eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
875 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
1_1157231398.mp3
3.64M
『با ذکر حالت رو خوب کن..🌱•』 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4399🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1153395401.mp3
13.8M
۱۴ 💠 آرامش در زندگی شخصی ، مهربانی با دیگران، دوری از خشونت، در امان ماندن از آسیب های اجتماعی و... تنها با پذیرفتن و باور یک حقیقت مسلم امکان پذیر می شود که؛ امام حسن مجتبی علیه‌السلام آن را بر ما واجب دانسته اند! - آن حقیقت چیست؟ 🎤 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4400🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم 🍃
. 🌱 زاویه‌دیدخود را‌ تنظیم‌کنیم👇 💥 یکی گفت: چه دنیای بدی شاخه های گل هم خاردارند 💥 دیگری گفت: چه دنیای خوبی شاخه های پرخارهم گل دارند 👈😍 عظمت در نوع نگاه است نه درچیزی که مینگریم ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
–تلفنات نگرانم کرده. خیلی خونسرد گفت: –نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم. ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. بعد از این که نمازمان را در مسجد خواندیم، پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم. احساس کردم کمی استرس دارد. پیامکی برایش آمد و فوری جواب داد. مشکوک نگاهش کردم ودستم را دور بازویش انداختم. –کمیل. باذوق نگاهم کرد. –جانم حوری من. –من حالم بده. نگاهش رنگ نگرانی گرفت و ایستاد. –چرا؟ فشارت افتاده؟ –نه، از این کارهای تو استرس گرفتم. –چه کاری؟ –همین یواشکی گوشی جواب دادنات، نکنه دوباره کسی مزاحم... حرفم رابرید. –نه، اصلا. باور کن زهرا بود. یه مسئله‌ی خانوادگی بود که حل شد. اصلا چیز مهمی نبود. الانم پیامکی یه سوالی کرد که منم جوابش رو دادم. پشت چشمی برایش نازک کردم. –شما مسائل خانوادگیتون رو پیامکی با جواب دادن یه سوال حل می کنید؟ خندید و دستم را محکم گرفت. –راحیل باور کن اصلا مسئله‌ی نگران کننده ایی نیست. اصلا رفتیم خونه خودت باهاش حرف بزن، برات توضیح میده. –خب تو توضیح بده. اصلا چی شده که زهرا خانم امروز اینقدر سوال داره؟ مکثی کرد و دستم را به طرف ماشین کشید. –فقط تو الان بیا بریم، هوا سرده یخ کردی. ناراضی سوار ماشین شدم. ماشین را راه انداخت و دستم را گرفت. –آخ آخ یخ کردی خب سردت بود می گفتی قدم نمی زدیم. دلخور سرم را برگرداندم و او خندید. –نکن راحیل، بعدا پشیمون میشیا. باتعجب نگاهش کردم، نگاهم نمی کرد. زل زده بود به خیابان و سکوت بینمان را کش می داد. ماه اسفندبود و خیابانها شلوغ بودند. هنوز کمی تا خانه مانده بود که تلفنش دوباره زنگ خورد. با استرس نگاهش کردم. نوچی کرد. –ای بابا راحیل. تلفنش را به طرفم گرفت، اسم زهرا را دیدم. –بگیرخودت جواب بده. گوشی را به طرفش هل دادم. ولی او اصرار داشت که خودم جواب بدهم تا خیالم راحت شود. آیکن سبز را متصل کردو گوشی را روی گوشم گذاشت. –الو داداش. با تردید سلام کردم. –عه سلام راحیل جان. عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بپرسم کی می رسید؟ –ما فکر کنم تا ده دقیقه ی دیگه. –باشه عزیزم، کاری نداری؟ بعد هم فوری قطع کرد. کمیل لبخند پیروزمندانه‌ایی روی لبش بود. سوالی نگاهش کردم. ولی او سعی می کرد خودش را در کوچه های چپ و چوله گم کند. آنقدر نگاهش کردم که بالاخره برگشت وبا مهربانی گفت: –عزیزم، خودت که بازهرا صحبت کردی دیگه چیه؟ جوابی ندادم، ولی چشم هم از او برنداشتم. خندید. –نوچ، نوچ، مردم به چه بهانه هایی آدم رو دید میزنن. حرفش لبخند به لبم آورد. جلوی در خانه پارک کرد و کلید را انداخت و در را باز کرد. من جلوتر وارد حیاط شدم. در را بست و پرسید: –کجا؟ دستم را گرفت و به طرف خودش کشید. –الان دلخوری که جلو جلو میری؟ –نه. چراباید دلخور باشم. –پس بخند. –مگه دیوانه ام خود به خود بخندم. –همین که من با این هیکل دارم بهت التماس می کنم خنده داره دیگه. از حرفش خنده‌ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم و جدی گفتم: –اصلن هم خنده نداره. ناگهان یک دستش را زیر زانوهایم ودست دیگرش را زیرسرم بُرد و بلندم کرد. –اگه نخندی همینجوری میریم داخل خونه. ازترسم گردنش را محکم چسبیدم تا نیوفتم. –باشه، باشه می خندم، بزارم زمین. همانطور که می خندید آرام رهایم کرد و من فوری به طرف در آپارتمان رفتم. همین که دستم روی زنگ رفت خودش را به من رساند ونفس نفس زنان لباسش رامرتب کرد و گفت: صبرکن باهم بریم. چند ثانیه بعداز زنگ زدن در باز شد. کمیل دستش را پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد. همین که وارد شدم با دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد. ✍ ...
میز ناهار خوری، وسط سالن گذاشته شده بود و رویش یک کیک دو طبقه بود. دور کیک از گلهای رنگارنگ میخک و رُز پُر بود. باشمع های وارمر حروف اول اسم من بین گلها نوشته شده بود. انواع تنقلات و خوراکیها به طور زیبایی گوشه ایی از میز چیده شده بود. لبه های میز و سقف بالای سر میز هم بادکنکهای قرمز به شکل قلب چسبانده شده بود. اهل خانه تا ما را دیدند تولدت مبارک گفتند و همگی با هم کف زدند. با این حرف بیشتر تعجب کردم چون دو روز تا روز تولدم باقی مانده بود. باتعجب و ذوقی که نمی دانستم چطوربایدکنترلش کنم به کمیل نگاه کردم. باخنده گفت: –اگه زودتر نمی گرفتیم که غافلگیرنمیشدی. –وای کمیل تو چیکارکردی؟ واقعا غافلگیرم کردی اصلا فکرش روهم نمی کردم. پس تلفن یواشکیها واسه این بود؟ خندید. –من که بهت گفتم بریم خونه متوجه میشی. از خوشحالی و ذوق و غافلگیری زیاد همانجا ماتم برده بود، بخصوص که خاله و دایی و زن دایی و سعیده هم کنار مادر و اسرا ایستاده بودند و لبخند می‌زدند. و این خوشحالی‌ام را دوچندان می کرد. مادر و پدر کمیل با آن جثه ی نحیفشان جلو آمدند و صورتم را بوسیدند و تبریک گفتند. مادر کمیل گفت: –مبارک باشه عروس گلم، بیا بشین مادر، بعد دستم راگرفت و به طرف میز بُرد. ریحانه به طرفم دوید. خم شدم و بغلش کردم و بوسیدمش. مادر و بقیه هم امدند و تبریک گفتند. از همه چند باره تشکر می کردم ولی هنوز هم حیران بودم از این که کمیل چطورتوانسته همه ی این ها را هماهنگ کند و چیزی به من بروز ندهد. روی طبقه بالای کیک باکاکائو نوشته شده بود، "بعضی روزها خاص‌اند مثل روز تولد تو، همسرم تولدت مبارک" روی طبقه ی پایینی کیک چیزهایی شعر گونه نوشته بود که به خاطر پایه های کیک و ریز بودن نوشته ها نتوانستم بخوانم. مادر کنار گوشم گفت: –راحیل جان لباسات تو اتاقه نمی خوای عوضشون کنی؟ باخوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و از این که برایم لباس آورده بود تشکرکردم. نگاهی به کمیل که در حال جاسازی شمع ها روی کیک بود انداختم وگفتم: –من میرم تو اتاق لباس عوض کنم. با لبخند نگاهم کرد و سرش را تکان داد. لباسم را که عوض کردم در حال مرتب کردن چادررنگی ام روی سرم بودم که کمیل واردشد و گفت: –چادر برای چی؟ نامحرم نیست. باتردید گفتم: –شوهر زهرا نمیاد؟ –نه، اون سر شام میاد. بعداز نایلونی که دستش بود یک گیره‌ی سفید رنگ که گل پارچه ایی بزرگ قشنگی داشت درآورد و گفت: –زهرا گفت اینو بهت بدم، گفت برای تو خریده. خوشت میاد؟ میخوای بزنی روی موهات؟ من که دیگر از این همه مهربانی خانواده کمیل خجالت زده بودم گفتم: –دستش درد نکنه، اتفاقا احتیاج داشتم. خودش گیره‌ی روسری‌ام را بازکرد و طبق عادتش دستش را داخل موهایم بُرد و به همشان ریخت. –همینجوری بهم ریخته قشنگه، من که اینجوری دوست دارم. بی مقدمه دستهایم را دور کمرش حلقه کردم وسرم راروی سینه اش گذاشتم وگفتم: –ممنونم کمیل. ببخشید امروز به خاطر اون تلفن ها اذیتت کردم. می دونم برای این مهمونی خیلی به زحمت افتادی. سرم را بادستهایش گرفت و صورتم را بالا گرفت و نگاهش رابه چشم هایم چسباند وگفت: –من بایدبه خاطر این که کنارمی از تو ممنون باشم حوری من. بابتش اگر تا آخر عمر هم ازت تشکرکنم کمه. این جشن هم برای تولدته، هم برای این که تو برای همیشه به این خونه برگشتی. واسه همین دوطبقه کیکه. بعد دوباره بامزه تر از قبل لبش را گاز گرفت . –الانم فاصله رورعایت کن خانم. اگه یکی بیاد داخل اتاق تکلیف چیه؟ دستهایم را از دور کمرش شل کردم. فوری هر دو دستم راگرفت و گذاشت روی چشم هایش و بوسیدشان. –همیشه روی چشم هام نگهت می دارم عزیزم. بعد از اتاق بیرون رفت. من ماندم و این همه عشقی که به پایم ریخته بود. انگار حرفهایش برای دلم مرهم بود، دلی که روزگاری جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کمیل خوب طبیبی برای دل مجروحم بود. تقه‌ایی به در خورد. سعیده سرش را داخل آورد و گفت: –بیام داخل؟ –بیا عزیزم. وارد شد و در را بست. سر به زیر گفت: –راحیل میگم خانواده شوهرت ناراحت نشن من اینجام. دستش را گرفتم. –مگه خودشون دعوتت نکردن؟ –چرا زهرا خانم خودش دعوت کرد. روی زمین نشستم و او را هم کنارم نشاندم. –خب پس مشکلی نیست، نگران نباش. سر به زیر شد و پرسید: –من بیشتر نگران توام. نگاهش کردم. –چرا؟ –راحیل تو واقعا راضی هستی؟ یعنی گذشتت رو تونستی فراموش کنی؟ راستش درسته واسه فراموش کردنش خیلی کارا انجام دادی. خاله هم خب خیلی همه جوره حواسش بهت بود، ولی بازم... حرفش را بریدم. –ببین سعیده باید واقع بین بود. من مثل تو به قضیه نگاه نمی‌کنم. من همه‌ی این اتفاقات رو یه بازی می‌دونم. بازی که خدا طراحیش کرده و از اون بالا نگاهم می‌کنه ببینه چیکار می‌کنم. می‌تونم از مراحل این بازی رد بشم یا نه. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1158348903.mp3
9.06M
『 نماهنگ؛ بغض‌ اربعین...🖤•』 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4401🔜
دلم برای تو تنگ است...، و این را نمی‌توانم بگویم؛ مثل باد که از پشتِ پنجره‌ات می‌گذرد و یا درخت‌ها که خاموش‌اند... سرنوشتِ عشق، گاهی سکوت است... نمیدانم نهان از من، چه نیکی کرده ای با "دل"....؟ که چون غافل شوم از او، دوان سوی "تو" می آيد... السلام‌علیک‌یااباعبدالله‌الحسین‌ع♥️!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 -"إِنَّ اللَّهَ يُدَافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا " به عبارتی میفرماد : خدا بادیگاردِ آدم خوباس✌️✌️😊 وَه چه احساس امنیتی....❤️ 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1154517649.mp3
11.31M
۱۵ 💥وابستگی‌ها، کمبودها، عقده ها، گدای عاطفه دیگران بودن... محصول ماندن در حصاری‌ست که به دور خود کشیده ایم! ☜حفظ عزت نفس انسان مهمترین قدم در طی طریق جاده انسانیت است، - چطور باید عزت نفس‌مان را حفظ کنیم؟ 🎤 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4402🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 توجه داری که الان چی گفتی؟ 🚸 به کجا توجه داری الان؟ من هر موقع میرسم به "الرحمن الرحیم" به خودم میگم نگاه کن. همین یه لحظه پیش بود گفت "الرحمن الرحیم...." دوباره گفت.... 🌺 الرحمن الرحیم.... خدایا... تو چرا انقدر اصرار داری من تو رو مهربون بدونم... چرا انقدر میگی نگاه کن به مهربونیم...؟😭 خدایا غلط کردم که تو زندگیم حواسم به مهربونیت نبوده...😭 الرحمن الرحیم... مالک یوم الدین الرحمن الرحیم... مالک یوم الدین الرحمن الرحیم... مالک یوم الدین از روز قیامتت نترس... 🌺 خدایا یه عمری با گفتم "الرحمن الرحیم... مالک یوم الدین" حالا میخوای منو بزنی اونجا... 😓 خودت گفتی بگو : الرحمن الرحیم... مالک یوم الدین😭 ایاک نعبد... خدایا من "فقط عبد تو" میشم. خدایا من "فقط از تو کمک میخوام..." ✅ خودت فرمودی "من دست کسی رو میگیرم که فقط از من کمک بخواد...." ❤️خدایا اومدم که "فقط از تو" بخوام... من فقط عبد تو میشم.... ایاک نستعین... فقط از تو کمک میخوام... 💕خداوند متعال میفرماید: خب دیگه مجبورم دست تو رو بگیرم. چون گفتی "فقط از تو" کمک میخوام... خدایا من چقدر بدبختم که هزاران بار گفتم فقط از تو کمک میگیرم ولی دستم جلوی همه دراز بوده غیر از تو....😭 الهی سوره حمد رو با توجه بخونیم... کباب میشی هلاک میشی توی مناجات عاشقانه با پروردگار... اگه اجازه بدید بقیه این موسیقی لذت بخش رو در جلسه بعد تقدیم کنم... لذت ببر از موسیقی نماز.... 🌺🌷🌹🌺🌷🌹 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4403🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 توبرای خداباش ؛ خدا‌وهمه‌ ملائکه‌اش‌برای‌تو‌خواهند‌بود التماس دعا🙏🌷 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 آرامش یعنی: قایق زندگیت را دست کسی بسپاری که صاحب ساحل آرامش است! الابذکرالله تطمئن القلوب