•••🍂•••
🔥آه مــــادرم ...
شب گریههایش از آنجایی شـروع شد
که پـدرش از دنیا رفت...
حالا دیگر صدای هـمـسـایـهها هم
از نالههایش درآمده بود.
به همسرش گفتند:
«بگو یا شب گـریـه کـند یا روز...!»
دیگر گـریـههایش را برای مـزار پدر میبرد.
رفت و از حاکم شهر
حـق و ارث پـدریاش را مطالبه کرد.
همان که پـدر در هنگام حـیـاتـش
به او هِـبِــه کرده بود!
با او مخالفت کردند و
از دادن حـقـّش امتناع ورزیدند.
در راه بازگشت به خـانـه،
راهش را در کوچهای تـنـگ، سد کردند.
پـسـر بزرگـش همراهش بود...
همین که خواست به دفاع از مـادرش،
قد علم کند، جلوی آن اوباش از خدا بیخبر،
سـیـلیِ بیهوایی
مــادرش را نـقـش بر زمین کرد...
پسرک غـرورش شکست.
به مـادر کمک کرد تا بایستد.
قـرار شد به پـدرش،
از ماجرای سیلی چیزی نگوید...
بالاخره مَـرد است؛ غـرور دارد...
در هم میشـکـند اگر نـامحرمی
دست بر روی هـمـسـرِ بـاردارِ داغـدارش
بلند کرده باشد ...
انگار در آن روزگار مطالبهی حـقِ خود،
جـرم بوده و خبر نداشتند!
برای جریحهدار نشدن غرور مَـردش
نگفت سیلی خورده ...
ولی همان مَـرد با دستانی بسته،
عـشـقـش را
که حائـل میان در و دیـوار بود،
با بـازو و پـهـلـوی شکسته و
فرزندی سقط شده دید...🍂
باید قـلـمِ روزگـار، بنـویـسـد
از این بـیرحـمـی!
از این سـنـگـدلی!
از این جـنـایـت عـظـیـم!
تا دنـیـا دنـیـاسـت
آدمـها بفهمند که چه در تـاریـخ گذشت...!
✍🏻هُــدیٰ
#مادرجانم🖤
#بچه_های_مادر_پهلو_شکسته🕊
┄┅═••❀••═┅┄
@fatemi_ut