مامان میگفت شب بیست و هفتم رمضان برویم طلا بخریم که شب کشتن ابن ملجم است و شگون دارد و من فکر میکردم شادی در مرگ کسی، آن هم ناکسی مثل ابن ملجم، درست است یا نه؟!
راستش من فکرش را هم نمی کردم کسی بتواند در مرگ دیگری، تازه نه یک دشمن خونی که یک مخالف، شادی کند و تازه به این شادی هم ببالد. من نمیدانستم وقتی مردمی نگران یک شخصیت مهم مملکتشان هستند، میشود کنایه و خنده زد و تازه حق به جانب هم بود و فحش هم داد. من نمیدانستم، یعنی میدانستمها، قبلا خوانده بودم «وَ هذا يَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِيادٍ وَ آلُ مَرْوانَ» ولی فکر میکردم آن مردم شیطان بودند و شیطان که... شیطان هنوز بین ماست انگار. من یادم رفته بود همین شیطانهای کوچک برای شهادت سردار هم هلهله کردند، برای بیمارستان غزه هم پوزخند زدند و برای کشتارهای اسرائیل خفهخون گرفته بودند. من هی یادم میرود و دنیا هی میزند توی صورتم که ببین! زندگی همین است! قوم بنیاسرائیل که پیامبرمان گفت شبیهترین به امت مناند، همینها هستند. یادم میآورد که مردم بیشترشان نمیدانند و نمیفهمند و دل بستن به حرفها و کارها و عقایدشان، یعنی بازیچه شدن. یادم میآورد که حرف زدن آسان است و تهمت زدن آسانتر و شایعه ساختن مثل آب خوردن است، و محکم ماندن بر سر ایمان خویش مثل نگه داشتن آتش در کف دست. یادم میآورد که «فَکَاَنّ الدّنیا لَم تَکُن وَکَاَنّ الاخِرَهَ لَم تَزَل»؛ گویی دنیایی نبوده و گویی پیوسته آخرت بوده...
#دنیا
اسمت را توی گروه سرچ میکنم. راستی گفتم اسمت، اسمت را اشتباه ذخیره کردم اینهمه مدت. هربار هم که پیام میدادی و اسمت میآمد بالا، میگفتم باید عوضش کنم. نکردم. اولین بار توی اینستاگرام شمارهات را دادی و گفتی رحمانی هستم و من فکر کردم یک هنرجوی دیگر. کنار اسمت نوشتم هنرجو. نمیدانم چند وقت بعدش فهمیدم تو همکارمی. رفیقم. میثاق جان.
پیامهایت توی گروه با خنده است. شوخی کردی. خندیدی. البته پیامهای بالایی؛ پیامهای اخیر همهاش ختم صلوات و دعا و قربانی برای دوباره داشتنت بود. دوباره نداریمت ولی. میثاق جان. خیلی وقت قبل توی کانالم با کرفس شوخی کرده بودم و تو پیام دادی و کلی باهم خندیدیم. تو را با خنده میشناسم دختر. چرا حالا نمیخندی؟ چرا میثاق جان؟ اصلا همین اسمت چقدر ذهنم را درگیر میکرد. میثاق؛ اسم پرتکراری نبود. انگار که هیچ چیز تو قرار نبود عادی باشد. چرا با رفتنت اینجوری همه گروه را بهم ریختی دختر؟ تو که به نظمت مشهور بودی. وسط ثبتنامهای شلوغ مدرسه، تو حواست بود هیچکس توی گروه اشتباهی نرود. ای بابا، دخترجان. کار همه را سخت کردی با رفتنت. حالا چجوری هربار ثبتنامها را بگذرانیم و اشکهایمان نریزد روی صفحه گوشی؟ چطوری میثاق جان؟
حالا تو رفتهای انگار و همهچیز برایت آشکار است. تو حالا همهچیز را میدانی. کاش دست ما را هم بگیری، برایمان دعا کنی. ما هنوز کوچکیم ولی تو بزرگ شدی، بال در آوردی، رفتی توی آسمانها و از بالا ما را میبینی. مطمئنم که میبینی. و خجالت میکشم که میبینی میثاق جان.
من اشک نمیریزم. اصلا باورم نشده انگار. مبهوتم. مگر میشود؟ ما دوست جان جانی نبودیم ولی تو عزیز بودی میثاق. تو عزیز ما بودی دختر. ما عزیز از دست دادیم. ما تو را از دست دادیم؟
عجیب بهم ریختی ما را...
#یادبعضینفراتدرگردشایام
#دنیا