0251.mp3
1.46M
♦️پنج نقش قرآن در زندگی حضرت زهرا سلام الله علیها
👈 تلاوت قرآن
👈سخن گفتن با قرآن
👈تاثیر قرآن در زندگی
👈مرگ با قرآن
👈حشر با قرآن
🌿🌺🌿•✾••┈┈
@fatemi222
44شهادت حضرت زهرا س اول14010917.pdf
942.3K
▪️خروش مظلومانه▪️
✅ قیام حضرت زهرا سلام الله علیها
@fatemi222
1_751067308.mp3
783.8K
🔖راه گرفتن حاجات سنگین
■کارسازترین توسل \توسل به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
@fatemi222
دیگر آن خندهی زیبا به لب مولا نیست
همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست
قطرهی اشک علی تا به ته چاه رسید
چاه فهمید که کسی همچو علی تنها نیست
شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) تسلیت باد.
خانواده_فاطمی_3.pdf
1.08M
📌جلسه سوم :
♦️چرا خانواده ی ما مثل خانواده ی فاطمی نیست ؟ یا با آن فاصله دارد؟
@fatemi222
خانواده_فاطمی_2.pdf
1.07M
📌جلسه دوم:
♦️چرا خانواده ی ما مثل خانواده ی فاطمی نیست ؟ یا با آن فاصله دارد؟
خواسته های مادی !
@fatemi222
تاریخ_و_ترتیب_حوادث_منتهی_به_شهادت_حضرت_زهرا.PDF
7.71M
📖تاریخ و ترتیب حوادث منتهی به شهادت حضرت زهرا
@fatemi222
Panahian-AzGheyreKhodaNatarsim-mobile.pdf
324K
🔖از غیر خدا نترسیم🔖
@fatemi222
خانواده_فاطمی_4.pdf
939.4K
📌جلسه چهارم :
♦️آثار و پیامدهای خانواده فاطمی چیست؟
🔸1-فرزندان صالح
🔸2-عاقبت بخیری
@fatemi222
خانواده_فاطمی_1.pdf
808.5K
📌جلسه اول :
🔸ضرورت و اهمیت کانون خانواده با توجه به آیات و روایات
@fatemi222
خانواده_فاطمی_5.pdf
809.5K
#خانواده_فاطمی
📌جلسه پنجم:
♦️اصول رسیدن به خانواده فاطمی چیست؟؟
🔷بررسی بیست اصل در زندگی فاطمی و علوی
@fatemi222
بسم الله الرحمن الرحیم
🔴⚡️بالا!
صدای گریه از عرش معلّی میرود بالا
همین که نیمهشبها دست زهرا میرود بالا
یکی از پلکهای زخمیأش با دیدن حیدر
به زحمت _تا کند او را تماشا_ میرود بالا
گمانم مرکز ثقل زمین را شعلهها سوزاند
که آتش از در و دیوار دنیا میرود بالا
هنوز از ماجرای کوچهها شرمندهاش هستند
اگر دیوارها کج تا ثریا میرود بالا
تمام هستی خود را گرفته روی دست، انگار
که روی شانهها تابوت مولا میرود بالا
سوال این است؛ قاتل کیست؟ اما در جواب آن
فقط هر آینه دیوار حاشا میرود بالا
شفیع محشر خود را در اوج کینه سوزاندند
که دود آتش امروز، فردا میرود بالا
به لب در هر قنوت آوای "أَینَالمُنتَقِم؟" داریم
که دست لطف مادر نیز با ما میرود بالا
✍ #مجتبی_خرسندی
#حضرت_زهرا_سلاماللهعلیها
@fatemi222
💢فیش روضه
بسم الله الرحمن الرحیم
طراوت همهی روزهای ما امام زمان
بیا، بیا به روضهی ما هم بیا امام زمان
فقط به لطف دعای تو حالمان خوب است
همیشه با خبر از حال ما امام زمان
به حال مضطر ما هیچکس محل نگذاشت
کسی به جز تو نکرد اعتنا امام زمان
فراق توست سرآغاز درد بیدرمان
که جز ظهور ندارد دوا امام زمان
خوشا به حال کسی که مطیع محض تو شد
بدون ذرهای چون و چرا امام زمان
قیامت و دل قبر و زمان جان کندن
به دادمان برس این چندجا امام زمان
قسم به روضه مادر به داغ مولایم
دوجمله روضه ی مادر بخوان امام زمان
♦️یاصاحب الزمان شمابرای ماروضه بخوان♦️
توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟
قلم، قناری گنگیست در سرودن او...
چه دختری، که پدر پشت بوسهها میدید
کلید گلشن فردوس را به گردن او
چه همسری، که برای علی به حظّ حضور
طلوع باور معراج داشت دیدن او
چه مادری، که به تفسیر درس عاشورا
حریم مدرسۀ کربلاست دامن او
از آن، ز دیدۀ ما در حجاب خواهد ماند
که چشم را نزند آفتاب مدفن او
دمی که فاطمه تسبیح گریه بردارد
پیام میچکد از چلچراغ شیون او
بمیرم آن همه احساس بیتعلق را
که بار پیرهنی را نمیکِشد تن او
♦️چه کردن با حضرت زهرا سلام الله علیها که امام صادق علیهالسلام فرمودند:فَلَمَّا قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ نَالَهَا مِنَ الْقَوْمِ مَا نَالَهَا لَزِمَتِ الْفِرَاشَ وَ نَحَلَ جِسْمُهَا حَتَّى صَارت كَالْخَيَال[دعائم الاسلام، ج1، ص232].♦️
🔰سبک معصبه الراس یعنی.🔰
وقتی در و سوزوندن
لگد به در کوبیدن با هم
در و زدن به پهلوت محکم
صدا زدی که فضه (بچم)
تا پشت در افتادی
چهل نفر هجوم اوردن
کشون کشون علی رو بردن
خاطر زینب و ازردن
واویلتا واویلا
واویلا اه و صد واویلا ۳
♦️خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر شده بودند خیلی مجروح، حاج حسین خرازی با حالت بغض گفت : تورجی زاده رو پیدا کنید
تورجی زاده که بیسیم رو گرفت : حاجی گفت چند خط روضه حضرت زهرا بخون.
تورجی زاده فقط یه بیت خوند ، خدا می دونه نفهمیدیم چی شد ، وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارن تکبیر می گن خط رو گرفتن.
آماده ای بخونم.
در بین آن دیوار و در.... زهرا صدا میزد پدر....دنبال حیدر می دوید.... از پهلویش خون می چکید......
زهرای من...زهرای من.
♦️اینجا مادر دنبال امامش دوید اما کربلا دختر دنبال امامش دوید راوی نقل می کنه «و خرجت زینب من باب الفسطاط.»
از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین
دست و پا میزد حسین زینب صدا میزد حسین
♦️دید نیزه ها تو بدن فرو رفته،
الهی هیچ خواهری برادرش رو اینطور نبینه، صدا زد داداش، حسین ، زینب اومده، آقا دیگه نمی تونست حرف بزنه نای حرف زدن نداشت، گفت داداش حسین، تو رو به جدمون پیغمبر جوابمو بده، حضرت نمی تونست جواب بده ، یه قسم دیگه داد گفت حسین جان تو رو به بابام علی جواب زینب رو بده، حضرت نمی تونست جواب بده، حضرت یه قسم داد، ابی عبدالله به زحمت چشماشو باز کرد.
صدا زد حسین جان مادرم فاطمه.....
🌐@fatemi222
ریشه یابی حوادث بعد از رحلت پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم).mp3
11.31M
💠حجت الاسلام والمسلمین ماندگاری:
🔴ریشه یابی حوادث بعد از رحلت پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم)
#ماندگاری
═✧❁🌸❁✧═
@fatemi222
═✧❁🌸❁✧═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽/ تاثیر مبارزه منفی حضرت زهرا س در افشای مهمترین حقایق تاریخ
🔹هر بچه شیعه که می خواد یک دلیل محکم برای شیعه بودنش داشته باشه این را گوش کند ...
عالیه 👌
علامه امینی و علمای اهل سنت
#فاطمیه
ــــــــــــــــ
@fatemi222
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با سلام و احترام
#استوری به مناسبت شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها تقدیم شما.
_______________
بیا امشب بزار خودتو جای من
چه کنم فاطمه(س) آخه یه حرفی بزن
@fatemi222
📜 در میان دعوت ها
👥 دعوت ها گاهى دشمنى است كه مى خواهد در معبد دوستى، تو را قربانى كند و گاهى، نيازمندى است كه مى خواهد با پشيزى تو را، خريدارى كند.
👥 دعوت ها گاهى بى خبرى است كه در عين بى طرفى، تو را به آنجايى مى برد كه تو را مى بلعد و حتى خودش هم در كام حادثه مى افتد.
👥 اين دعوت ها همه اش باطل است، محو است، كم كردن تو و نيست كردن توست.
👥 گاهى دعوت به زياد شدن، بارور شدن و هماهنگ با رشد كردن توست.
👥 مى خواهد خود تو زياد شوى، نه فقط علم تو يا ثروت تو يا قدرت تو.
👥 اگر خود تو؛ يعنى تمام وجود تو، هماهنگ، رشد كند ديگر بحرانى نيست و فاجعه اى نيست.
👥 مادام كه خود تو، هماهنگ رشد نكنى، مادام كه تو زياد نشده باشى، هر چيزى كه زياد كنى و هر چيزى كه در تو زياد شود، جز رنج و درد تو نيست.
👥 دعوت حق، دعوتى است كه تو را زياد مى كند و هماهنگ و در تمام ابعاد رشد مى دهد.
❛❛ عینصاد
📚 #روش_نقد_جلد_اول | ص ۹۲
#️⃣ #بریده_کتاب #دین_شناسی
@fatemi222
📜 شناخت، عقیده، حرکت
❇️ هر شناختى عقيده اى را به دنبال مى كشد و عقيده ها و عشق ها حركت و كوشش را سبز مى كنند.
❇️ هنگامى كه انسان عظمت خود را شناخت، به كم قانع نمى شود و حتى به بهشت دلخوش نمى گردد، كه: «رضوان من اللَّه اكبر».
❇️ هنگامى كه وسعت هستى را شناخت و دورى راه را شناخت، در تنگناى يك مرحله نمى ماند و آرام پيش نمى رود.
❇️ هنگامى كه دنيا را يك راه ديد، در آن نمى ايستد و هنگامى كه آن را كلاس ديد، از آن درس مى گيرد و هنگامى كه آن را كوره ديد، از دردهايش عقده نمى آورد.
❇️ هنگامى كه كارش را شناخت، بى كار نمى نشيند.
❇️ هنگامى كه جهتش را شناخت ديگر كند نمى رود و درنگ نمى كند؛ چون در كاروانِ متحركِ هستى، ركود و درنگ، كمتر از عقب گرد نيست و عقب گرد جز تنهايى نيست و تنهايى در راه و در كوير هستى جز هلاكت نيست.
❇️ بر پايه ى اين شناخت ها و اين عقيده ها بارهاى سنگين تكليف قرار مى گيرد.
❛❛ عینصاد
📚 #اندیشه_من | ص ۷۹
#️⃣ #بریده_کتاب #دین_شناسی
@fatemi222
📜 ما و نیاز مردم
🔹آن كس كه مى خواهد به سوى خدا باز گردد و نعمت هاى او را در راه او خرج كند ناچار به خلق او مى انديشد و به نياز خلق مى انديشد، زيرا كه اينها عيال او هستند و خانواده ى او و اگر خلقى، جمعى، اجتماعى، نيازهاى گوناگون داشت و كسرى هاى بى حساب، بايد شديدترين نيازها و عميق ترين آنها را برآورده كرد و از داده هاى حق و استعدادهاى خدادادى بهترين استفاده را برد و عميق ترين بهره بردارى را نمود.
🔹جامعه ى بشرى نيازمند بقال، بنا، مقنى، نجار، مهندس و طبيب و مربى است. اينها همه نيازهاى جامعه است اما شديدترين آنها نياز تربيتى است، زيرا صنعت و تكنيك پيشرفته در جامعه اى كه فقر تربيتى دارد جز به انهدام و نابودى آنان كمك نمى كند و همانند تيغ تيزى است كه در دست كودكى باشد. هر چه تيغ تيزتر باشد دست كودك زودتر جدا شده و جانش بيشتر در خطر افتاده است.
🔹در اين زمينه هر چه انسان نيرومند و مجهزتر شود براى مرگ مجهز شده و به سوى نابودى شتاب كرده است براى انحطاط و انهدام جمعى لازم نيست كه آنها فاقد صنعت و تكنيك باشند، بلكه كافى است كه با صنعت پيشرفته از بار تربيتى خالى شوند، كه در اين صورت، تيغ صنعت براى نابودى آنها كافى است. و همين است كه كشورهاى عقب افتاده وقتى به صنعت و تكنيك مى رسند كه از درون پوسيده شده اند و از محتوا خالى شده اند و از اصالت هايشان تجريد شده اند.
❛❛ عینصاد
📚 #مسئولیت_و_سازندگی | ص ۲۹
#️⃣ #بریده_کتاب #تربیت
@fatemi222
📜 الگوهای تقلیدی
💠 خطر اشتباه در انتخاب الگو زياد است و چه بسا به هلاكت و نابودى و فساد بكشد.
💠 پدر بايد شخصيت خود را حفظ كند و مادر بايد شخصيت پدر را نگه دارد و در اين الگو خدشه اى وارد نسازد.
💠 پدرِ با شخصيت مى تواند حتى هنگام شوخى و بازى و بگو و بخند، عظمت خود را داشته باشد، حتى هنگامى كه فرزندش بر سر و رويش مى پرد اين عظمت را حس كند.
💠 پدرِ با شخصيت مانند كوه است، حتى هنگامى كه بر سر او پا مى گذاريم، در دل از او وحشت داريم و از بلنديش مى هراسيم.
💠 اين روحيه تقليد مى تواند بزرگترين عامل تربيتى باشد كه كودك را به سوى خوبى ها و بدى ها بكشاند.
💠 در صورتى كه پدر، خود تربيت يافته باشد و مؤدب باشد و معتقد و هدفدار باشد اين تربيت ها و اعتقادها و هدف ها به كودك منتقل مى شود.
💠 مادام كه فرزند در خانه است، تنها با مراعات پدر و مادر، كار تمام است و همين كه پا به بيرون مى گذارد و با ديگران محشور مى شود، پدر و مادر بايد به جز مراعات سابق، به بت ها و مرجع تقليدها و الگوهاى ديگر كودك نيز توجه داشته باشند.
💠 پدر و مادر از آنها كه مى توانند الگوى خوبى باشند، تمجيد كنند و از آنها كه نمى توانند، با زرنگى انتقاد كنند، تا اين كه وازدگى در فرزند به وجود بيايد.
💠 اين غلط است كه با زور كودك را از چنين شخصيتى محبوب جدا كنند؛ چون اين جدايى جز عطش و علاقه چيزى زياد نمى كند و هر چه فرزند بزرگتر شود، بيشتر به خود فرو مى رود و از پدر و الگوى سابقش فاصله مى گيرد.
❛❛ عینصاد
📚 #تربیت_کودک | ص ۵۴
#️⃣ #بریده_کتاب #تربیت
@fatemi222
🌸دستگیری حضرت زهرا(س)
راوی شهید برونسی:(1)👇
🌺.....تانک های T- 72 رادشمن ،تازه وارد منطقه کرده بودو قبل از آن توی هیچ عملیاتی باهاشان سر و کار نداشتیم. خصوصیت تانک ها این بود که آرپی جی به آنها اثر نمی کرد،اگر هم می خواست اثر کند، باید می رفتی و از فاصله خیلی نزدیک شلیک می کردی،و به جای حساس هم باید می زدی.آن روز بحث کشید به این که چه تعداد نیرو برای عملیات بروند، واز چه طریق اقدام کنند؟🌺..... سه گردان ماموراین کار شدند. فرمانده یکی شان عبدالحسین بود.وقتی راه افتادیم برای شناسایی، چهره او با آن لبخند همیشگی و دریایی اش گویی آرام تراز همیشه نشان می داد.تانزدیک خط دشمن رفتیم. یک هفته ای می شد که عراقیها روی این خط کار می کردند.دژ قرص و محکمی از آب در آمده بود جلو دژ موانع زیادی توی چشم می زد، جلوتراز موانع هم،درست سرراه ما، یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می کرد.اگرمشکل موانع را می توانستیم حل کنیم، این یکی ولی کار را حسابی پر دردسر می کرد.باهمه این احوال، بچه ها به فرمانده تیپ می گفتند:شما فقط بگو برای برگشتن چه کار کنیم.ما می رفتیم تو دل دشمن که عملیات ایذایی انجام بدهیم.برای همین مهمتراز همه، قضیه سالم برگشتن نیرو بود.فرمانده تیپ چند تاراهنمایی کرد عملاً هم کارهایی صورت دادیم،حتی گرایمان را،رو حساب برگشتن تنظیم کردیم.از شناسایی که برگشتیم، نزدیک غروب بود، بچه ها رفتند به توجیه نیروها.
🌺.....من و عبدالحسین هم رفتیم گردان خودمان.دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند؛ یکی شان به خاطر شناسایی محدود،راه را گم کرده بود؛ یکی هم پای فرمانده اش رفته بود روی مین.هردو گردان را بی سیم زدند که بکشند عقب.حالا چشم امید همه به گردان ما بود،و چشم امیدما به لطف و عنایت اهل بیت (ع).شایداغراق نباشد اگر بگویم بیشترازهمه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود.وقت راه افتادن، چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد.یعنی پیشانی بند زیاد بود،او ولی نمی دانم دنبال چه می گشت.با عجله رفتم پهلوش. گفتم: چه کار می کنی حاجی؟یکی بردار بریم دیگه.حتی یکی ازپیشانی بندها را برداشتم و دادم دستش، نگرفت. 🌺.....گفت: دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی توش باشه!حال و هوای خاصی داشت. خواستم توی پرش نزده باشم. خودم هم کمکش کردم. بالاخره یکی پیدا کردیم که روش با خط سبز، و بارنگ زیبایی نوشته بود:یا فاطمه الزهرا(س) ادرکنی.اشک توی چشم هاش حلقه زد.همان را برداشت و بست به پیشانی اش.چند دقیقه بعد، تمام گردان آماده حرکت بود. با بدرقه ی گرم بچه ها راه افتادیم. ذکرائمه(ع)از لب هامان جدا نمی شد.آن شب تنها گردانی که رسید پای کار،گردان مابود.سی، چهل متر مانده بود برسیم به موانع، یک هو دشمن منور زد، آن هم درست بالای سرما!....
@fatemi222
🌸دستگیری حضرت زهرا(س)
راوی شهید برونسی:(2)👇
🌺.....تاریکی دشت به هم ریخت و آنها انگار نوک ستون را دیدند.یک دفعه سر و صدایشان بلند شد. پشت بندش صدای شلیک پی در پی گلوله ها، آرامش و سکوت منطقه را زد به هم. صحنه نابرابری درست شد؛ آنها توی یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند، ما توی یک دشت صاف، همه خیز رفته بودیم روی زمین، تنها امتیازی که ما داشتیم، نرمی خاک آن منطقه بود؛ طوری که بچه هاخیلی زود توی خاک فرو رفتند.
🌺.....دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت. عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم.حدودبیست دقیقه،ریختن آتش، شدید بود رفته رفته حجمش کم شد.من درست کنارعبدالحسین دراز کشیده بودم. گفت:.یک خبر از گردان بگیر، ببین وضعیت چطوره.سینه خیز رفتم تاآخر ستون. سیزده، چهارده تاشهید داده بودیم.باآن حجم آتش که دشمن داشت، وبا توجه به موقعیت ما،این تعداد شهید، خودش یک معجزه به حساب می آمد. بعضی ها بدجوری زخمی شده بودند. به حالت سینه خیز،رفتم سر ستون، جایی که عبدالحسین بود.به نظر میامد خواب باشد.همان طور که به سینه دراز کشیده بود،پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد.آهسته صداش زدم.سرش را بلند کرد.
🌺.....گفتم: انگار نمی خوای برگردی حاجی؟... چیزی نگفت.از خونسردی اش حرصم درمی آمد. باز به حرف آمدم وگفتم: می خوای چه کار کنیم حاج آقا؟آرام و با لحنی حزن آلود گفت: تو بگو چه کار کنیم سید؟ تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما واصول جنگی واین جور چیزها وارد می دونی!... این طور حرف زدنش برام عجیب بود. بدون هیچ فکری گفتم: خوب معلومه، بر می گردیم. سریع گفت: چی؟!به فکر ناجور بودن اوضاع وبه فکردردزخمی ها بودم.خاطر جمع تراز قبل گفتم: برمی گردیم.گفت: مگرمی شه برگردیم؟!
🌺..... زود توی جوابش به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم:خود فرماندهی هم گفت که اگرتاساعت یک نشد عمل کنین، حتماً برگردین؛الان هم که ساعت دوازده ونیم شده.توی این چند دقیقه، ما به هیچ جا نمی رسیم.ِ.. پرسیدم: مگه شما نظر دیگه ای هم داری؟چند لحظه ای ساکت ماند. جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد،گفت: من هم عقلم به جایی نمی رسه.دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت روی خاکهای نرم و رملی کوشک. منتظر بودم نتیجه بحث را بدانم.لحظه ها همین طور پشت سر هم می گذشت.دلم حسابی شور افتاده بود.او همین طور ساکت بود و چیزی نمی گفت، پرسیدم: پس چه کار کنیم آقای برونسی؟ حتی تکانی به خودش نداد...🌺.....باحالت عصبی گفتم:حاج آقا همه منتظر هستن،بگو می خوای چه کار کنی؟! باز چیزی نشنیدم،چند بار دیگر سوالم را تکرار کردم.او انگار نه انگار که دراین عالم است. یک آن شک برم داشت که نکند گوشهاش از شنوایی افتاده یاطور دیگری شده؟ خواستم باز سوالم را تکرار کنم، صدای آهسته ناله ای مرابه خود آورد. صدا از عقب می آمد. سریع، با سینه خیز رفتم لابه لای ستون... حول و حوش ده دقیقه گذشت. توی این مدت، دو، سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین...😇
اضطراب و نگرانی ام هر لحظه بیشتر می شد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود.نمی دانم او چش شده بود که جوابم رانمی داد.. باغیظ می گفتم: آخه این چه وضعیه حاجی؟ 😳
🌺.....بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود؛ درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد. گفت: سید کاظم! خوب گوش کن ببین چی میگم.اوگفت: خودت برو جلو.با چشم های گرد شده ام گفتم: برم جلو چه کار کنم؟!
گفت: هر چی که میگم دقیقاً همون کاررو بکن؛ خودت میری سر ستون، 👈 یعنی نفر اول... به سمت راستش اشاره کرد وادامه داد
🌺..... سر ستون که رسیدی، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری.مکث کرد.با تأکید گفت: دقیق بشماری ها... مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم.گفت: بیست وپنج قدم که شمردی و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سرخودت ببراون جا... یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته! ولی خیلی محکم حرف می زد؛هم محکم، هم با اطمینان کامل. باز پی صحبتش را گرفت؛ وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر میری جلو.😨اون جا دیگه خودم می گم به بچه هاچه کار کنن. ازجام تکان نخوردم. داشت نگاه می کرد. هر کدام ازحرف هاش، یک علامت بزرگ سوال بود توی ذهن من.😔 گفتم: معلوم هست می خوای چه کار کنی حاجی؟
🌺.....به ناراحتی پرسید:شنیدی چی گفتم؟... گفتم: شنیدن که شنیدم، ولی ... آمد توی حرفم. گفت: پس سریع چیزهایی رو که گفتم انجام بده... کم مانده بود صدام بلند شود. جلو ی خودم را گرفتم و به اعتراض گفتم:👈 حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داری می گی؟😍
@fatemi222