواده‌اش تا تو رواز اون زندگی نندازن بیرون خیالشون راحت نمیشه، روی اون آرش خان هم اصلاحساب نکن، پس بهترین کاراینه که کاری که خاله میگه روانجامش بدی. بعد از اتاق باحرص بیرون رفت. انگار خیلی فشار را تحمل کرده بود وکلی حرفهایش را تا حالا نگه داشته بود، حتما توی این مدت آنقدر جلویش حرف زده‌اند که دیگر خسته شده. برای همین امد رک به خودم همه چیز را گفت. حرفهایش خیلی تلخ بودند...به فکر حرفهای سعیده بودم که اسم آرش روی گوشی‌ام آمد. گوشی را برداشتم تاامدم سلام کنم آرش گفت: –راحیل دنیاامد، دنیا امد، با بُهت پرسیدم: –کی؟ –عه...راحیل، بچه دیگه...تعجب کردم. –واقعا؟ هنوز که فکر کنم دو ماهی مونده. –آره دیگه یه کم عجله داشت. –مبارک باشه... معلومه خیلی خوشحالیا. سکوت کرد. –کاش کیارش بود و بچه اش رو می دید، راحیل مامان میگه خیلی شبیهه کیارشه. –مگه تو ندیدیش؟ –چرا، توی دستگاه بود، دیدمش، ولی من که تشخیص نمی دم نوزادا همشون شکل هم هستن. ✍ ...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت265 اسرا داخل اتاق نبود. همیشه نمازش را در سالن می‌خواند. آرام پرسیدم
راستی راحیل میخوام بیام دنبالت بیارمت بیمارستان. –نه آرش، مامان اجازه نمیده. –خودم ازش اجازه میگیرم. دلمم برات تنگ شده بی انصاف. –چند روز دیگه صبر کن. نمیخوام مامان ناراحت بشه. فعلا تلفنی به مامان و مژگان تبریک میگم. –باشه، هرجور راحتی... –راستی آرش اسم بچه چیه؟ –مادرش میخواد سارنا بزاره. –سارنا؟ سوالم رو با انرژی جواب داد. –آره قشنگه نه؟ –آره. کمی سکوت کرد و بعد آرام گفت: –راحیل دلتنگی اذیتم میکنه. کاش میشد همدیگه رو ببینیم. من هم دلم برایش تنگ شده بود خیلی زیاد، ولی چیزی نگفتم، بایدبرای تصمیمی که داشتم از الان آماده میشدم. باید کم کم تمرین می کردم. گرچه آرش آنقدر مرا بلد بود که باچند جمله تمام محاسباتم را به هم می‌ریخت. آهی کشید وکمی سکوت کرد و بعد صدای خسته‌اش انگار جان گرفت. –می دونم الان چون نامحرمیم چیزی نمیگی، این چند روزم تموم میشه وتلافی تمام این جداییها رو سرت درمیارم. همین حرفش کافی بود تا قلبم ضربان بگیرد. –راحیل شاید به خاطر گرفتاری کمتر بهت زنگ بزنم ولی همش توی ذهنمی، هرجا که میرم تو رو کنارم حس می کنم. دیگه دلم طاقت حرفهایش را نداشت. –اگه کاری نداری من برم. از حرفم تعجب کرد، این را از سکوتش فهمیدم وجمله‌ی بعدش. –راحیل، نکنه از دستم دلخوری؟ –نه، فقط الان باید برم. –باشه، پس مزاحمت نمیشم. خداحافظ. گوشی را قطع نکرد. صدای بوق ماشین و هیاهو می‌آمد. پس بیمارستان نبود. من هم دلم نمی‌آمد قطع کنم، ولی بالاخره این کار را کردم. گوشی را روی تخت انداختم وزانوهایم را بغل گرفتم وچشم دوختم به قاب گلهایی که روی دیوارنصب شده بود. گلهایی که خودش برایم خریده بود و خودش برایم آویزانش کرده بود. حرفهای سوگند یکی یکی در ذهنم چرخ می خورد. باصدای جیغ و داد اسرا که با سعیده تازه از بیرون امده بودند، از فکروخیال بیرون امدم و با عجله به طرف سالن رفتم. اسرا تا من را دید بغلم کرد و ذوق زده گفت: –قبول شدم راحیل، قبول شدم. با خوشحالی بوسیدمش. –خداروشکر...کدوم دانشگاه؟ دانشگاه سراسری. رتبه‌ی اسرا زیر دوهزار شده بود. امید چندانی برای قبول شدن در دانشگاه دولتی نداشت. سعیده زد زیر خنده. با تعجب نگاهش کردم. –آخه یه جوری میگه سراسری، انگار دانشگاه تهران قبول شده. دانشگاهش خارج شهره بابا، اونم یه رشته‌ی آب دوغ خیاری. اسرا با اخم نگاهش کرد و گفت: –خودت که همین چند دقیقه پیش میگفتی، دانشگاه خوبیه. رشتمم گفتی کار واسش هست که... –الانم میگم خوبه، فقط دانشگاهت خیلی دوره، باید صبح وقتی هوا تاریکه راه بیفتی بری دانشگاه. مادر سرش را تکان داد و گفت: –خدایا کی این تقسیم بندی سیستم آموزشی ما درست میشه. اونقدر که دخترای ما از این موضوع آسیب میبینن و ضرر میکنن از تحصیل کردن تو اینجور دانشگاهها سود نمیکنن. اسرا گفت: –مامان جان اینجوریم نمیشه که هر کس سر کوچشون بره دانشگاه. مادر گفت: –حداقل هر کسی تو شهر خودش که میتونه. یه دانشگاههایی داریم که خارج از شهرها دقیقا وسط بیابون ساخته شده. آخه یه دختر صبح زود چطوری بره جایی که پرنده هم پر نمیزنه، یه وقتایی هم که دیرشون میشه و سرویس دانشگاه رفته، تازه اونم اگر داشته باشه، این دختر چیکار کنه؟ روی مبل نشستم و گفتم: –به نظر من اون دختر سال دیگه درس بخونه تا دانشگاه بهتری قبول بشه، به صرفه تره، حداقل گرگ نمیدرتش. سعیده و اسرا خندیدند و مادر سرش را تکان داد. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گمنام به مناسبت لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . 🚶🏻‍♂ با اینکه میدونم با وارد شدنم داخل خیلی از بحثای سیاسی اخرش میرسم به گفتن این جمله که "نرود میخ آهنی در سنگ" اما بازم وارد میشم :|| ؟؟ .
پنج روز تا لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4214🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🍃 •خدایا دورت بگردم؛ ازجاهایی امتحان بگیرکه‌درس دادی.... به وقت عاشقی❤️🙏🙏🙏 التماس دعا.... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1109709956.mp3
11.84M
۴۶ ☜ استمرار پیوندهای شما، اصلاً برپایه‌ی خصوصیات شخصی شما، استوار نیست! ☜ بلکه؛ ↓ محور اصلی استمرار هر رابطه‌ای، خصوصیاتِ شخصیتیِ طرفین است. چنانچه بعضی خصوصیات شخصیتی شما، در دایره‌ی عوامل کاهنده قدرت جذب محسوب می‌شوند؛ ❌ شما باید جراحی شوید ❌..... 🎤 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4216🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 19 🔶 بحث ما به اینجا رسید که ما باید فکر و ذکر خودمون رو خوب کنیم تا بتونیم ل
🔶 تا این دعا رو کردی خداوند متعال میفرماید: - واقعاً؟ واقعاً می‌خوای مشغول من بشی؟ یعنی اگه نعمت زیادتر بدم بازم مشغول من میشی؟ 🔹 اگه من به تو 10 تا ماشین بدم نمیگی من باید 20 تا داشته باشم؟ ⭕️ آخه آدمیزاد اینجوریه دیگه! 🔵 از آقای حق‌شناس پرسیدن شما شب‌ها سوره واقعه رو می‌خونید؟ فرمود: قبلا می‌خوندم.☺️ میدونید که سوره واقعه روزی آدم رو زیاد می‌کنه، 🌹 فرمودن که قبلا اینقدر روزیم زیاد شد و دمِ دست و بالم پر شد که دیگه سوره واقعه رو نمی‌خونم! بجاش یه سوره دیگه رو می‌خونم. 🌺 عزیز دلم ... الهی که فرهنگ و روحیه‌‌ات جوری بشه که "هر کی خواست فکر تو رو مشغول کنه از خدا"، فکر کنی داره فحشِ فامیلی به تو میده!!!😒 💢 احساس توهین بکنی! بلند بشی بگی چکار می‌کنی با من؟😕 فرمود: اَلمؤمِنُ مَغموُر بِفِکرَتِه، مؤمن غرقِ فکرشه. ... کجاست؟ تو فکره!...☺️ ✅ البته میدونید،همون‌جوری که توجه، تمرین میخواد،تفکرِخوب هم میخواد. ✅ آدم باید کنه که هر فکری توی ذهنش نیاد. بالاخره آدم نمیشه بدون فکر باشه اگه "با اختیار خودت" سراغ فکرای خوب نری فکرای بد به طور خودکار میان توی ذهنت. 💢 به جای اینکه به یه گل خوشبو فکر کنه میره به یه بووووق فکر میکنه!😒 آخه میدونید به بعضیا باید گفت: ببین... تو رو خدا فکر نکن! ⭕️ تا میاد فکر کنه یاد حسرت ها و حسادت ها و حرص ها و کینه ها و... میفته! بابا ول کن تو رو خدا! این چه فکرایی که تو میکنی؟ خودت اذیت میشی بیچاره!😒 🔵 از امروز همه اعضای محترم که سالک الی الله هستن 👈🏼 دقت کنن که در طول روز و شب، چه افکاری میاد توی ذهنشون که واقعا ارزش نداره بهش فکر کنن. اون افکار رو مراقب باشن که زیاد بهش میدون ندن! انصافا 99 درصد مشکلات زندگی با این کار حل خواهد شد!😊🌹 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4217🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1077166909.mp3
23.78M
عشق ِ مَن و تـو . . 🌿'! لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4218🔜
شاید باورتون نشه ولی من انقدر بیکارم که رفتم تو پیج اینستاگرام کوبیاک کاپیتان تیم والیبال لهستان که بی احترامی کرده بود و گفته بود ایران رو حریف جدی نمیدونم، براش کامنت گذاشتم😂 جالب بود فالوورش ۴۵ هزارتا بود. فالوورای من ۳۱۵هزارتاس حتی کانال ایتای من از اون بیشتره😂 نشون میده تو لهستان ملت اصلا تو فضای مجازی خیلی نیستن. احتمال داره تو اینستاگرام نباشن و بیشتر با سروش و روبیکا کار کنن😂 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4219🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا رو چه دیدی شاید شد ... صبح بخیر جانان.....❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت266 راستی راحیل میخوام بیام دنبالت بیارمت بیمارستان. –نه آرش، مامان
بعد از خوردن شام. با صدای پیامک گوشی‌ام از روی کانتر برش داشتم و به خیال این که آرش است به اتاقم رفتم. ولی با دیدن پیام فریدون شوکه شدم. دوباره استرس به سراغم آمد. فریدون نوشته بود: –سزای این کارت رو میبینی، حالا دیگه واسه من بزن بهادر می‌فرستی؟ آرش جونت خبر داره که از این بزن بهادرا تو آستینت داری خانم متحجر؟ حرفهایش عصبانی‌ام کرد، خواستم برایش بنویسم، بهتر است به آرش قضیه را بگوید تا او بهتر بشناسدش. ولی یادم آمد که زهرا خانم گفته بود نباید مدرکی دستش بدهم. باید با یکی حرف میزدم. از حرفهایش ترس به جانم افتاده بود. احساس بی امنی و تنهایی می‌کردم. به زهرا خانم زنگ زدم و موضوع را گفتم. او جواب داد: –راحیل جان الان شوهرم خونس نمیشه برم پایین به کمیل بگم، اخه هی میخواد پرس و جو کنه. الان بهش پیام میدم، خودش بهت زنگ بزنه. –نه، نه، نمیخواد، ببخشید مزاحم شدم. اصلا حواسم نبود. الان قطع میکنم. –نه بابا، عیبی نداره، شوهر من یه کم حساسه. تو اصلا نگران نباش. بهت گفتم بسپر به من دیگه، فقط یه وقت چیزی براش ننویسی بفرستی. صبر کن از کمیل بپرسم بعد. –باشه. دستتون درد نکنه. بعد فوری تماس را قطع کردم. بعد از چند دقیقه شماره‌ی کمیل روی گوشی‌ام افتاد. –الو. سلام. –سلام خانم رحمانی. زهرا پیام داد بهتون زنگ بزنم، اتفاقی افتاده؟ –راستش فریدون پیام داده. بابت اون روز یه سری حرفهای بی ربط نوشته، ببخشید که اون روز شما رو انداختم تو زحمت. –نه، اصلا زحمتی نبود. لطفا پیامای اون مردک رو برای من بفرستید. جوابش رو هم ندید. گوشیتون رو هم خاموش کنید تا اذیت نشید. اصلا نگران نباشید، هیچ کاری نمیتونه بکنه. –چند روز بیشتر به چهلم کیارش نمانده بود. پیام دادنهای آرش روتین شده بود. تقریبا چهار روزی میشد که آرش زنگ نزده بود و به پیام دادنهای هنگام اذان صبح اکتفا کرده بود، گاهی حتی با صدای اذان ظهر و مغرب هم ناخوداگاه دستم به طرف گوشی‌ام می‌رفت، انگار شرطی شده بودم. روزی آرش را به خاطر این موضوع سرزنش کردم ، ولی حالا خودم هم درگیرش شده بودم. از خودم خجالت می‌کشیدم. امروز زهرا خانم زنگ زده بود و اصرار کرد که به خانه‌شان بروم. حالا دیگر ریحانه بهانه‌ایی شده بود برای هردویمان که ساعتی کنار هم بنشینیم و درد‌و دل کنیم و خبرهای جدید را رد و بدل کنیم. با این که از من خیلی بزرگتر بود اما دوست خوبی برایم شده بود. ریحانه حرف زدنش بهتر شده بودو روان‌تر حرف میزد. موقع برگشتن به خانه خواستم به آرش زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نداد. احساس مزاحمت کردم، شاید هم کمی آویزان بودن. ما که محرم نبودیم. حتما الان سرش گرم کارهای برادر زاده‌اش است و یک پایش بیمارستان است یک پایش خانه. اصلا یاد من هست که بخواهد زنگ بزند. نتیجه‌ی پرورش دادن این فکرها شد بغض و دلتنگی، با چاشنی حسادت. یاد حرف مادر افتادم که همیشه می‌گوید فکر منفی را باید در نطفه خفه کرد، وگرنه به مار بزرگی تبدیل می‌شود و خودمان را می‌بلعد. شب موقع خواب، وقتی اسرا وارد اتاق شد که بخوابد، به اتاق مادر رفتم. مادر هندزفری در گوشش بود. درازکشیده بودو به سقف چشم دوخته بود. بادیدن من بلندشد نشست وبالشتش را چسباند به دیوار و تکیه زد و با لبخندگفت: –بیا اینجا بشین، (اشاره کردبه تشکش کنارخودش) خودم را کنارش جادادم. –چی گوش می کنید؟ هندزفری را در گوشم گذاشت. سخنرانی بود. هندزفری را از گوشم درآوردم. –خوب از وقتتون استفاده می کنیدا... او هم هندرفری را از گوشش درآورد. – وقتمون خیلی کمه، برای فهمیدن، نباید هدرش بدیم. لبخندی زدم و گفتم: –یاد اون قصیه‌ی" آب هست ولی کم است" افتادم. مادر آهی کشید. –نه "آب هست، ولی وِل است. "ما مشکل آب نداریم. راستی پیش ریحانه بودی، حالش خوب بود؟ –خوبه، از وقتی بهش سرمیزنم دیگه تب نکرده، خیلی سرحال بود، کلی باهم بازی کردیم. –دیگه چه خبر؟ می دانستم منظورش خبر از آرش است. – چند روزه زنگ نزده، فقط پیام داده. خواستم امروز بهش زنگ بزنم ولی...مکثی کردم و ادامه دادم: –نزدم. نمیخوام دیگه تا اون زنگ نزده بهش زنگ بزنم. فکر می‌کنم اینجوری بهتره. راستش امروز فکر این که الان داره به مژگان و بچش میرسه داشت دیونم می‌کرد. –مادر کمی جابه‌جا شد. –بالاخره اون بچه‌ی برادرشه، چه تو بخوای چه نخوای همیشه همینطور خواهد بود. الان مژگان آرش رو پشتیبان خودش میدونه. بغض کردم و گفتم: –نه مامان، مژگان اگه بخواد میتونه بمونه‌خونه‌ی خودش، فوقش مادر میرفت پیشش. اون از عمد میاد میمونه پیش اینا. –به هر حال تو الان با توجه به این شرایط باید برای زندگیت تصمیم بگیری. –من می‌تونم آرش رو مجبور کنم خانوادش رو رها کنه و بریم مستقل زندگی کنیم و کاری هم به کار اونا نداشته باشه. ولی دلم برای مادرش می‌سوزه، اگه ما این کار رو کنیم حتما آسیب می‌بینه، حتی دلم واسه اون بچه هم میسوزه، آرش خیلی دوسش داره.