eitaa logo
نفوس مطمئنه
534 دنبال‌کننده
970 عکس
638 ویدیو
92 فایل
🌸🍃﷽🍃🌸 تقدیم به روح همه شهدا خصوصا شهید فاطمی رفاقت با شهدا https://eitaa.com/fatemi48/279 داستانهای شهدا https://eitaa.com/fatemi48/280 روایتگری https://eitaa.com/fatemi48/979 @a_f_133
مشاهده در ایتا
دانلود
65. Ashoora.mp3
773.5K
شرح عملیات عاشورا -- میمک - استان ایلام
دشت هلاله -- عملیات عاشورا --- مهرماه ۶۰
🌈سردار شهید حاج محمد فرومندی معاون لشکر پنج نصر 🌹❤️🌴 عملیات عاشورا میمک به حقیقت یک عملیات عاشورایی بود. از نیروهای سه تیپ لشکر پنج نصر با پایان ماموریت سه ماهه شان بخاطر عملیات میمک (عاشورا) غربال شدند و تنها به اندازه دو تیپ باقی ماندند. تا جایی که شهید فرومندی صبح به بچه ها گفت: هرکس از شماها کار و زندگی داره و امکان برای شرکت در عملیات آتی ندارد می تواند به دیارش برورد و هر کس مشکلی برای ماندن ندارد بماند. بعدظهر آن روز نیروهایی که باقی ماندند گفت: به یاد سال 61 محرم افتادم وقتی شما را می بینم یاد یاران باوفای سالار شهیدان می افتم. آن روز شهیدفرومندی مطلبی در دل داشت که دیگر نمی توانست محبوس بدارد. با حالتی بغض آلود رو به بچه ها کرد و گفت: بچه ها یادتان باشد کسی که در جهاد شرکت جست مزدش کمتر از شهادت نباید باشد. مبادا جنگ تمام شود و من و تو شهید نشویم. که اگر غیر از این باشد ضرر کرده ایم. این جمله شهید فرومندی سالهای سال است دلم را آتش می زند ....😭😭😭 توضیح عکس👆: از راست شهید محمد فرومندی و محمدصادق شاه تقی داد
شهید والا مقام محمد حسن الماسی فرد قبل از عملیات کربلای میمک که در ان عملیات از ناحیه پشت و پهلو بشدت مجروح گردید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یحیی سنوار: من این جمله از امام علی را خوب به خاطرم سپرده ام که گفت: دو روز در زندگی انسان هست، روزی که در آن مرگ سرنوشت تو نیست، و روزی که مرگ سرنوشت تو ست. در روز اول هیچ کس نمی تواند به تو آسیبی برساند و در روز دوم هیچ کس نمی تواند تو را نجات دهد...
پیکر برای هرکسی هست دقیقا وسط معرکه بوده، حمایل خشاب به کمر... ‏چفیه بر دوش... نارنجکش هم همان طور که می بینید همراهش بوده ... دمش گرم 💔💔💔
نکته مهم؛ شهادت یحیی سنوار نه حاصل یک ترور و کار اطلاعاتی هدفمند که طی یک زد و خورد نظامی در خط مقدم رخ داد. تانک ۱سر۱ییلی دیروز یک گروه از رزمنده‌های حماس رو حین نبرد در خط مقدم هدف قرار میده که امروز بعد از بررسی‌ها به صورت اتفاقی متوجه پیکر شهید سنوار بین شهدا میشن. در واقع این اتفاق ناشی از شجاعت خود شهید و حضور در خط مقدم کنار سایر رزمنده‌ها بوده و امتیازی برای رژیم هار منطقه نیست. رژیم یک سال تمام پی ترور ایشون بود و ناموفق! روح این مرد بزرگ و قهرمان شجاع مقاومت شاد. نصرالله‌ها و سنوارها ادامه دارند..
شهادتت مبارک ای مرد بی نظیر
کار هر شبش بود. با این که از صبح تا شب کار و درس داشت و فعالیت می‌کرد، نیمه‌های شب هم بلند می‌شد نماز شب می‌خواند. یک شب بهش گفتم: «یه کم استراحت کن. خسته ای.» با همان حالت خاص خودش گفت: «تاجر اگه از سرمایه‌اش خرج کنه، بالاخره ورشکست میشه؛ باید سود بدست بیاره تا زندگیش به چرخه، ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم.»
15.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹یک فیلم زیر خاکی عالی ... عزت امروزمان را مدیون از خودگذشتگی این بزگواران بدانیم. خدا کمک کند روز قیامت مدیون این‌ها هستیم «اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج» 🔴 ما مردم عادی، برای لبنان چه کنیم؟
11.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک هفته بعد از پذیرش قطعنامه حاج حسین محمدیانی در جمع یاران پرسید: حالا که جنگ تمام شد شما چکار خواهید کرد ؟ هرکس پاسخی داد . ولی حاج حسین گفت: من این کالک و نقشه ها را میبرم در مساجد و مدارس و به همه خواهم گفت که بر فرزندان خمینی چه گذشت
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید... خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔 🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد .... 🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷 🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران..... 🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.... 🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.... 🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه.... 🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم.... 🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.... 🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.... 🔹شهیدسیدمرتضی‌دادگر...🌷 فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... 🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم..... 🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.... 🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.... 🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم.... 🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... » 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... 🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم : 🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.... 🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات.... کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟ 🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم.... 🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار ازحال رفتم... 🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون