eitaa logo
کانال ثامن
191 دنبال‌کننده
7هزار عکس
9.6هزار ویدیو
117 فایل
'بسم‌رب‌الامیرالمومنین' فردا دیر است! رهبر انقلاب: نیازهای مربوط به آینده نیازهایی است که اگر شما امروز به فکر نیفتید و برایش کاری انجام ندهید، فردا درخواهید ماند؛ یعنی فردا گیر میکنید . . .🌱 -مقام‌معظم‌رهبری ۱۴۰۰/۱۱/۳🖇 ارتباط با مدیر کانال @Yarogh
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا بریم سراغ قسمت هجدهم داستان جنجالی و نزدیک به واقعیت کاردینال
📚 رئیس پاسگاه رو به معاونش که سروان جوونتری بود کرد و گفت : - به سربازها بگو محتاط باشن که کسی این اطراف نباشه که فیلم بگیره. تو این شلوغی و اوضاع امنیتی فقط همین رو کم داریم که دردسر جدید تولید بشه و بازم دمار از روزگار ما پلیس ها دربیارن! ذهنم با شدت شروع به کند و کاو میکرد ... با صحبت هایی که شده بود حدس زدم که پدر خانم مقدم باید آدم مهمی باشه! اما هر چقدر فکر کردم سواد سیاسی نه چندان زیادم به هیچ جایی نرسید ‌... تقریباً هیچ آدم مهم و صاحب منصبی رو با فامیلی " ثابتی مقدم " نمیشناختم. ای کاش حداقل تو این بیکاری و ساعت ها انتظار بی ثمر ، حداقل گوشی هامون رو پس میدادن تا بتونم تو اینترنت سرچ کنم! و بفهمم این آدمی که همه جز من میشناختنش کیه؟ یه لحظه ته دلم خالی شد...! اینبار حسابم علاوه بر پلیس و یگان ویژه و دانشگاه؛ با یه مقام مسئول بود که اصلاً نمیدونستم کیه و رتبه ش چیه؟! به سختی نفس کشیدم و با خودم فکر کردم : - اگه فقط یک سوال بپرسی که این آدم کیه غافله رو باختی ...!‌ با این گندی که دخترش بالا آورده بود باید چکار میکردم؟ یه کم از دور به خانم مقدم نگاه کردم. تنها چیزی که از وَجَناتِش پیدا نبود این بود که دخترِ یه آدم مهم و صاحب منصب باشه!! یه تیپ ساده و کامل معمولی ..‌. یهو یاد پراید درب و داغونش با اون بوق کامیونی افتادم! نا خودآگاه وسط اون همه استرس و انتظار خنده ام گرفت ...! جای شهریار خالی بود که از تعجب شاخ دربیاره اما مطمئنم تا حالا اونم نگرانم شده بود مخصوصاً اینکه گوشی هامونم خاموش بود و الانم نیمه شب شده بود و من بدون هیچ خبری غیب شده بودم! یهو جرقه ای به ذهنم زد و با خودم گفتم : - شاید پدرش آخونده ...؟ آره با عقل جور درمیاد چون رئیس پاسگاه از بردنِ آبروی پدرش با کشف حجاب حرف زد و چند بار حاجی صداش زد. شاید اصلاً امام جماعتِ تهران باشه؟ اما نه امام جماعت های تهران نشنیده بودم این اسم رو داشته باشن! تلاش برای اینکه بفهمم قراره چه کسی با چه پستی رو ببینم به هیچ جایی نرسید برای همین ترجیح دادم منتظر بمونم و از قبل به این فکر کردم که کاملاً صادقانه بگم که دخترش خودش منو نامزد خطاب کرده و من این وسط هیچ نقشی نداشتم جز اینکه فقط یه شال خریده بودم ...! خانم مقدم در سکوت روی صندلی نشسته بود و چشماش رو بسته بود چند بار خواستم برم روی صندلی کنارش بشینم و بهش بگم بابا این چه گندی بود زدی؟ واسه چی این وسط منو قاطی ماجرای خودت کردی؟ اما نتونستم به شدت تحت نظر بودیم و نمیدونستم واکنش باید چی باشه! اگه میخواستم حقیقت رو بگم این تنها راه بود که قبلش هیچ حرفی با خانم مقدم نزنم که بقیه حس نکنن هماهنگ کردیم یه دروغی بلغور کنیم تا خودمون رو از این مهلکه نجات بدیم! نمیدونم چقدر از این افکارم گذشت که یهو صدای یه سرباز ما رو به خودمون آورد : - جناب سروان ... جناب سروان آقای مقدم اومدن. از شدت استرس از جام پاشدم و ایستادم. چند دقیقه بعد یه مرد چهارشونه که موهای نسبتاً کم پشتی داشت و کمی از من کوتاهتر بود با دو نفر محافظ که هر کدومشون ۲ برابر هیکل من بودن وارد شد. کت شلوار رسمی طوسی تنش بود! به محض اینکه شروع به حرف زدن کرد از صداش و نحوه ی حرف زدنش حس کردم آشناست و میشناسمش! اما نمیدونستم چطوری و کجا!‌ نگاهی به من و دخترش که تنها جوون های اونجا بودیم انداخت و با رئیس پاسگاه دست داد و گفت : - سلام علیکم سروان پیکارجو حال و احوال؟ فکر میکردم تا حالا بازنشسته شدی مومنِ خدا. رئیس پاسگاه لبخندی زد و گفت : - ما که از خدامونه والا ... دوستان نمیزارن بریم سر خونه زندگیمون و به بچه و نوه هامون برسیم! آقای مقدم که بسیار موجه و در عین حال با جذبه به نظر می اومد جواب داد : - ان شاالله که این آشوب ها میخوابه و شما هم برمیگردی خونه و یه دل سیر استراحت میکنی. سروان پیکارجو با نیشخند گفت : - دقیقاً دیگه جونی برامون نمونده ... برعکس شما که ماشاالله هر روز در تکاپو و تلاشین. بنظرم وقتشه شما هم یه کم به اهل و عیال برسید ‌‌...! ظاهراً دخترخانومتون بدجوری تو خونه حوصله شون سر میرفته که پا توی این آشوب های خیابونی گذاشتن ...! حس کردم عرق سردی از پیشونیم چکید و دستام یخ کرد. سروان پیکارجو به ما اشاره کرد و گفت : - البته دخترخانومتون ادعا میکنن شعارهای صلح آمیز دادن ...! ولی خودتون در جریانید که هر نوع شعاری توی این شلوغی ها باید سرکوب بشه ...! راستی نگفته بودین صاحب دوماد شدین؟ مبارکا باشه جناب! نمیدونم چرا اون لحظه از نظر من انگار صدسال گذشت‌ شاید برای این بود که منتظر بودم که وقتشه یه واکنشی از خودم بروز بدم. اما نشد و نتونستم. جو اونقدر سنگین بود که خانم مقدم هم کاملاً سکوت کرده بود و فقط به بقیه نگاه میکرد. 👇@fatemieh_1401
با خودم توی همون چند ثانیه هزار فکر و برخورد متفاوت رو تصور کردم‌. جز اونی که در واقعیت اتفاق افتاد ...! آقای مقدم بدون هیچ مقدمه ای به سمت من اومد. نفسم به شماره افتاد چقدر این مرد با جذبه بود! یهو بدون هیچ پیش زمینه ای سرم رو پایین انداختم و گفتم : - سلام حاج آقا! خودمو برای یه سیلی آماده کرده بودم اما آقای مقدم ظاهراً فهمیده تر از این حرف ها بود! چون خیلی طبیعی کنارم ایستاد و دستش رو روی شونه هام گذاشت و رو به سروان با لبخند پدرانه گفت : - وضعیت اسفبار ما سیاسیون رو که خودتون بهتر میدونید! تا وقتی یه چیزی کاملاً قطعی نشه نمیتونیم رسانه ای کنیم ... اما حالا که این ماجرا پیش اومده و این دو تا هم خامی کردن و وسط اومدن میگم که قرار بود هفته آینده که ولادت داریم عقدشون رو برگزار کنیم. که به این شلوغی ها خوردیم یه مقدار درگیر شدیم. لب هامو رو با دندون گزیدم و تمام تلاشم رو کردم تا خفه خون بگیرم. چون کاملاً از فشارِ دست های آقای مقدم به روی بازوهام متوجه شدم که باید سکوت کنم و چیزی نگم. تا قائله ختم بخیر بشه و آبروی سر نیزه ی آقای نماینده بر باد نره ...! جناب سروان رو به آقای مقدم گفت : - مبارکا باشه ... گرچه خودتون بیشتر اطلاع دارین که تو این اوضاع حتماً باید برای بازجویی های تکمیلی فرستاده میشدن به مقامات بالاتر! آقای مقدم با لبخند گفت : - من بابت لطفی که کردین و اول با خودم تماس گرفتین دعا گوی شما هستم. ان شاالله این دو نفر هم قول بدن که من بعد برای حس کنجکاوی و جووونی توی هر جمع و شلوغی وارد نشن ... درست میگم پسرم؟ زبونم خشک شده بود حس میکردم برای تکون دادن زبونم و گفتن کلمه تایید یه وانت آجر رو از روی زبونم برداشتم. با صدای ضعیفی که شک داشتم اصلاً صدای من باشه جواب دادم : - بله همینطوره! آقای مقدم که خوشحال از تایید من بود به سمت سروان رفت و گفت : - میدونم شما هم مسئولیت دارین اما خدامیدونه که اگه به فرض مثال این جوون ها الان برگه ای چیزی امضا کنن ، معلوم نیست در آینده چه دردسرهایی براشون ایجاد بشه! خودتونم واقف هستین که اینا دانشجوی معمولی نیستن که هر دانشگاه الکی درس خونده باشن بالاخره دارن اسم نخبه ی مملکت رو یدک میکشن. حیفه برای یه خبط و خطای الکی که سوء تفاهمه آینده شون از بین بره. سروان پیکارجو نگاهی به من و خانم مقدم کرد و گفت : - اگه به احترام آقای مقدم و خدماتی که به مردم میدن نبود، قطعاً شما هم مثل بقیه باید بازجویی میشدین. اما از این به بعد خیلی حواستون رو جمع کنید! از یه متهم و جانی بالفطره به نورچشم سروان تبدیل شدیم و در آخر باهامون دست داد و در کمال تعجب برامون آرزوی خوشبختی کرد ...! از در پاسگاه بیرون اومدیم. بالاخره عزمم رو جزم کردم و به سرعت قدم هام اضافه کردم و به آقای مقدم نزدیک شدم. - ببخشید آقای مقدم! اگه اجازه بدین چند دقیقه ای وقتتون رو بگیرم و بابت این ماجرا توضیح کوچیکی بدم. خانم مقدم که تا حالا سکوت کرده بود به سمت پدرش رفت و با لحن اعتراضی گفت : - این پسره هیچ کاره ست! فقط میخواست به من کمک کنه همین!‌ آقای مقدم برگشت و به هر دومون نگاه کرد و گفت : - در مورد همه چیز امشب صحبت میکنیم. الانم بهتره زودتر سوار ماشین بشین. بادیگارد اول در ماشین مدل بالایی رو برامون باز کرد. @fatemieh_1401 ادامه دارد ...
📚 "" "" مجری رو به تلویزیون و دو نفری که برای گفتگوی ویژه ی خبری حاضر شده بودن گفت : - در هر حال آقای کریمی ادعا میکنن مافیای خودرو اینطور هم که شما میفرمایید وجود نداره. حتماً ادعای جدید یکی از خودروسازان رو که رسانه ای شده رو شنیدین که گفتن : - ما هر روز در حال ضرر دهی هستیم ...! نماینده ی مخالف زیر خنده زد و گفت : - حتماً دوستان برای رضای خدا دارن تولید میکنن!! البته نمیفرمایند که این مدت با دلار جهانگ... عذرمیخوام با عرض نیمایی الی ماشاءَالله قطعات خودرو رو وارد کردن و هنوز هم مثل قطره چکون هزار تا قرعه کشی و طرح پیش فروش و نیم فروش و پَس فروش گذاشتن تا با هزار بدبختی به دست مردم برسه ...! خب این بزرگواران اگه ضرر میدن چرا تولیدشون رو متوقف نمیکنن؟ به والله که مردم حاضرن نصف این پول رو با رضایت بدن و ماشین لوکس و دست دوم خارجی بخرن! مجری در ادامه صحبت نماینده گفت : - خب این آزاد کردن واردات خودرو هم بستگی به طرح و نظر دوستان شما در مجلس داره ...! نماینده موافق گفت : - ما منکر اینکه خودروهای داخلی ایراداتی هم دارن نیستیم، اما قطعاً قبول دارین که خودروهای قدیمی که تولید شدن خیلی فرق میکنن، ما به سمت پیشرفت داریم میریم ...!‌ نماینده ی مخالف با نیشخند جواب داد : - اتفاقاً مردم کوچه بازار هم کاملاً با شما موافق هستن که خودروهای قدیم و جدید خیلی فرق دارن. قدیمی ها خیلی کیفیت شون بهتر بود! ماشین رو از کارخونه در میارن انگار ماشین اسباب بازیه ... یه بچه رو تصادفی روی کاپوت بزاری ، ماشین ننه مرده به احترامش گود میشه!! آقای کریمی رو به نماینده مخالف گفت : - ایشون بیشتر از اینکه منتقد باشن برای تمسخر تشریف آوردن ظاهراً ... حضرت آقا این همه از تولید داخلی حمایت میکنن، باید به تولیدکننده فرصت اصلاح و تمرین و خطا داد! نماینده مخالف سری تکون داد و گفت : - شما که سخنرانی حضرت آقا رو در بابِ حمایت از تولید داخلی شنیدین، پس چطور اون تیکه رو که بصورت واضح به خودروسازان عزیز تذکر داد رو نشنیدین...؟ امید کنترلو برداشت تلویزیون رو خاموش کرد. رو بهش گفتم : - داشتم گوش میکردم ها ...! امید در حالی که روی تشکش میپرید گفت : - حرفای اینا تمومی نداره ، شک نکن همین دو نفر هم که اومدن فقط نمایش بازی میکنن! در حالی که پتو رو باز میکردم جواب دادم : - اتفاقاً از حرفای این نماینده ی مخالف خیلی خوشم اومد، چه صدای خوبی هم داشت محکم و با جذبه ...! ته چهره ش هم شبیه فرهاد قائمیان بود نه؟ از اون تریپ ها که ازش حساب میبری. من که جای این بودم به جای نماینده ی مجلسی میرفتم گوینده یا دوبلور میشدم ...! امید بالش رو برام پرت کرد و گفت : - خداروشکر جای اون نبودی ... با این صدای و داغونت !‌ "" "" از افکارم بیرون اومدم ... آقای نماینده در حال رانندگی بود و من به این فکر میکردم که قانون جذب واقعاً موثر بود ...؟ به یکی از محلات بالای شهر تهران رسیدیم. برای من که هیچوقت قبل از این به تهران نیومده بودم نیازی نبود اسم محله رو بدونم. تغییر ناگهانی مدل ماشین های پارک شده و سر و ریخت ساختمون ها، باعث شد خیلی زود بفهمم که داریم وارد قسمت اعیان نشین میشیم. من که‌ فکر میکردم دیگه توی شهرهای بزرگ خبری از خونه ی ویلایی و باغ های آنچنانی نیست، با خونه هایی رو برو شدم که از کاخ سفید و کاخ سعدآباد کم نمی آوردن ...! " " سخنران رو به جمعیت گفت : - مردم قارون رو دیدن و با آه گفتن : هذا حَظٍّ عَظِيمٍ بعد اینجوری شد که وقتی قارون هلاک شد حضرت موسی اول خونه زندگی و طلا ملا هاش رو از بین برد! چون گفت خوی اشرافیگری و تجملاتی که آه مردم رو در میاره از حربه های شیطانه ...! گرچه مردم الان همگی یه پا فرعون و قارون شدن ...! فرعون ننه مرده تو گرمای مصر، چهار تا خدمتکار داشت فقط بادش میزدن! یه تخت کج و کوله داشت که ۶ نفر به بدبختی دو قدم تکونش میدادن تا جناب فرعون رو ۱۰ متر جا به جا کنن! تو که زیر باد خنک کولر برای خودت لم میدی و به وقتش هم سرمات به راهه هم دوش آب گرمت، هم ماشینت که راحت و با سرعت تو رو به مقصد میرسونه ؛ وضعت از قارون و فرعون خیییییلی بهتره ...! " " انگار که نماینده ی خوش صدا و با جذبه افکار درونی منو شنید و دکمه ی ریموت رو زد تا با نمای کاخ خودش روبرو بشیم. وارد حیاط خونه که چه عرض کنم ، عمارت شاهنشاهی شدیم ! در حالی که همچنان تا در خونه روی مسیر سنگ فرش شده رانندگی میکرد رو به من گفت : - پسر جون با خودت فکر نکنی هر کی نماینده ست دزد و کلاهبرداره و اختلاس گره! این خونه زندگی و مال و اموال هم از قدیم و الایام از ارث آبا و اجدادی به من رسیده ...! البته اینکه برادرم تو جوونی عمرش رو به شما داد و من تک پسر شدم هم توی ارث بری بیشترم بی تاثیر نیست! 👇@fatemieh_1401
با خجالت جواب دادم : - خدا امواتتون رو رحمت کنه ...! این چه حرفیه بنده در حدی نیستم زندگی بقیه رو قضاوت کنم! آقای مقدم از ماشین پیاده شد و رو به من گفت : - بفرمایید پیاده شین اینجا آخر خطه ... و خودش با خنده به سمت پله های ورودی به راه افتاد! بادیگاردی که تا الان کنار من نشسته بود جای راننده نشست. ظاهراً میخواست جای ماشین رو عوض کنه و یا با خودش بیرون ببره ...!‌ همراه خانم مقدم از ماشین پیاده شدیم. از فرصت استفاده کردم و رو به خانم مقدم گفتم : - ظاهراً قراره امشب بابت کارِ نکرده و آش نخورده بسوزیم!! خانم مقدم ایستاد و رو به من گفت : - مطمئن باشید نمیزارم بخاطر چیزی که خودم مقصر بودم کس دیگه ای رو مجازات کنن!‌ به من پشت کرد و از پله ها بالا رفت. نفس عمیقی کشیدم و بسم اله گفتم و پام رو روی پله ها گذاشتم. وارد سالن اصلی ‌که شدیم نما از اون چه که بنظر می اومد مجلل تر و قشنگ تر بود! یهو زن میانسالی که چادر رنگی به سر داشت با عجله به سمت ما دوید و بدون اینکه واکنشی به من نشون بده ، خانم مقدم رو بغل کرد و شروع کرد به گریه زاری : - هیچ معلوم هست تو کجایی دختر؟ نمیگی من نصفه عمر میشم گوشیت خاموشه؟ حالت چطوره؟ چرا قیافه ت اینجوری شده ...؟ چی میگه بابات؟ برای چی گرفته بودَنِت؟ تو مگه طرفدار این ماجراها بودی ..‌.؟ بابات که پیام داد با هُدی و یه پسره ... تازه متوجه حضور من شد ... چادرش رو مرتب کرد و گفت : - ای وای ببخشید من یه لحظه هُدی رو دیدم متوجه شما نشدم. سرم رو پایین انداختم و گفتم : - سلام اختیار دارین ... شما ببخشید که نصفه شبی مزاحم تون شدیم! خانم میانسال که ظاهراً مادرِ خانم مقدم بود سرش رو به علامت نفی تکون داد و گفت : - این چه حرفیه ... خیلی خوش اومدین! بفرمایید بشینید تا یه چایی تازه دم براتون بیارم ظاهراً خیلی خسته شدین. ای که خدا ازشون نگذره ...! خانم مقدم که میخواست بشینه ، مادرش دستش رو گرفت و رو بهش گفت : - چی چی نشستی؟ پاشو بیا کارت دارم ! این رخت و لباس خاکی خولی رو برو عوض کن ... انگار از سطل آشغال دَرِت آوردن. همچنان که دور میشدن و تنها شده بودم به اطراف نگاه کردم. گوشه ی سمت چپ سالن شومینه ی طرح روز و خیلی شیکی خودنمایی میکرد اما من توجه م به تابلوی بزرگی بود که روی شومینه نصب شده بود. یه تصویر قدیمی از یه پیرمردی که عمامه به سر داشت و توی تصویر روی صندلی چوبی نشسته بود و عصا به دست داشت. نگاه نافذ و پر جذبه ای داشت. اونقدر که خیلی راحت متوجه می شدی باید پدر یا پدربزرگ آقای نماینده باشه ...! آقای مقدم با لباس عوض شده و خونگی از پله های مارپیچ پایین اومد. رو به من که نگاش میکردم گفت : - گفتم الان آقا عطا براتون لباس بیارن. با خجالت جلوی پاش از جام پاشدم و گفتم : - نه متشکرم! نیازی به لباس عوض کردن نیست، یه سری سوءتفاهم ها رو خدمتتون بگم رفع زحمت میکنم. روی صندلی روبرویی نشست و با صدای آرومی گفت : - حاج خانم ما یه مقدار وسواس دادن، هر کی از راه برسه باید لباسش رو عوض کنه بعد بشینه ... ! شما هم به داد ما برس و عوض کن و گرنه فردا بساط بشور و بساب راه میندازه همه رو عاصی میکنه ...! قبل از اینکه بخوام جوابی بدم مرد میانسال دیگه ای که ظاهراً آقا عطا بود از در دیگه ای که معلوم نبود کجا بود بیرون اومد. لباس رو به سمت من گرفت و رو به آقای مقدم گفت : - از لباس های آقا هادی برداشتم، فکر کنم سایزشون باشه ... آقای مقدم با لبخند گفت : - البته آقا امیر قدشون از هادی بلندتره ... یه لحظه با شنیدن اسمم از زبون آقای مقدم تعجب کردم. حتماً سروان اسمم رو بهشون گفته بود! آقا عطا رو به من گفت : - دنبال من بیاید راهنمایی تون کجا لباس تون رو عوض کنید ... ادامه دارد ... @fatemieh_1401
آقای مهدی اسلامی بسم‌الله الرحمن الرحیم و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد سلام علیکم جمیعا و رحمة الله عرض ادب و احترام دارم خدمت همه شما عزیزان 🔴 این روزها شاهد بالا رفتن قیمت دلار و طلا هستیم خیلی از مخاطبین عزیز به دنبال این هستند که آیا این قیمتها صعودی میشه یا سقوط خواهد کرد اعتقاد بنده اینه که بالا رفتن دلار ، احساسی است و دلار آخرین سقف خودش رو زد و به زودی شیب سقوطی اون شروع میشه طلا هم به طبع اون پایین خواهد اومد ⁉️ الان عده ای میپرسند که دلیل بنده برای این حرف چیه سیر صعودی دلار بیشتر به خاطر مسائل سیاسی بود عده ای در داخل به خاطر رد صلاحیت ها و عده ای بخاطر احتمال شروع جنگ با آمریکا بازار رو داغ کردن و حالا که این موضوع فروکش کرده ، بازار به حالت قبل برمیگرده ❌متاسفانه دولت هم از بالا رفتن دلار بدش نمیاد و تا زمانی که بالا رفتن دلار با منافع دولت گره بخوره ، دولت از بالا رفتن دلار استقبال میکنه متاسفانه این سیاست بسیار غلطی است که فشارش روی مردمه بارها عرض کردم که ما باید از دلار عبور کنیم ، سیاست اقتصادی ما به کندی داره به اون سمت میره 🔴 امروز در چهارمین مرحله حراج طلا یک اتفاق عجیب افتاد ١١۶ شمش یک کیلویی به حراج گذاشته شد ولی کلا ١١ شمش به فروش رفت این یعنی بازار معتقده که طلا به زودی سیر سقوطی به خودش میگیره ♦️کارشناسان بازار معتقدند که دلار آخرین گردنه صعودی خودش رو هم طی کرده و بعد از مدت کوتاهی ریزش خواهد کرد این سیگنال در بازارهای فارکس هم مشهوده و دلار سقف خودش رو زده و بازار دلار منتظر یک سقوط آزاده که در دو ماه آینده میلادی اتفاق خواهد افتاد 🔴 دولت اگر طی این دو ماه آینده وابستگی خودش رو به دلار قطع نکنه به مشکل میخوره برای همین پیشنهاد میکنم که وارد بازار احساسی دلار و طلا نشید ❌ اگر مردم همراهی نکنند این سیاست اشتباه بازی با بازار دلار و طلا شکست میخوره ما باید به این بلوغ برسیم که وقتی بازار احساسی میشه مردم وارد بازار نشن 💯 داریم به موقعیت بسیار حساسی نزدیک میشیم 💯 از طرفی همه دستهای دشمنان به دنبال التهاب در ایرانند 💯 از طرف دیگه وضعیت در سوریه داره خیلی پیچیده میشه و یمن هم که دارید میبینید داریم به دو سال بسیار مهم و پیچیده وارد میشیم 🔻وقوع جنگهای بزرگ در اقصا نقاط مختلف جهان 🔻وقوع اتفاقات ارضی و سماوی در منطقه ظهور سالهای سقوط دولتها و فروپاشی اقتصادی اروپا و آمریکا سالهای ضعیف شدن اسرائیل و قوی شدن محور مقاومت 🔴 چینش جدید و نظم نوین جهانی با یک مدیریت جدید 🔻شکست ابرقدرتها و سر برآوردن قدرتهای جدید 🔻عوض شدن قطب علمی دنیا آمدن علم به آسیا و بالاخص در ایران و چین و هند 🔻قدرت گرفتن شدید ایران در معادلات جهانی 🔻رشد اقتصادی بالای ایران 🔻یمن تبدیل به قدرت برتر نظامی دنیا خواهد شد 🔻اوضاع سوریه بهم خواهد ریخت 🔻ترکیه به بلای عظیمی دچار میشه بلایی که سر سوریه اومد سر ترکیه هم خواهد اومد 🔴 ناامیدی رو از خودتون دور کنید نگاهها به منطقه ظهور باشه اتفاقات اصلی و عجیبی در راهه دلهاتون رو محکم کنید به نظرتون توی این راه باید چه کار کنیم ؟ به امید روزهای طلایی ایران والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته @fatemieh_1401
enc_16559962853898338197054.mp3
2.17M
نماهنگ رئوف صدای نقاره خونه‌ات دلم رو از خواب غفلت بیدار می‌کنه هر بار اسمتو قلبم تکرار می‌کنه امام رضا👌❤️🌸دوستت دارم •┈┈•❀🌸❀•┈┈• ‌🌷 ‌‌🇮🇷☫بسیجیان عزیزبه جمع کانال اگاهسازی امام صادق علیه السلام بپیوندید👇 سال مهار تورم ، رشد تولیدگرامی باد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @agahsazi_imam_sadegh 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ‌ ‌
16.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◀️ویدئویی از حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در جبهه دیرالزور و در خط مقدم جنگ با تکفیری‌های داعش 🗣در این ویدیو، شهید حاج اصغر پاشاپور هم حضور دارد که در آن زمان فرماندهی قرارگاه کربلا در سوریه را برعهده داشتند؛ شهید پاشاپور در ۱۳۹۸/۱۱/۱۳ در حلب سوریه به شهادت رسید. 🤲شادی روح مطهر امام وشهدا به ویژه شهدای مدافع حرم و سیدالشهداء جبهه مقاومت سردارشهید حاج قاسم سلیمانی 3تا صلوات 🌷 ‌‌🇮🇷☫بسیجیان عزیزبه جمع کانال اگاهسازی امام صادق علیه السلام بپیوندید👇 سال مهار تورم ، رشد تولیدگرامی باد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @agahsazi_imam_sadegh 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ‌ ‌
20.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه کم بغل کنم؟ 🔹️حلما دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر معظم انقلاب
📚 آقا عطا در اتاق قهوه ای رنگی رو باز کرد، رو به من گفت : - میتونید اینجا لباستون رو عوض کنید. لباس رو گرفتم و تشکر کردم. اتاق مرتبی به نظر می اومد، تخت تک نفره سفید با کمد و میز ست خودش. و ویدیو پروژکتوری که به دیوار نصب شده بود. با عجله به گوشه ای از اتاق رفتم و به لباس جدید آقا هادی؛ که ظاهراً برادر خانم مقدم بود نگاهی انداختم. یه شلوار کتونی مشکی با پیراهن سفید. اگه در حالت عادی بود محال بود که همچین لباسی رو انتخاب کنم یا بپوشم. حس میکردم اصلاً بهم نمیاد ...! اما چاره ای نبود، شلوار رو اول به پا کردم کاملاً اندازه بود البته من شلوار کمی بلندتر میپوشیدم و این نشون میداد حق با آقای نماینده بود و آقا هادی قصه ی ما از من چند سانتی کوتاهتر بود. داشتم بلوزم رو در میاوردم که یهو دستم از پشت به تابلوی بلند بالایی که پشت سرم بود گیر کرد تابلوی بیچاره در آستانه ی سقوط بود که با دستم گرفتمش. چقدرم سنگین بود ... سرم رو بلند کردم که تابلو رو به دیوار بزنم اما یهو از دیدن تصویر نقاشی شده روی دیوار میخکوب شدم ...! ظاهراً کسی روی دیوار با مهارت نقاشی کشیده بود ! عکس زن و مرد نیمه برهنه ای که چهره ی خیلی متفاوتی داشتن. زن با موهای کوتاه و مجعد و مردی که لباس خواب ابریشم مانندی به تن و ظاهری آرایش کرده داشت ...!! نتونستم بیشتر از این به نقاشی استتار شده ی پشت قاب نگاه کنم و از شدت استرس ، بلافاصله قاب رو به دیوار نصب کردم. پیراهن جدید رو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. یهو با دیدن آقا عطا که مثل نگهبانِ در جهنم پشت در وایساده بود ، نیم متر از جا پریدم. آقا عطا مشکوکانه به من نگاه کرد و گفت : - این پلاستیک رو برای لباساتون آوردم. خانم حساسیت داره لباس کثیف توی خونه باشه ...! نفس عمیقی کشیدم و پلاستیک رو گرفتم و در رو باز کردم. با عجله لباس های خودم رو توی نایلون چپوندم و از اتاق بیرون اومدم. با خودم فکر کردم : - خدا عاقبت منو با اینا ختم بخیر کنه! خب مردِ حسابی ، تو که زنت رو میشناسی انقدر وسواسیه واسه چی مهمون ناخونده با خودت میاری؟ آقا عطا نایلون لباس خودم رو از دستم گرفت و قبل از اینکه بخوام اعتراضی بکنم رفت ...! عمارت شاهنشاهی در سکوت عمیقی فرو رفته بود.‌ به ناچار وارد سالن اصلی شدم. آقای مقدم مشغول خوردن چایی بود و در همین حین مجله ای به دستش بود. تک سرفه ای کردم و به سمت مبلی که قبلاً اونجا نشسته بودم رفتم. آقای نماینده متوجه ورود من شد و گفت : - زیادم براتون کوتاه نشد. تلاش کردم لبخند کمرنگی بزنم و جواب دادم : - خوب بود ... ممنونم!‌ نگاهی به من کرد و مجله ش رو بست و روی میز گذاشت. با صدای بلند گفت : - خانم ها اگه غیبت هاشون توی آشپزخونه تموم شده تشریف بیارن. چند دقیقه بعد خانم مقدم که نمیدونم کی و کجا لباسش رو عوض کرده بود از دری که ظاهراً آشپزخونه بود بیرون اومد. لباس آبی تنش بود که با شال سفیدی که سرش کرده بود هارمونی خوبی داشت. سینی چایی رو روی میز وسطی که جلوی من بود گذاشت و به سر جای قبلیش که روبروی ما بود برگشت. چند دقیقه ی بعد مادرِ خانم مقدم هم با همون چادر گل گلی قبلی وارد شد. آقای مقدم رو به من گفت : - حتماً خیلی وقته که چیزی نخوردین، چایی و کیکتون رو بخورید که حرف های زیادی با هم داریم ...! تشکر کردم و از جایی که به شدت گرسنه م بود و در شرف از حال رفتن بودم تصمیم گرفتم مثل شهریار پر رو بازی دربیارم و راحت چایی و کیکم رو بخورم. آقای مقدم که از جانب من خیالش راحت شد رو به ما گفت : - خب داستانِ آشنایی جذابتون رو خیلی دوست دارم بشنوم. خانم مقدم با لحن معترضی گفت : - من بهتون دم پاسگاه گفتم که آقای نعمتی توی این ماجرا هیچ نقشی نداره ...! آقای مقدم نیشخند معناداری زد و گفت : - پس حتماً برای همینه که به همه گفتی نامزدته ...؟ خانم مقدم حالا کاملاً عصبی شده بود و جواب داد : - من از در دانشگاه که بیرون اومدم این جماعت داشتن شعار اقتصادی میدادن ، چند تا شعار اقتصادی درست و صلح طلبانه باهاشون دادم که یاد بگیرن و چرت و پرت بلغور نکنن ...! بعدش نمیدونم کدوم عوضی مقنعه منو از سرم کشید و تا به خودم اومدم تو آتیش پرتش کرد‌. یهو مادر خانم مقدم دستش رو به صورتش کوبید و گفت : - خاک به سرم! چقدر بابات گفت دختر چادر سرت کن! برای همین موقع ها میگفت دیگه ... حداقل چادرت رو در میاوردن و کار به کشف حجاب و بی آبرویی نمیرسید. خانم مقدم سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت : - اون آدمایی که من اونجا شناختم اگه چادر سرم بود به قصد مرگ کتکم میزدن و کار به کشف حجاب هم نمیرسید ...! 👇@fatemieh_1401
آقای مقدم بازم رو به دخترش گفت : - آقای نعمتی توی تمام این ماجراها کجا بودن؟ خیلی دوست دارم نقش پررنگ شون رو بدونم! یه لحظه زبونم رو باز کردم و گفتم : - اون لحظه من اونجا منتظر تاکسی بودم که خانم مقدم رو بین جمعیت دیدم که مقنعه شون رو درآوردن. و ایشونم شروع کردن به داد و بیداد و دعوا با همون پسری که این کار رو کرده بود! منم که متوجه شدم خانم مقدم نیاز به حجاب داره با عجله دوییدم و یه شال از فروشگاه نزدیک دانشگاه خریدم و اومدم. منتها تا به جمعیت رسیدم متوجه شدم که پلیس اومده و در حال دستگیری خانم مقدم هست. و باقی ماجرا هم که مشخصه ...! آقای مقدم رو به من کرد و گفت : - اگه هر کس دیگه ای جز دختر من بود همین کار رو میکردی؟ سرم رو پایین انداختم و صادقانه و سریع جواب دادم : - بله حس کردم باید اینجای داستان ماجرا رو توضیح بدم و گفتم : - هر خانم دیگه ای هم اگه توی این وضعیت گیر میفتاد قطعاً همین کار رو میکردم. آقای مقدم با جذبه گفت : - مثه خواهرتون ...! - من متاسفانه خواهر ندارم. آقای مقدم بدون هیچ مقدمه ای رو به دخترش گفت : - از این پسره خوشت میاد؟ سکوت سنگینی توی فضا حکم فرما شد. یهو خانم مقدم از بُهتِ سوالی که ازش پرسیده شده بود بیرون اومد و جواب داد : - معلومه که نه! من که گفتم ایشون این وسط هیچ کاره ست و اتفاقی وارد ماجرا شده ... ظاهراً آقای مقدم ول کن ماجرا نبود برای همین این بار اون سوال میخکوب کننده رو از من پرسید : - شما چطور؟ به دختر من علاقه داشتی که این فداکاری رو انجام دادی؟ با خجالت جواب دادم : - من و خانم مقدم شناخت چندانی از همدیگه نداشتیم که بخواد علاقه ای یا حتی برخوردی بین مون به وجود بیاد. از این بابت خیالتون راحت باشه...! آقای مقدم سمت من اومد و گفت : - در هر حال دوست داشتن یا نداشتن جفت شما این وسط هیچ اهمیت و تاثیری نداره ...! چیزی که الان به شدت مهمه، آبروی یک عمر منه که شما با بچه بازی و فردین بازی خودتون ؛ باهاش بدجوری بازی کردین! پس حالا موظف هستین گندی رو که زدین جبران کنید! با ناراحتی و اعتراض هر دومون باهم گفتیم : - ولی ما ... آقای مقدم رو به دخترش و من گفت : - هُدی خانم شما وقتی دروغ به این شاخداری گفتی و آقای نعمتی وقتی که اون دروغ رو شنیدی و با سکوتت تاییدش کردی، در واقع داشتین چوب حراج به آبروی من میزدین! اونم تو این شرایط حساس الان ...! سرم رو پایین انداختم و با دستام اونو گرفتم. حتی توان اینو نداشتم که ازشون بپرسم که دقیقاً چی از جون ما میخواین ...! آقای مقدم سمت من اومد. گوشیش رو به دستم داد و گفت : - با صدای بلند بخونن آقای مهندس ... بخون که چی نوشتن ...! با تردید گوشی رو گرفتم و شروع به خوندن کردم : - آقای نماینده اگه آبروت هم مثل پست و جایگاهت برات مهمه ، و نمیخوای قضیه پسر بازی دخترت و آشوبگریش تو رسانه ها پخش بشه ... ۵۰۰ تومن از جیبِ مبارک بِسُلف! تا بسته بشه اون پرونده ای که میخواستی بسته باشه. سرم رو بالا گرفتم و با ناباوری گفتم : - این پیام از طرف ...؟ آقای مقدم برگشت و گوشی رو از دستم گرفت و با نیشخند گفت : - بعلله ... این پیامِ همون جناب سروان مهربونه که شما رو بدون هیچ تعهد و بازجویی ول کرد. اما من راهکار بهتری سراغ دارم راهش اینه شما به صورت صوری با هم نامزد کنید تا اولاً دروغ نامزد بازی تون از بین بره. هم دروغ دوم هُدی که گفت تو اغتشاش نقشی نداشته و همراه تو داشته رد میشده. ضمناً دوربین های جلوی دانشگاه میتونن شهادت بدن که هُدی شعار بدی نداده و حتی به خودش هم تعرض شده ...! چشم هام بیشتر از حد معمول گشاد شدن و با صدای بریده بریده و عصبی گفتم : - آقای مقدم ، اینجوری که بازم باید نقش بازی کنیم و دروغ بگیم!! آقای نماینده رو به من با همون صدای پر جذبه ش گفت : - حتماً الان با خودت فکر میکنی چرا ۵۰۰ تومن رو بهش نمیدم؟ این پول برای من مبلغ زیادی نیست. اما نمیخوام به همچین آدمی باج بدم ...! اونم وقتی ‌که نه خودم گناهی دارم نه شما! برای همین میخوام این پول رو به تو بدم پسرجون! در عوضش تو هم چند ماهی نقشِ نامزد هُدی رو بازی کن! @fatemieh_1401 ادامه دارد ... #م. علیپور