اجتهاد در شوخ طبعی 😂🤣
دوران جنگ تحمیلی
─┅═༅𖣔༅═┅─
▫️ یادش بخیر شهید کریم کجباف
صبح سردی در اردوگاه پلاژ بیدار شده و برای وضو از چادر خارج شدیم!
کریم کجباف زیر چند پتوی گرم خوابیده بود و بیدار نمی شد!
یکی یکی وضو گرفته، درحالی که بخار از دست های خیس بلند می شد، داخل چادر می شدیم!
از اینکه " کجباف" همچنان در بستر نرم و گرمش جا خوش کرده بود زورمان آمد!! 😬
علی رنجبر و اکبر شیرین علیه کجباف متحد شدند تا او را به هر قیمتی شده از زیر پتو بیرون بکشند!
من و احمدرضا هم جانب کجباف را گرفتم و کل کل شروع شد! 😀
در خلال صحبت ها، کجباف به آرامی سر از زیر پتو بیرون آورد و گفت:
" حسن جان ، مرحبا ! از تو خوش آمد. دختر خاله ای دارم ، خوب و محجبه !
مناسب تو . ان شاءالله بعد از عملیات یادت باشد، صحبت کنم تا با هم فامیل شویم! ☺
من هم از کجباف تشکر کردم!
احمدرضا ناصر از کجباف خواست تا جانب انصاف را نگهدارد چرا که او هم طرفدار او بوده!
کجباف با متانتی خاص و با آرامش گفت:
" احمد! هر چند قیافه مناسبی نداری اما از آنجا که همشهری هستیم، برایت فکری خواهم کرد... با خاله صحبت می کنم. به من محبت دارد، حتما برای دخترش قبول خواهد کرد!!
لحن علی رنجبر هم تغییر کرد و گفت:
" کریم ما سال هاست با هم رفیق و هم رزمیم! .... عملیات بدر را فراموش کردی؟ .... شوخی های مرا به دل نگیر .... 😄
و علی اکبر شیرین (شهید) هم فی البداهه سخن را عوض کرد و از " کریم کجباف" و شجاعتش گفت و از لطافت و بزرگیش.!!!🤣 کجباف با تمام هنر و ظرفیت شوخی اش، خیره در چشم علی رنجبر و اکبر شیرین نگاه کرد و گفت:
" هر چند که از شما دو نفر چندان دل خوشی ندارم اما چه کنم با این دلم؟! چه کنم با این دل که رئوف و نازک است! "
کافیه دیگه! التماس نکنید! بعد از عملیات که اهواز رفتم برای شما هم صحبت می کنم"!!!
از کریم تشکر کردیم و پتو زیر بغلش گذاشتیم و...
وقتی کجباف خواست از چادر خارج شود، گفت:
" آقایان، این مبحث مهم بین خودمان بماند"!
پس از برنامه صبحگاه در محوطه گروهان، علی بهزادی، (شهید / فرمانده گروهان) " کریم کجباف " را فراخواند، خیلی جدی با لهجه شوشتری گفت: " کریم ! ... چن وخته مونه بشناسی؟! (چند وقت است مرا می شناسی؟)
آدم بدی بیدمه؟ (آدم بدی بودم؟) کجباف با کمی مکث و تعجب جواب داد: "😳 اچه ؟! .... اتفاقا خیلی هم علاقه بِت داروم"! (چرا؟ اتفاقی افتاده؟)
علی گفت: " تمام رفیقاته فرستادی خونه بخت ! ... منو یادت رفت"!! 😄
کریم کجباف که تازه دوزاریش جا افتاد بود، نگاهی به طرف ما انداخت و گفت:
" خونتون آباد! مری پ BBC مو حرف زدومه"! (خانه تان آباد، انگار با بی بی سی صحبت کردم!!!) 😄😄😄
بچه های گروهان یکی پس از دیگری دور کجباف به تمجید و تملق جمع شدند و ولوله ای شد!!
کجباف که خداوکیلی در شوخی " اجتهاد تمام " داشت، همه را آرام کرد و گفت:
" علی ! .... ان شاءالله بعدِ عملیات ، گروهانه بیار اهواز به خط کن! .... سی همتو فکری بکنم!! " (بعد از عملیات گروهان رو بیار اهواز به خط کن تا برای همه تون فکری بکنم)
فریاد بچه ها با ذوق زدگی بلند شد؛کجباف ✊.... کجباف✊ ... کجباف ✊...
😄😄😄
.....😂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
راوی- حسن اسدپور
🌹فهرست خاطرات شهدا
https://eitaa.com/fatemi222/4587
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نقل خاطره طنز ... و تلخ و شیرین از دوران اسارت توسط سید علی اکبر ترابی فرد
دوران جنگ تحمیلی
#دهه۶۰
🌹فهرست خاطرات شهدا
https://eitaa.com/fatemi222/4587
⭕️ ۱۷ شهید در یک روز با جابجایی اسراء از الرمادیه به تکریت
📌 علیمردان از آزادگان اردوگاه الرمادیه و تکریت در بیان خاطره ای از دوران اسارت می گوید: یک روز ساعت ۹ صبح اتوبوس های مخصوص حمل اسراء ( قسمت پشت راننده کاملاً با نرده و شبکه های فلزی محصور ، شرایط انتقال هوا هم وجود نداشت و ارتباط با راننده کامل قطع بود) بدون صبحانه اسراء را از ساعت ۹ وارد محوطه محوطه اردوگاه کردند .
◇ هوا لحظه به لحظه در حال گرم شدن و گرمای هوای ظهر کم کم به ۵۰ درجه هم میرسید و کسی اجازه جابجایی و حرکت به سمت سایه دیواره های آسایشگاه را هم نداشت و اگر میخواست از جمع جدا شود بعثی به سمت او هجوم آورده و حسابی کتک می زدند.
◇ خود بعثی مکرر یصورت گروهی جابجا میشدند و هر گروه که می آمد به سراغ بچه ها رفته و کمترین کار آنها فرمان بشین و پاشو بود که در آن دمای بالا تعدادی از بچه ها بر اثر تشنگی و فشار بالای گرما به روی زمین افتادند
🔸 و در آخر یک تونل انسانی برای عبور اسراء به سمت اتوبوس ها ایجاد و در این راه با طناب و کابل و چوب و باطوم بر بدن اسراء می زدند و بچه ها را با دست و پای شکسته و بدن مجروح وارد اتوبوس هایی که زیر گرما به مانند تنور نانوایی شده بود ، هدایت و سپس از الرمادیه به سمت تکریت حرکت دادند.
🔻 بعد از چهار ساعت به اردوگاه تکریت رسیدیم و به محض باز کردن درب اتوبوس تمام بچه ها را که بی هوش و نیمه جان بودند را با کتک پیاده و به سمت آسایشگاه پرت می کردند و شب که آمار گرفتیم در همان یک روز ۱۷ نفر از بچه ها به شهادت رسیدند.
🌹فهرست خاطرات شهدا
https://eitaa.com/fatemi222/4587
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹من و تو باید بیدار شیم...
🔹والله به خدا مسئولیم...
از شــهـدا به شــمـا
از شهدا به شما
الو.........📞
صدامونو می شنوید!؟؟؟.
قرارمون این نبود....😔
قرار شد بعد از ماها
« راهمون » رو ادامه بدید...🚶🏻♂️
امادارید « راحت »ادامه می دید!🖐🏻
عکس ماها رو می بینید...
ولی❌عکس ما عمل
می کنید...
ما اینجا اومدیم تا با هم مبارزه کردن رو
یاد بگیریم
اونم مبارزه به سبک شهدااا
اینجا پاتوق مبارزه است
می خوای همه جوره بسیجی باحالِ همه فن حریف شی😎✌🏻
حـ🪖ـرفــ آخـ🪖ـر
نیرو ها در حالت آماده باشن😉
🌺بخشهایی از وصیتنامه شهید حسین فاطمی
🍃آری عزیزان این شعار را بدهیم که خدایا شهادت را نصیب ما بگردان که بسی مقام و سعادت است.
🍃این جانب با احساس مسئولیت و با پیروی از مولایم حسین ع این راه را انتخاب کردم و میدانم که این راه سختی دارد.
🍃امام فرمود راه حق سختی دارد. راه حق باعث شد حسین ع را شهید کنند. آری راه حق این است.
🍃برادران اگر توفیق شهادت نصیبم شد، مواظب باشید که در اول راه هستیم. لباس رزم بپوشید و پا درمیان گذارید.
🍃اگر صدام برود شیطان که نرفته است، تا وقتی حق هست باطل هم هست (پس آماده رزم باشید)
🌹فهرست خاطرات شهدا
https://eitaa.com/fatemi222/4587
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏳ هفتم تیر ماه ۱۳۶۶ - سالروز بمباران شیمیایی سردشت
📽 مهیبترین حمله شیمیایی تاریخ پس از هیروشیما با صد و ده کشته و بیش از هشت هزار مجروح
11.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 جبهه ی خودسازی
🎤 گفتگو با رزمنده جانباز عباس پیر مراد
-------------------------------------------
🌹فهرست خاطرات شهدا
https://eitaa.com/fatemi222/4587