eitaa logo
کانال ثامن
190 دنبال‌کننده
7هزار عکس
9.6هزار ویدیو
117 فایل
'بسم‌رب‌الامیرالمومنین' فردا دیر است! رهبر انقلاب: نیازهای مربوط به آینده نیازهایی است که اگر شما امروز به فکر نیفتید و برایش کاری انجام ندهید، فردا درخواهید ماند؛ یعنی فردا گیر میکنید . . .🌱 -مقام‌معظم‌رهبری ۱۴۰۰/۱۱/۳🖇 ارتباط با مدیر کانال @Yarogh
مشاهده در ایتا
دانلود
با خجالت جواب دادم : - خدا امواتتون رو رحمت کنه ...! این چه حرفیه بنده در حدی نیستم زندگی بقیه رو قضاوت کنم! آقای مقدم از ماشین پیاده شد و رو به من گفت : - بفرمایید پیاده شین اینجا آخر خطه ... و خودش با خنده به سمت پله های ورودی به راه افتاد! بادیگاردی که تا الان کنار من نشسته بود جای راننده نشست. ظاهراً میخواست جای ماشین رو عوض کنه و یا با خودش بیرون ببره ...!‌ همراه خانم مقدم از ماشین پیاده شدیم. از فرصت استفاده کردم و رو به خانم مقدم گفتم : - ظاهراً قراره امشب بابت کارِ نکرده و آش نخورده بسوزیم!! خانم مقدم ایستاد و رو به من گفت : - مطمئن باشید نمیزارم بخاطر چیزی که خودم مقصر بودم کس دیگه ای رو مجازات کنن!‌ به من پشت کرد و از پله ها بالا رفت. نفس عمیقی کشیدم و بسم اله گفتم و پام رو روی پله ها گذاشتم. وارد سالن اصلی ‌که شدیم نما از اون چه که بنظر می اومد مجلل تر و قشنگ تر بود! یهو زن میانسالی که چادر رنگی به سر داشت با عجله به سمت ما دوید و بدون اینکه واکنشی به من نشون بده ، خانم مقدم رو بغل کرد و شروع کرد به گریه زاری : - هیچ معلوم هست تو کجایی دختر؟ نمیگی من نصفه عمر میشم گوشیت خاموشه؟ حالت چطوره؟ چرا قیافه ت اینجوری شده ...؟ چی میگه بابات؟ برای چی گرفته بودَنِت؟ تو مگه طرفدار این ماجراها بودی ..‌.؟ بابات که پیام داد با هُدی و یه پسره ... تازه متوجه حضور من شد ... چادرش رو مرتب کرد و گفت : - ای وای ببخشید من یه لحظه هُدی رو دیدم متوجه شما نشدم. سرم رو پایین انداختم و گفتم : - سلام اختیار دارین ... شما ببخشید که نصفه شبی مزاحم تون شدیم! خانم میانسال که ظاهراً مادرِ خانم مقدم بود سرش رو به علامت نفی تکون داد و گفت : - این چه حرفیه ... خیلی خوش اومدین! بفرمایید بشینید تا یه چایی تازه دم براتون بیارم ظاهراً خیلی خسته شدین. ای که خدا ازشون نگذره ...! خانم مقدم که میخواست بشینه ، مادرش دستش رو گرفت و رو بهش گفت : - چی چی نشستی؟ پاشو بیا کارت دارم ! این رخت و لباس خاکی خولی رو برو عوض کن ... انگار از سطل آشغال دَرِت آوردن. همچنان که دور میشدن و تنها شده بودم به اطراف نگاه کردم. گوشه ی سمت چپ سالن شومینه ی طرح روز و خیلی شیکی خودنمایی میکرد اما من توجه م به تابلوی بزرگی بود که روی شومینه نصب شده بود. یه تصویر قدیمی از یه پیرمردی که عمامه به سر داشت و توی تصویر روی صندلی چوبی نشسته بود و عصا به دست داشت. نگاه نافذ و پر جذبه ای داشت. اونقدر که خیلی راحت متوجه می شدی باید پدر یا پدربزرگ آقای نماینده باشه ...! آقای مقدم با لباس عوض شده و خونگی از پله های مارپیچ پایین اومد. رو به من که نگاش میکردم گفت : - گفتم الان آقا عطا براتون لباس بیارن. با خجالت جلوی پاش از جام پاشدم و گفتم : - نه متشکرم! نیازی به لباس عوض کردن نیست، یه سری سوءتفاهم ها رو خدمتتون بگم رفع زحمت میکنم. روی صندلی روبرویی نشست و با صدای آرومی گفت : - حاج خانم ما یه مقدار وسواس دادن، هر کی از راه برسه باید لباسش رو عوض کنه بعد بشینه ... ! شما هم به داد ما برس و عوض کن و گرنه فردا بساط بشور و بساب راه میندازه همه رو عاصی میکنه ...! قبل از اینکه بخوام جوابی بدم مرد میانسال دیگه ای که ظاهراً آقا عطا بود از در دیگه ای که معلوم نبود کجا بود بیرون اومد. لباس رو به سمت من گرفت و رو به آقای مقدم گفت : - از لباس های آقا هادی برداشتم، فکر کنم سایزشون باشه ... آقای مقدم با لبخند گفت : - البته آقا امیر قدشون از هادی بلندتره ... یه لحظه با شنیدن اسمم از زبون آقای مقدم تعجب کردم. حتماً سروان اسمم رو بهشون گفته بود! آقا عطا رو به من گفت : - دنبال من بیاید راهنمایی تون کجا لباس تون رو عوض کنید ... ادامه دارد ... @fatemieh_1401
آقای مهدی اسلامی بسم‌الله الرحمن الرحیم و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد سلام علیکم جمیعا و رحمة الله عرض ادب و احترام دارم خدمت همه شما عزیزان 🔴 این روزها شاهد بالا رفتن قیمت دلار و طلا هستیم خیلی از مخاطبین عزیز به دنبال این هستند که آیا این قیمتها صعودی میشه یا سقوط خواهد کرد اعتقاد بنده اینه که بالا رفتن دلار ، احساسی است و دلار آخرین سقف خودش رو زد و به زودی شیب سقوطی اون شروع میشه طلا هم به طبع اون پایین خواهد اومد ⁉️ الان عده ای میپرسند که دلیل بنده برای این حرف چیه سیر صعودی دلار بیشتر به خاطر مسائل سیاسی بود عده ای در داخل به خاطر رد صلاحیت ها و عده ای بخاطر احتمال شروع جنگ با آمریکا بازار رو داغ کردن و حالا که این موضوع فروکش کرده ، بازار به حالت قبل برمیگرده ❌متاسفانه دولت هم از بالا رفتن دلار بدش نمیاد و تا زمانی که بالا رفتن دلار با منافع دولت گره بخوره ، دولت از بالا رفتن دلار استقبال میکنه متاسفانه این سیاست بسیار غلطی است که فشارش روی مردمه بارها عرض کردم که ما باید از دلار عبور کنیم ، سیاست اقتصادی ما به کندی داره به اون سمت میره 🔴 امروز در چهارمین مرحله حراج طلا یک اتفاق عجیب افتاد ١١۶ شمش یک کیلویی به حراج گذاشته شد ولی کلا ١١ شمش به فروش رفت این یعنی بازار معتقده که طلا به زودی سیر سقوطی به خودش میگیره ♦️کارشناسان بازار معتقدند که دلار آخرین گردنه صعودی خودش رو هم طی کرده و بعد از مدت کوتاهی ریزش خواهد کرد این سیگنال در بازارهای فارکس هم مشهوده و دلار سقف خودش رو زده و بازار دلار منتظر یک سقوط آزاده که در دو ماه آینده میلادی اتفاق خواهد افتاد 🔴 دولت اگر طی این دو ماه آینده وابستگی خودش رو به دلار قطع نکنه به مشکل میخوره برای همین پیشنهاد میکنم که وارد بازار احساسی دلار و طلا نشید ❌ اگر مردم همراهی نکنند این سیاست اشتباه بازی با بازار دلار و طلا شکست میخوره ما باید به این بلوغ برسیم که وقتی بازار احساسی میشه مردم وارد بازار نشن 💯 داریم به موقعیت بسیار حساسی نزدیک میشیم 💯 از طرفی همه دستهای دشمنان به دنبال التهاب در ایرانند 💯 از طرف دیگه وضعیت در سوریه داره خیلی پیچیده میشه و یمن هم که دارید میبینید داریم به دو سال بسیار مهم و پیچیده وارد میشیم 🔻وقوع جنگهای بزرگ در اقصا نقاط مختلف جهان 🔻وقوع اتفاقات ارضی و سماوی در منطقه ظهور سالهای سقوط دولتها و فروپاشی اقتصادی اروپا و آمریکا سالهای ضعیف شدن اسرائیل و قوی شدن محور مقاومت 🔴 چینش جدید و نظم نوین جهانی با یک مدیریت جدید 🔻شکست ابرقدرتها و سر برآوردن قدرتهای جدید 🔻عوض شدن قطب علمی دنیا آمدن علم به آسیا و بالاخص در ایران و چین و هند 🔻قدرت گرفتن شدید ایران در معادلات جهانی 🔻رشد اقتصادی بالای ایران 🔻یمن تبدیل به قدرت برتر نظامی دنیا خواهد شد 🔻اوضاع سوریه بهم خواهد ریخت 🔻ترکیه به بلای عظیمی دچار میشه بلایی که سر سوریه اومد سر ترکیه هم خواهد اومد 🔴 ناامیدی رو از خودتون دور کنید نگاهها به منطقه ظهور باشه اتفاقات اصلی و عجیبی در راهه دلهاتون رو محکم کنید به نظرتون توی این راه باید چه کار کنیم ؟ به امید روزهای طلایی ایران والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته @fatemieh_1401
enc_16559962853898338197054.mp3
2.17M
نماهنگ رئوف صدای نقاره خونه‌ات دلم رو از خواب غفلت بیدار می‌کنه هر بار اسمتو قلبم تکرار می‌کنه امام رضا👌❤️🌸دوستت دارم •┈┈•❀🌸❀•┈┈• ‌🌷 ‌‌🇮🇷☫بسیجیان عزیزبه جمع کانال اگاهسازی امام صادق علیه السلام بپیوندید👇 سال مهار تورم ، رشد تولیدگرامی باد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @agahsazi_imam_sadegh 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ‌ ‌
16.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◀️ویدئویی از حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در جبهه دیرالزور و در خط مقدم جنگ با تکفیری‌های داعش 🗣در این ویدیو، شهید حاج اصغر پاشاپور هم حضور دارد که در آن زمان فرماندهی قرارگاه کربلا در سوریه را برعهده داشتند؛ شهید پاشاپور در ۱۳۹۸/۱۱/۱۳ در حلب سوریه به شهادت رسید. 🤲شادی روح مطهر امام وشهدا به ویژه شهدای مدافع حرم و سیدالشهداء جبهه مقاومت سردارشهید حاج قاسم سلیمانی 3تا صلوات 🌷 ‌‌🇮🇷☫بسیجیان عزیزبه جمع کانال اگاهسازی امام صادق علیه السلام بپیوندید👇 سال مهار تورم ، رشد تولیدگرامی باد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @agahsazi_imam_sadegh 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ‌ ‌
20.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه کم بغل کنم؟ 🔹️حلما دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر معظم انقلاب
📚 آقا عطا در اتاق قهوه ای رنگی رو باز کرد، رو به من گفت : - میتونید اینجا لباستون رو عوض کنید. لباس رو گرفتم و تشکر کردم. اتاق مرتبی به نظر می اومد، تخت تک نفره سفید با کمد و میز ست خودش. و ویدیو پروژکتوری که به دیوار نصب شده بود. با عجله به گوشه ای از اتاق رفتم و به لباس جدید آقا هادی؛ که ظاهراً برادر خانم مقدم بود نگاهی انداختم. یه شلوار کتونی مشکی با پیراهن سفید. اگه در حالت عادی بود محال بود که همچین لباسی رو انتخاب کنم یا بپوشم. حس میکردم اصلاً بهم نمیاد ...! اما چاره ای نبود، شلوار رو اول به پا کردم کاملاً اندازه بود البته من شلوار کمی بلندتر میپوشیدم و این نشون میداد حق با آقای نماینده بود و آقا هادی قصه ی ما از من چند سانتی کوتاهتر بود. داشتم بلوزم رو در میاوردم که یهو دستم از پشت به تابلوی بلند بالایی که پشت سرم بود گیر کرد تابلوی بیچاره در آستانه ی سقوط بود که با دستم گرفتمش. چقدرم سنگین بود ... سرم رو بلند کردم که تابلو رو به دیوار بزنم اما یهو از دیدن تصویر نقاشی شده روی دیوار میخکوب شدم ...! ظاهراً کسی روی دیوار با مهارت نقاشی کشیده بود ! عکس زن و مرد نیمه برهنه ای که چهره ی خیلی متفاوتی داشتن. زن با موهای کوتاه و مجعد و مردی که لباس خواب ابریشم مانندی به تن و ظاهری آرایش کرده داشت ...!! نتونستم بیشتر از این به نقاشی استتار شده ی پشت قاب نگاه کنم و از شدت استرس ، بلافاصله قاب رو به دیوار نصب کردم. پیراهن جدید رو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. یهو با دیدن آقا عطا که مثل نگهبانِ در جهنم پشت در وایساده بود ، نیم متر از جا پریدم. آقا عطا مشکوکانه به من نگاه کرد و گفت : - این پلاستیک رو برای لباساتون آوردم. خانم حساسیت داره لباس کثیف توی خونه باشه ...! نفس عمیقی کشیدم و پلاستیک رو گرفتم و در رو باز کردم. با عجله لباس های خودم رو توی نایلون چپوندم و از اتاق بیرون اومدم. با خودم فکر کردم : - خدا عاقبت منو با اینا ختم بخیر کنه! خب مردِ حسابی ، تو که زنت رو میشناسی انقدر وسواسیه واسه چی مهمون ناخونده با خودت میاری؟ آقا عطا نایلون لباس خودم رو از دستم گرفت و قبل از اینکه بخوام اعتراضی بکنم رفت ...! عمارت شاهنشاهی در سکوت عمیقی فرو رفته بود.‌ به ناچار وارد سالن اصلی شدم. آقای مقدم مشغول خوردن چایی بود و در همین حین مجله ای به دستش بود. تک سرفه ای کردم و به سمت مبلی که قبلاً اونجا نشسته بودم رفتم. آقای نماینده متوجه ورود من شد و گفت : - زیادم براتون کوتاه نشد. تلاش کردم لبخند کمرنگی بزنم و جواب دادم : - خوب بود ... ممنونم!‌ نگاهی به من کرد و مجله ش رو بست و روی میز گذاشت. با صدای بلند گفت : - خانم ها اگه غیبت هاشون توی آشپزخونه تموم شده تشریف بیارن. چند دقیقه بعد خانم مقدم که نمیدونم کی و کجا لباسش رو عوض کرده بود از دری که ظاهراً آشپزخونه بود بیرون اومد. لباس آبی تنش بود که با شال سفیدی که سرش کرده بود هارمونی خوبی داشت. سینی چایی رو روی میز وسطی که جلوی من بود گذاشت و به سر جای قبلیش که روبروی ما بود برگشت. چند دقیقه ی بعد مادرِ خانم مقدم هم با همون چادر گل گلی قبلی وارد شد. آقای مقدم رو به من گفت : - حتماً خیلی وقته که چیزی نخوردین، چایی و کیکتون رو بخورید که حرف های زیادی با هم داریم ...! تشکر کردم و از جایی که به شدت گرسنه م بود و در شرف از حال رفتن بودم تصمیم گرفتم مثل شهریار پر رو بازی دربیارم و راحت چایی و کیکم رو بخورم. آقای مقدم که از جانب من خیالش راحت شد رو به ما گفت : - خب داستانِ آشنایی جذابتون رو خیلی دوست دارم بشنوم. خانم مقدم با لحن معترضی گفت : - من بهتون دم پاسگاه گفتم که آقای نعمتی توی این ماجرا هیچ نقشی نداره ...! آقای مقدم نیشخند معناداری زد و گفت : - پس حتماً برای همینه که به همه گفتی نامزدته ...؟ خانم مقدم حالا کاملاً عصبی شده بود و جواب داد : - من از در دانشگاه که بیرون اومدم این جماعت داشتن شعار اقتصادی میدادن ، چند تا شعار اقتصادی درست و صلح طلبانه باهاشون دادم که یاد بگیرن و چرت و پرت بلغور نکنن ...! بعدش نمیدونم کدوم عوضی مقنعه منو از سرم کشید و تا به خودم اومدم تو آتیش پرتش کرد‌. یهو مادر خانم مقدم دستش رو به صورتش کوبید و گفت : - خاک به سرم! چقدر بابات گفت دختر چادر سرت کن! برای همین موقع ها میگفت دیگه ... حداقل چادرت رو در میاوردن و کار به کشف حجاب و بی آبرویی نمیرسید. خانم مقدم سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت : - اون آدمایی که من اونجا شناختم اگه چادر سرم بود به قصد مرگ کتکم میزدن و کار به کشف حجاب هم نمیرسید ...! 👇@fatemieh_1401
آقای مقدم بازم رو به دخترش گفت : - آقای نعمتی توی تمام این ماجراها کجا بودن؟ خیلی دوست دارم نقش پررنگ شون رو بدونم! یه لحظه زبونم رو باز کردم و گفتم : - اون لحظه من اونجا منتظر تاکسی بودم که خانم مقدم رو بین جمعیت دیدم که مقنعه شون رو درآوردن. و ایشونم شروع کردن به داد و بیداد و دعوا با همون پسری که این کار رو کرده بود! منم که متوجه شدم خانم مقدم نیاز به حجاب داره با عجله دوییدم و یه شال از فروشگاه نزدیک دانشگاه خریدم و اومدم. منتها تا به جمعیت رسیدم متوجه شدم که پلیس اومده و در حال دستگیری خانم مقدم هست. و باقی ماجرا هم که مشخصه ...! آقای مقدم رو به من کرد و گفت : - اگه هر کس دیگه ای جز دختر من بود همین کار رو میکردی؟ سرم رو پایین انداختم و صادقانه و سریع جواب دادم : - بله حس کردم باید اینجای داستان ماجرا رو توضیح بدم و گفتم : - هر خانم دیگه ای هم اگه توی این وضعیت گیر میفتاد قطعاً همین کار رو میکردم. آقای مقدم با جذبه گفت : - مثه خواهرتون ...! - من متاسفانه خواهر ندارم. آقای مقدم بدون هیچ مقدمه ای رو به دخترش گفت : - از این پسره خوشت میاد؟ سکوت سنگینی توی فضا حکم فرما شد. یهو خانم مقدم از بُهتِ سوالی که ازش پرسیده شده بود بیرون اومد و جواب داد : - معلومه که نه! من که گفتم ایشون این وسط هیچ کاره ست و اتفاقی وارد ماجرا شده ... ظاهراً آقای مقدم ول کن ماجرا نبود برای همین این بار اون سوال میخکوب کننده رو از من پرسید : - شما چطور؟ به دختر من علاقه داشتی که این فداکاری رو انجام دادی؟ با خجالت جواب دادم : - من و خانم مقدم شناخت چندانی از همدیگه نداشتیم که بخواد علاقه ای یا حتی برخوردی بین مون به وجود بیاد. از این بابت خیالتون راحت باشه...! آقای مقدم سمت من اومد و گفت : - در هر حال دوست داشتن یا نداشتن جفت شما این وسط هیچ اهمیت و تاثیری نداره ...! چیزی که الان به شدت مهمه، آبروی یک عمر منه که شما با بچه بازی و فردین بازی خودتون ؛ باهاش بدجوری بازی کردین! پس حالا موظف هستین گندی رو که زدین جبران کنید! با ناراحتی و اعتراض هر دومون باهم گفتیم : - ولی ما ... آقای مقدم رو به دخترش و من گفت : - هُدی خانم شما وقتی دروغ به این شاخداری گفتی و آقای نعمتی وقتی که اون دروغ رو شنیدی و با سکوتت تاییدش کردی، در واقع داشتین چوب حراج به آبروی من میزدین! اونم تو این شرایط حساس الان ...! سرم رو پایین انداختم و با دستام اونو گرفتم. حتی توان اینو نداشتم که ازشون بپرسم که دقیقاً چی از جون ما میخواین ...! آقای مقدم سمت من اومد. گوشیش رو به دستم داد و گفت : - با صدای بلند بخونن آقای مهندس ... بخون که چی نوشتن ...! با تردید گوشی رو گرفتم و شروع به خوندن کردم : - آقای نماینده اگه آبروت هم مثل پست و جایگاهت برات مهمه ، و نمیخوای قضیه پسر بازی دخترت و آشوبگریش تو رسانه ها پخش بشه ... ۵۰۰ تومن از جیبِ مبارک بِسُلف! تا بسته بشه اون پرونده ای که میخواستی بسته باشه. سرم رو بالا گرفتم و با ناباوری گفتم : - این پیام از طرف ...؟ آقای مقدم برگشت و گوشی رو از دستم گرفت و با نیشخند گفت : - بعلله ... این پیامِ همون جناب سروان مهربونه که شما رو بدون هیچ تعهد و بازجویی ول کرد. اما من راهکار بهتری سراغ دارم راهش اینه شما به صورت صوری با هم نامزد کنید تا اولاً دروغ نامزد بازی تون از بین بره. هم دروغ دوم هُدی که گفت تو اغتشاش نقشی نداشته و همراه تو داشته رد میشده. ضمناً دوربین های جلوی دانشگاه میتونن شهادت بدن که هُدی شعار بدی نداده و حتی به خودش هم تعرض شده ...! چشم هام بیشتر از حد معمول گشاد شدن و با صدای بریده بریده و عصبی گفتم : - آقای مقدم ، اینجوری که بازم باید نقش بازی کنیم و دروغ بگیم!! آقای نماینده رو به من با همون صدای پر جذبه ش گفت : - حتماً الان با خودت فکر میکنی چرا ۵۰۰ تومن رو بهش نمیدم؟ این پول برای من مبلغ زیادی نیست. اما نمیخوام به همچین آدمی باج بدم ...! اونم وقتی ‌که نه خودم گناهی دارم نه شما! برای همین میخوام این پول رو به تو بدم پسرجون! در عوضش تو هم چند ماهی نقشِ نامزد هُدی رو بازی کن! @fatemieh_1401 ادامه دارد ... #م. علیپور
سایه روشن.mp3
12.05M
🔊 این قسمت: ❌ ترس شجاعت _____________________ 🔸 به مناسبت ایام هر شب یک برش صوتی از داستان‌های کتاب "سایه روشن" اثر تقدیم می‌شود. 📚 جهت دریافت کتاب به فروشگاه اینترنتی سعداء مراجعه فرمایید 💠 اندیشکده راهبردی سعداء 🆔 @soada_ir
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه فرقی میکنه به کی رأی بدیم وقتی حکومت هرکی رو که دلش بخواد سر کار میاره؟ ____________________________ 🔴 پاسخ را بشنوید... 💠 اندیشکده راهبردی سعداء 🆔 @soada_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 امام خامنه ای :«نگاهِ فاجعه آمیزِ فرهنگِ غربی در مسئله زن را افشا کنید» @fatemieh_1401