✔️ #نویسنده داستان: #خانم نازنین #سلملیان
#داستان_بسته_مومنانه 😍✌️
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
✨بخشش هر کس به اندازه عشق اوست، بخشنده ها عاشقند✨
〰زمانه بی رحم بی انصاف است، یک قاضی عادل و سخت گیر ک احساسات برایش در کار معنای ندارد✨
🙍♀دخترکی ارام پنجره اتاقش را باز می کند، غمگین و ناراحت است، خورشید خجالت می کشد و پشت ابرها خود را پنهان میکند، اسمان هم هم درد ان دخترک است✨
عروسک خود را سفت در اغوش می فشارد، ارام اشک میریزد، حتی زمانه به او هم رحم نکرده و روی خوش به او نشان نداده😥
صبح ساعت هفت از خواب بیدار شدم، همسایه رو به رویمون، همیشه همین ساعتمی رفت سر کار، بیچاره سه سالی میشه ک شوهرشو از دست داده، یه دختر به اسم زهرا داره ک شیش سالشه🤗
مادر بیچاره مجبور صبح زود بره خونه ی دیگران کار کنه تا بتونه خرج خودشو بچشو بده، هر چی باشه اونم یه زنه، تا یه جای میتونه دووم بیاره، ممکنه حتی کار زیاد اونو از پا دربیاره🥀💔
چند روزی گذشت ک دیدم خانم انصاری همسایه رو به رویمون نمیره سرکار، با خودم گفتم حتما خداروشکر وضعش خوب شده، اینجوری بهتر هم شد، دیگه مجبور نیست این همه کار کنه😊
#نوجوان_تشکیلاتی_تمدن_ساز
از اتاقم اومدم بیرون، ک اتفاقی شنیدم، مادرم میگه، زن بیچاره این دیگه چی بود ک به سرش اومد، حالا چه شکلی خرجشون رو دربیاره؟؟😧
پدرم گفت، کیو میگی؟
+خانم انصاری دیگه
وقتی مادرم اینو گفت دلم بد جوری براشون سوخت، با خودم تصمیم گرفتم ک برم بهشون سر بزنم، بعد ظهر حدود ساعت 3بود ک رفتم طرف خونشون، زنگ خونه رو فشار دادم، بعد دقایقی زهرا در رو برام باز کرد، به گرمی دستشو فشار دادم 🤗
+سلام زهرا خانم، خوبی
+سلام، ممنونم
+میشه بیام تو؟
زهرا کنار رفت تا من رد شم، یه حیاط کوچیکو جمع جوری داشتن، همراه یه حوض ک وسط حیاط خود نمای میکرد😍
وارد خونه ک شدم، دیدن خانم انصاری، یه گوشه در حال استراحه، وقتی منو دید خواست بلند شه ک من جلو شو گرفتم، بعد سلام احوال پرسی حالشو جویا شدم،
+حالتون چطوره؟
+خوبم خداروشکر، فقط یه کم پام درد میکنه ک اونم حل میشه، ببخشید ک نمی تونم ازتون پذیرای کنم،
+نه نمی خواد منو ببخشین ک مزاحمتون شدم
زهرا داشت با نگرانی به مادرش نگاه میکرد، و این نشون میداد حال مادرش بدتر از اونی ک میگفت، سقف خونه نم گرفته و ترک برداشته بود، به بهونه اب رفتم اشپز خونه وقتی در کمدشون رو باز میکردم واسه پیدا کردن لیوان، به غیر از یه لیوانو یه تیکه نون چیزی ندیدم، دلم بدجوری گرفته شد،😔😭
بعد از خوردن اب ازشون خداحافظی کردم، اومدم، تمام فکر و ذکرم شده بود زهرا و خانم انصاری، از خودم متنفر میشودم ک دراین همه رفاه زندگی میکنم، باز غور میزنم ...
#نوجوان_تشکیلاتی_تمدن_ساز
درباره این موضوع با خانوادم صحبت کردم، پدرم ومادرم خرید خوراکی رو به عهد گرفتن، حتی پدر گفت، چند نفر رو میشناسه ک میتونن تو ساخت خونه کمکمون کنن، منو دوستم هم خرید لباس و #لوازم_التحریر رو به عهد گرفتیم، نمی دونین، با چه ذوقو شوقی داشتم این کار رو انجام میدادم🤩
بعد از خرید وسایل اونا رو به خوبی تزیین و کادو کردم🌟✌️
همراه خانوادم، به سمت خونه خانم انصاری رفتیم، زهرا بعد از اینکه در رو باز کرد و مارو دید، کلی خوشحال شد، خانم انصاری هم همین طور کلی خوشحال و ذوق زده بود، بعد کلی حرف زدن، بابام وسایل ها رو به خانم انصاری داد، اول قبول نمیکرد ، ولی با اسرار های بابام و مادرم قبول کرد، و پدرم بهش قول داد ک هر چی زودتر این خونه رو تعمیر کنه،❤️✨
#نوجوان_تشکیلاتی_تمدن_ساز
زهرا رو صدا زدم و اونو رو پاهام نشوندم، وسایل ها رو بهش دادم، گونم رو بوسید، کلی تشکر کرد
+امیدوارم از وسایل ها خوشت بیاد، برام دعا کن زهرا
+چشم، براتون کلی دعا میکنم
+همین از سرمم زیاده✨
🌺مهربانی مهم ترین اصل زندگی است، اگر به کسی کمک کنی یعنی هنوز هم روی زمین ارزش داری🌺
⬅️ پ،ن:
زمان طولانی میگذرد برای کسی ک غصه دارد
دیر میگذرد برای کسی ک منتظر است✨
________
💫 مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
↪️ https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
_______