eitaa logo
خانواده بهشتی
1.2هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
🔸مباحث معرفتی https://eitaa.com/fatemi222/6618 🔹 احکام https://eitaa.com/ahkam31/910 🔸فهرست مباحث خانواده https://eitaa.com/fatemi24/13766
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 😔غیرت و چه شد⁉️ 🔯شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب‌ های خود مینویسد: ❇️«روزی زنی نزد قاضی کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم دارم و او به من نمیدهد. 🔴 قاضی شوهر را کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری❓ 🔯زن گفت: آری، آن دو مرد . 🔴قاضی از پرسید: 🔸گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد. 😒گواهان گفتند: سزاست این زن صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست که او همان است. 😔چون زن این را شنید، بر خود ! 😡شوهرش برآورد شما چه گفتید⁉️ ❇️برای پانصد مثقال طلا، من چهره ‌اش را به شما نشان دهد؟! ❌هرگز! هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد و نمی‌دهم که چهره‌ی همسرم درحضور دو مرد نمایان شود. 💟چون زن آن و را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش .»❤️ 🌟چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه‌ امروز ما را هم میدید که چگونه و به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده‌ آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان می کنند.💞
یک از مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند. بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. . مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یادآوری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها! @fatemi24
جنگیدن با زندگی هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض می‌کرد که زندگی سختی دارد و نمی‌داند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است. این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر می‌رسید هر مشکلی که حل می‌شود، یک مشکل دیگر به دنبالش می‌آید. پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد. او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد. زمانی که آب هر سه دیگ به جوش رسید، او سیب زمینی ها را در یک کتری ، تخم مرغ‌ها را در کتری دیگر و دانه های قهوه را در کتری سوم گذاشت. سپس ایستاد تا آن ها نیز آب پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید. دختر غر می‌زد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه می‌کند. پس از بیست دقیقه، او گازها را خاموش کرد. پدر سیب زمینی ها را از قابلمه خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. تخم مرغ ها را نیز خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. او قهوه ها را نیز با ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی می‌بینی؟ دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب زمینی ها دست بزن. دختر این کار را کرد و فهمید که آن ها نرم شده اند سپس از دخترش خواست تا تخم مرغ ها را بشکند. زمانی که تخم مرغ ها را برداشت فهمید که تخم مرغ ها سفت شده اند. در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. عطر خوش قهوه لبخند را به روی لب های دختر آورد. سپس از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟ پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش آن ها متفاوت بود. سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد. تخم مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت می‌کرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید. با این حال، دانه قهوه خاص بود. وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد. تو کدام یک از این سه ماده ای؟! @fatemi24
🔻مورچه نَر بود یا ماده 🔹شیخ احمـد جامی بر بالای منبر گفت: مردم هرچه می‌ خواهید از من سوال کنید. زنی از میان جمعیت فریاد زد ای مـرد ادعا ی بیهـوده نکن ، خداوند رسـوایت خواهـد کرد ، هیچ کس جز علی علیه السلام نمی تواند بگوید که پاسخ تمام سؤالات را میداند. 🔸شیخ گفت اگر سؤال داری بپرس. زن سـوال کرد مورچه‌ ای که بر سر راه سلیمان‌ نبی آمد نر بود یا ماده؟ شیخ گفت سؤال دیگر نداشتی!؟ این دیگر چه سؤالی است؟ من که نبودم ببینم نر بوده یا ماده. 🔹زن گفت نیاز نبود که آنجا باشی ، اگر کمی با قـرآن آشنا بودی می دانستی. درسوره نمل آمده است که قالت نمله مشخص می شـود مورچه ماده بوده. 🔸مردم هم به جهل شیخ وزیرکی زن خندیدند. شیخ با عصبانیت گفت: ای زن با اجازه شوهـرت در اینجا هستی یا بدون اجازه؟ اگر با اجازه آمـده ای که خدا شوهرت را لعن کند و اگر بی اجازه آمده‌ای، خدا خودت را لعن کند. 🔹زن پرسید: ای شیخ بگو بدانیم آیا آن زن بااجازه پیامبر به جنگ امام زمان خود ، علی علیه السلام رفته بود و یا بدون اجـازه؟ شیخ بیچـاره نتوانست جواب گوید. 📚 الغدیر ، علامه امینی @fatemi24
⬅️روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.👉 🔵زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»🍃 زن پرسید: «چه کار کنم؟»😳 و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. 🔵با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.😃 🔵شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» 🌀شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. 🍃🌸عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید... @fatemi24
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید: آ آ آ ی ی ی!! صدایی از دور دست آمد: آ آ آ ی ی ی!! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی! پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدرش توضیح داد: مردم می گویند که این انعکاس کوه است؛ ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عیناً به تو جواب می دهد. اگر عشق را بخواهی عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتمآ به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد. @fatemi24
📗 روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید: آقای ادیسون شنیدم برای اختراع لامپ تلاش‌های زیادی کرده‌ای، اما موفق نشده‌ای، چرا پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعالیت خود ادامه می‌دهی؟ ادیسون با خونسردی جواب داد: «ببخشید آقا من ۹۹۹ بار شکست نخورده‌ام، بلکه ۹۹۹ روش یاد گرفته‌ام که لامپ چگونه ساخته نمی‌شود.» ‎‌‌❤️ @fatemi24 ❤️
📗 شوهری یک پیامک به همسرش ارسال کرد: سلام، من امشب دیر میام خونه. لطفا همه لباس‌های کثیف من رو بشور و غذای مورد علاقه‌ام رو درست کن… ولی پاسخی نیومد! پیامک دیگری فرستاد: راستی یادم رفت بهت بگم که حقوقم اضافه شده و آخر ماه می‌خوام برات یه ماشین بخرم … همسر: وای خدای من! واقعا؟ شوهر: نه، می‌خواستم مطمئن بشم که پیغام اولم به دستت رسیده! ‎‌‌❤️ @fatemi24 ❤️
🦋 فقط نیم ساعت جلوی زبونت رو بگیری، خیلی چیزا حل میشه 🤣 🍃 زن با سر و صورت کبود و زخمی وارد اتاق دکتر روانشناس شد.دکتر از او پرسید: خانم! چه اتفاقی افتاده؟خانم در جواب گفت : دکتر، دیگه نمی‌دونم چکار کنم.هر وقت شوهرم از سر کار بر می‌گرده خونه، اول منو می‌گیره زیر مشت و لگد و بعد آروم می‌شه، نمیدونم مست می‌کنه یا اینکه خدای نکرده داره دیوونه می‌شه. دکتر گفت: چیزی که من می‌تونم براتون تجویز کنم اینه که وقتی که شوهرت می‌آد خونه، یه فنجون چای سبز دم کنی و شروع کنی به قرقره کردن چای، و این کار رو تا نیم ساعت ادامه بدی.دو هفته بعد، خانم با ظاهری سالم و خندان پیش دکتر برگشت و گفت: دکتر، تشخیصتون و تجویزتون فوق العاده بود.هر بار شوهرم اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت، ولی هنوز نفهمیدم این چای سبز چه خاصیتی داشت که اینطور مشکل ما را حل کرد؟ دکتر گفت: اگه اون موقع که شوهرت تازه بر می‌گرده خونه، فقط نیم ساعت جلوی زبونت رو بگیری، خیلی چیزا حل میشن!“ ‎‌‌❤️ @fatemi24 ❤️
🍃🍃🍃🍃🌸 📗 شخصی تعریف می‌کرد: چند وقت پیش از تهران ‌سوار اتوبوس شدیم بریم اهواز. پیرزنی پشت سر راننده نشسته بود. اول جاده قم پیرزن به راننده گفت پسرم رسیدی بروجرد خبرم کن. راننده هم گفت باشه. رسیدیم قم، پیرزن پرسید نرسیدیم بروجرد؟ راننده گفت نه. نزدیکی های اراک دوباره پرسید: نرسیدیم؟ راننده گفت: یه ساعت دیگه می‌رسیم. نرسیده به بروجرد پیرزنه رو خواب برد و راننده هم یادش رفت بروجرد بیدارش کنه. تا اینکه رسیدیم نزدیکی خرم آباد و پیرزن از خواب بیدار شد. گفت: نرسیدیم بروجرد؟ راننده گفت: رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم. پیرزن خودشو زد به جیغ و داد و کولی‌بازی طوری که همه مسافران به ستوه اومدن. راننده هم اولین دوربرگردون دور زد سمت بروجرد. از بس پیرزن زبون به دهن نمی‌گرفت وُ دایم نِفرین می‌کرد مسافران هم هیچی نگفتن. خلاصه رسیدیم بروجرد! اول بروجرد راننده دور زد و به پیرزنه گفت: ننه رسیدیم با احتیاط پیاده شو. پیرزن گفت: برا چی پیاده بشم؟ کی گفته میخام اینجا پیاده بشم؟ من میخام برم اندیمشک. دکتر تو تهران بهم گفته هر وقت رسیدی بروجرد قرصات رو بخور. حالا بی‌زحمت یه لیوان اَب بده قرصم بخورم😜😜
🚨 اگر می‌خواهی فرزند خوبی داشته باشی، اول روی خودت کار کن دو برادر بودند که یکی پیشۀ رفتگری گرفت و دیگری دیوان‌سالار شد. برادر دیوان‌سالار همیشه مراقب فرزندان بود که گمراه نشوند و رفتگر نه بلد بود و نه از خستگی فرصت داشت، وقتی صَرف فرزندان خود کند. فرزندان دیوان‌سالار از اشرار شدند و فرزندان رفتگر از ابرار. دیوان‌سالار روی به برادر رفتگر خود کرد و گفت: در عجبم از تو که هیچ مراقبتی از فرزندان خویش نکردی و من بسیار کردم، ولی فرزندان تو آن شدند که من بر فرزندان خود از تربیت‌شان اراده کرده بودم. برادر رفتگر گفت: تو در زندگی، اعمال خود را رها کرده بودی و ترسی از خدا نداشتی و مراقب اعمال فرزندانت بودی که خطا نکنند، ولی من اعمال فرزندان خود را رها کرده بودم و مراقب اعمال خود بودم که خطا و معصیت خدا نکنم. 🚨 برای داشتن فرزند خوب، ابتدا باید خود را تربیت کرد.