✍️ داستان #نامزد_شهادت
#قسمت_سوم
▪️در میان برزخی از هوش و بیهوشی، هنوز حرارت نفسهایش را حس میکردم که شبیه همان سالها نفسنفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش...
▪️▫️▪️
چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم
جلو کشیدم که انگار تحمل همین سنگینی چادر عصبیترم میکرد.
▪️نگاهم همچنان روی نشریهها و پوسترهای چسبیده به دیوارها سرگردان بود و هنوز باورم نمیشد همه چیز به همین راحتی تمام شده که در انتهای راهروی دانشکده، پریسا را دیدم.
به قدری پریشان به نظر میرسید که مثل همیشه آرایش نکرده و موهایش به هم ریخته از مقنعهاش بیرون زده بود. هنوز دستبند سبزش به دستش بود، مثل من که هنوز مقنعه سبز به سر می کردم و انگار نمیشد باور کنیم رؤیای ریاست جمهوری سید سبزمان از دست رفته است.
▫️خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد و با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعتراض کرد: «تا تونستن تقلب کردن! رأیمون رو بالا کشیدن! دارن دروغ میگن!»
چندنفر دیگر از بچهها هم رسیدند، همه از طرفداران میرحسین بودیم و حالا همه در بهت این شکست سنگین، از هر مصیبتزدهای آشفتهتر بودیم.
▫️هرچند آنها همه از دانشجوهای غیرمذهبی دانشگاه بودند و من تقریباً تنها چادری جمعشان بودم، اما به راه مبارزهشان ایمان داشتم و مطمئن بودم نظام رأی ما را دزدیده است.
همه تا سر حدّ مرگ عصبانی و معترض بودیم که یکی صدایش را بلند کرد: «ما خودمون باید حق خودمون رو پس بگیریم! باید بریزیم تو خیابونا...» و هنوز حرفش تمام نشده بود که پریسا کسی را با گوشه چشم نشان داد و با اشاره او، سرها همه چرخید.
▪️مهدی بود که با حالتی مردد قدمی به سمت ما میآمد و باز به هوای حضور دوستانم، پا پس میکشید. با دیدن او، آتش خشمم بیشتر شعله کشید و خواستم با بچه ها بروم که همه از من فاصله گرفتند و بهسرعت رفتند.
چرا نباید از دستش عصبانی باشم وقتی نه تنها برای نظام مزدوری میکرد بلکه حتی دوستانم را هم از من میگرفت!
▫️قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سفید و شلوار کتان کِرِم رنگ، بیشتر شبیه دامادها شده بود و همین هیبت عاشقپیشهاش عصبانیترم میکرد. میدید من در چه وضعیتی هستم و بیخیال اینهمه خرابی حالم، تنها به خیال خودش خوش بود.
نزدیکم که رسید با لبخندی برّاق سلام کرد؛ به عمق چشمانم خیره شد و از همین انتهای نگاهش حسی کردم که دلم ترسید. نگاهی که روزی با عشق به پایم مینشست، امروز بهشدت به شک افتاده بود.
▪️خوب میدانستم در همین چند ماه نامزدیمان که مَحرم شده بودیم، به دنبال دنیایی از بحث و جدلهای سیاسی و جنجال انتخابات، هر روز رابطهمان سردتر میشد، اما امروز رنگ تردید نگاهش از همیشه پُررنگتر بود و همین تیزی احساسش، زخم دلم را تازه میکرد.
با همان ردّ تردیدِ نگاهش از چشمانم تا پیشانیام رسید و به نظرم موهایم از مقنعه بیرون آمده بود که برای چند لحظه خیره ماند، اما باحیاتر از آنی بود که حرفی بزند که باز لبخندی زد و با آرامش چشمان کشیدهاش منتظر ماند تا خودم دست به کار شوم.
▫️با اکراه موهایم را مرتب کردم و همزمان پاسخ سلامش را به سردی دادم که سرش را کج کرد و با دلخوری لحنش پرسید: «حالا که انتخابات تموم شده، نمیشه برگردیم سر خونه اولمون؟»
از همین یک جمله طوری گُر گرفتم که از نگاه خیرهام فهمید و خواست آرامم کند که فرصت ندادم و با تلخی طعنه توبیخش کردم: «خونه اول؟! کدوم خونه؟! دروغ گفتید! تقلب کردید! خیانت کردید! حالا انگار نه انگار؟! برگردیم سر خونه اولمون؟؟؟»
▪️از تندی کلامم جا خورد، در این مدت و به خصوص در این دو ماه آخر، سر انتخابات زیاد بحث کرده بودیم، کارمان به مجادله هم زیاد کشیده بود، اما هیچگاه تا این اندازه تند نرفته بودم و دست خودم نبود که تحمل این همه وقاحت سیاسی را نداشتم.
صورتش در هم رفت، گونههایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد: «مگه من تو ستاد انتخابات بودم که میگی تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر میکنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به شورای نگهبان شکایت نمیکنن؟»
▫️سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد: «بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده!» و من بهقدری عصبی شده بودم که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با داد و فریاد دادم: «شماها هرکاری میکنید، بد نیست! فقط ما اگه اعتراض کنیم، بَده؟!»
باورش نمیشد آن دختر آرام و مهربان اینهمه بههم ریخته باشد که اینبار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم: «تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو بسیج دانشکده که هر روز نشستی و دروغ سر هم کردی!»
حقیقتاً دست خودم نبود که نتیجه ناباورانه انتخابات، آرامشم را ویران کرده بود و فقط میخواستم اعتراضم را به گوش کسی برسانم؛ گرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که میدانستم بیش از آنکه تصور کنم دوستم دارد و من هم عاشقش بودم...
#ادامه_دارد
@fatemeh_valinejad
✍️ رمان #سپر_سرخ
#قسمت_سوم
▫️پس از صرف شام، ما در قسمت زنانه موکب، تکیه به دیوار خستگی این روز طولانی را در میکردیم و صدای صحبت مردها از آن طرف شنیده میشد که نورالهدی با دقت گوش کشید و زیرکانه حدس زد: «صدا ابومهدی میاد!»
ظاهراً حاج قاسم و ابومهدی هم امشب مهمان همین موکب بودند و شنیدم جوانی ایرانی به سختی عربی صحبت میکند و ظاهراً خطابش به ابومهدی بود: «حاجی یکی از تهران زنگ زده میگه شنیدیم حشدالشعبی با تانکهاشون تا خوزستان اومدن و شادگان رو هم گرفتن!»
▪️همهمه آرام خنده در سمت مردان پیچید و لحن نرم ابومهدی در گوشم نشست: «بگو اگه جز لودر و بیل مکانیکی چیزی همراه ما دیدن، غنیمت بگیرن، آهنش رو بفروشن خرج سیل زدهها بکنن!»
از نمک نشسته در لحن شیرین ابومهدی، صدای خنده مردها بلند شد و من با دلخوری پرسیدم: «یعنی چی؟»
▫️نورالهدی میان خنده نفسی گرفت و با صدایی آهسته پاسخ داد:«از وقتی حشدالشعبی برا کمک اومده خوزستان، بعضیا شایعه کردن که ما اومدیم اینجا سرکوب ایرانیها!»
اما حکایت به همینجا ختم نمیشد که کمکم رنگ خنده از صورتش رفت، دردی در نگاهش پیدا شد و انگار قلب صدایش شکست:«حتی ابوزینب عصری میگفت بعضیا توئیت زدن که چرا عراقیهایی که جوونای ما رو کشتن باید بیان کمک سیلزدههامون!»
▪️از سنگینی حرفهایی که از زبان نورالهدی میشنیدم خستگی امروز مثل آواری روی دلم خراب شد و لحن نورالهدی غرق غم بود:«آخه مگه شهدای ایرانی تو جنگ رو ما کشتیم؟ما شیعههای عراق که خودمون بیشترین ظلم رو از صدام دیدیدم!حتی تو جنگ ایران و عراق، صدام جوونای ما رو به جرم حمایت از ایران اعدام میکرد!»
و دیگر فرصت نشد بیشتر شرح این شایعه را بدهد که دوباره طنین کلام ابومهدی در فضا پیچید:«زمان داعش ملت ایران خالصانه و بیتوقع به ملت عراق کمک کردن! الانم که تو کشور شما سیل اومده ما احساس وظیفه کردیم برا جبران قسمت کوچیکی از محبتهاتون بیایم کمک.»
▫️صدای تشکر میزبانان ایرانی میان صحبتهای ابومهدی شنیده میشد و او همچنان با مهربانی و آرامش میگفت:«البته ما فقط وسایل مهندسی اوردیم برا کمک به جلوگیری از پیشرفت سیل. گروههای بهداری هم اوردیم برا اینکه مریضیهای بومی ما با منطقه شما یجوره! از طرفی پزشک و پرستار ما عربزبانه و راحتتر با مردم عربزبان شادگان و سوسنگرد ارتباط برقرار میکنه!»
تلخی طعنههای فضای مجازی با شیرینی کلام ابومهدی کمتر میشد و دلم میخواست باز هم بگوید که لحن محجوب حاج قاسم به دلم نشست:«ما با اینهمه نیرو درست نیس مزاحم صاحبخونه باشیم، پس عزیزان حرکت!»
▪️شاید دل دریایی او هم از تیرهایی که به سمت رفقای عراقیاش هدف گرفته بودند، شکسته و میخواست با ابومهدی خلوت کند که به نیت بازدید از مناطق سیل زده از موکب خارج شدند و من تا صبح از غصه قصه غریبانهای که شنیده بودم، خوابم نبرد.
پس از نماز صبح دوباره در چادر درمانی مستقر شدیم و دست خودم نبود که با معاینه هر بیمار ایرانی، کاسه دلم از غم تَرک میخورد و تلاش میکردم با خوشزبانی و مهربانی، لکه گناه نکرده را از دامنم بشویم مبادا گمان کنند به نیت شومی به ایران آمدهایم.
▫️هرچه آفتاب بلندتر میشد، هوای زیر چادر بیشتر میگرفت و باز کارمان راحتتر از مردانی بود که به جنگ هجوم آب رفته و با کیسههای شن و گِل و لودر تلاش میکردند مانع پیشروی آب شوند.
نورالهدی مرتب به دیدن ابوزینب میرفت و هربار با شور و هیجان خبر میآورد که جوانان حشدالشعبی در کنار پاسداران ایرانی، مردانه مقابل آب ایستاده و راه سیل را سد کردهاند.
▪️نزدیک اذان ظهر شده بود،آفتاب درست در مغز چادر میخورد و نفسم را گرفته بود که صدای مردی از پشت چادر بلند شد.
نورالهدی برای وضو بیرون رفته و باید خودم پاسخ میدادم که روسریام را مرتب کردم و از چادر بیرون رفتم.
▫️مرد جوانی از نیروهای سپاه ایران کودکی دو ساله را در آغوشش گرفته و تا چشمش به من افتاد، سراسیمه خبر داد:«تب داره!مادرش مریضه نتونست بیاد.»
به نظرم از عربهای خوزستان بود که به خوبی عربی حرف میزد و دلواپس حال کودک خواهش کرد:«میتونید معاینهاش کنید؟»
▪️صورت گندمگونش زیر تیغ آفتاب خوزستان خش افتاده بود، پیشانیاش خیس عرق شده و لباس خاکیرنگش تا کمر، غرق آب وگل بود.
دست به پیشانی کودک گرفتم تا دمای بدنش را بسنجم و باید هر چه سریعتر سِرم میزدم که چادر را بالا گرفتم و گفتم:«بیاید تو!»
▫️پشت سرم وارد چادر شد، کودک را روی تخت قرار داد و مقابلم کمر راست کرد که مستقیم نگاهش کردم و پرسیدم:«آب آلوده خورده؟»و پیش از آنکه پاسخم را بدهد،حسی در نگاهم شکست.
بیاراده محو چشمانش شده بودم و او پریشانی چشمانم را نمیدید که فکری کرد و مردد پاسخ داد:«نمیدونم، الان از جلو چادرشون رد میشدم،مادرش گفت بیارمش اینجا.»...
#ادامه_دارد
@fatemeh_valinejad