🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت بیست و یکم
فرمانده : بشین...
پروژکتورو روشن کرد و برا تاریک کردن فضا پردهی اتاقو کشید
همون طور که داشت لپتاپشو باز میکرد ازم پرسید از کدوم کشوری؟
_ ایران
چند تا سوال دیگه ازم پرسید از خانواده و و کار و بار و زن و زندگی... که جواب دادم
اما نفر دوم سوالایی پرسید که تو دلم اشهدمو خوندم
_ تو تا حالا تو چند تا عملیات بودی؟
_ دو عملیات... عملیات شکست محاصرهی حلب و یه عملیات دیگه
_حتما میدونی که اینجا فاصله بین مرگ و زندگی به اندازهی یه تار موئه؟
_ بله
_ تا حالا به این نتیجه رسیدی که برگردی ایران یا برنگردی اینجا؟
_ نه... بدتر از این شرایطو پیش بینی کرده بودم
_ من میخوام تو رو به یه عملیات سخت بفرستم... این عملیات با بقیه ی عملیاتایی که تا به حال شرکت کردی فرق داره... تو با لباس داعشی با هویت داعشی باید بری و بین اونا باشی و ماموریتاتو انجام بدی، ما ترجیح دادیم از بین نیروهایی که شناخته شده نیستن کسی رو انتخاب کنیم.
این عملیات ممکنه به قیمت جونت تموم بشه... اگه قبول کنی که هیچ، و اگه قبول نکنی هیچ اجباری در کار نیست اما اینو بدون نپذیری و کلمهای از صحبتای الآنمون به بیرون از این اتاق درز کنه با شدیدترین قوانین زمان جنگ مجازات میشی... میتونی چند ساعت فکر کنی...
_ گوش به فرمانم
_ بسیار خب... صندلیتو بچرخون و به تصویر نگاه کن
صندلیمو برگردوندم و عکس یه مردی رو دیدم که خیلی شبیه من بود و کمی چاق تر بود با کمی تفاوت ریش و سیبیل
یه بار کلیک کرد و عکس دیگه ای از اون مرد نشون داده شد که تو این عکس کمی لاغرتر شده بود و ریشش بلند بود که همین لاغر شدنش، صورتشو کوچیک تر نشون میداد.
این مرد ابوهاجر العسافی با نام واقعی محمد حمید الدلیمی مسؤول ارتباطات و هماهنگی و انتقال دستورات ابو بکر البغدادیه، تو توی نقشهای که ما طراحی کردیم با این آدم جابه جا میشی... ماموریت سختیه ولی خیلی دقیق و فنی طراحی شده.
از امروز برای انجام این ماموریت آموزش میبینی و یکی از بهترین نیروهای اطلاعاتی عملیاتی مسئول مستقیم آموزش توئه.. خب تا اینجا که نترسیدی؟
_ من تمام تلاشمو میکنم و امیدوارم بتونم آمادگی لازم رو کسب کنم و ماموریتمو به بهترین نحو انجام بدم.
_ تا چند ساعت دیگه مسئول آموزشت میاد.
موفق باشی
***
تو اتاقی که گفته بودن نشستم تا مسئول آموزشم بیاد...
داشتم فکر میکردم که این ابو هاجر چون سرکردهاس لابد خیلیا میشناسنش... چطور امکان داره تشخیص ندن که همون آدم قبلی نیس حتما اون قدری به ابوبکر البغدادی نزدیک هست که مسئول انتقال پیامش شده...
اصلا چطوری میخوان جابه جامون کنن، اصلا چرا از یه آدم آموزش ندیده دارن استفاده میکنن، صدامم حتما باهاش فرق داره!
کلی سوال به ذهنم رسید... صدای باز شدن در رو شنیدم...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/fatemieh_1401
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت بیست و دوم
بلند شدم و دیدم که یه مرد درشت هیکل و قد بلند و خوش تیپ اومد داخل... باهام دست داد و نشست صندلی روبه روی من
_ بشین... اسم من رضاست ایرانیم .. مسئول آموزشتم....نمیترسی که؟
_ نه فقط یه خورده هیجان زدم
_ اولین چیزی که باید بدونی اینه که نترسی.. دشمنت به اندازهای که بترسی بزرگتر میشه و به اندازهی اعتماد به نفس و شجاعتت کوچیکتر...
_ میشه چند تا سوال بپرسم
_ بپرس
_ به نظرت شدنیه؟ هر چی فکر میکنم برا اونا کار سختی نیست که بتونن یه آدم تقلبی رو تشخیص بدن
_ طوری آموزشت میدم که خود ابو هاجرم خودشو از تو تشخیص نده، از این گذشته ما از قبل به همهی چالشایی که قراره باهاش مواجه بشی فکر کردیم و برا هر کدوم نقشهای داریم... تمرکزتو بذار رو یادگیری...
_ صدام چی؟
_ یه مربی دیگه هر روز باهات برا تقلید صدا تمرین میکنه که بتونی مثل ابوهاجر حرف بزنی، البته یه راه دومم داره که خودت میفهمی.
_ چرا دارین برا این عملیات مهم از یه آدمی که قبلا آموزش ندیده استفاده میکنین؟
_ خب اون وقت کارمون چند برابر میشد که! باید هم ابوهاجر بودن، رو یادش میدادیم هم یه سال باید منتظر نتیجه عملهای جراحی صورت طرف میموندیم، اونم اگه راضی میشد تغییر کنه... اصلا به ایناش کاری نداشته باش، بهترین راهو انتخاب کردن ... .
خب فقط یه چیزی.... من عادت ندارم یه چیزو دو بار تکرار کنم. وقتی هم برا کشیدن ناز مهارت آموز تنبلم ندارم، هر اشتباهی که مرتکب شدی، تو کوتاهترین زمان تنبیه میشی.
کیفشو باز کرد و چند تا کاغذ گذاشت روی میز
_ تو باید اسم و اطلاعات 150 نفر بدونی تا شناخت لازم رو از اطرافیانت داشته باشی و خودتو گم نکنی.
هر روز ٣٠ تاشونو باید حفظ کنی و به خاطر بسپاری... سعی کن صورتاشون کامل تو ذهنت هک بشه... البته این کارو بعد از جلسهی امروز انجام میدی.
قسمت اول آموزشت مربوط به اخلاقیات ابوهاجره... اون آدم خیلی خشکیه، زیاد حرف نمی زنه، به هیچ وجه نباید با بقیه بگو بخند داشته باشی.. موقعیت اون تو داعش به حدیه که به جز ابوبکر البغدادی همه گوش به فرمانشن برا همین لازمه که خیلی مغرور باشی و خودتو دست بالا بگیری،
اون تو ماموریتا معمولا تعداد زیادی رو دنبال خودش نمیبره و به نظرش هر چی که دور و بریاش زیاد تر باشن برا خودش خطرناکتره و در عوض سعی میکنه بهترین زمان، بهترین افراد و سریعترین راه رو انتخاب کنه..
تقریبا بیشتر روزا رو بیرون از خونه تو ماموریته و این یه امکان بزرگی رو برات ایجاد می کنه که اصلا دور و بر خانوادش سبز نشی چون قطعا برا اونا تشخیص اینکه تو ابو هاجر نیستی اصلا سخت نیست...
راستی تا یادم نرفته اسم تو از همین الآن ابوهاجره... نکنه صدات کنم و سر برنگردونی که تنبیه میشی.
کمی تنگی نفس داره و بهتره هر وقت میخوای حرف بزنی هر چند دقیقه یه بار خودتو به تنگی نفس بزنی.
بین بعضی از فرماندههای داعش رسمه که برای فرمانده با درجه ی بالاتر پیش کشی تقدیم کنن مثل اسیر... نکنه رد کنی، قطعا باید بپذیری اما اینو هم باید بدونی که ممکنه اون اسیر یه جاسوس از طرف رقبای ابو هاجر برای گرفتن مقام و موقعیتش باشن پس باید با تدبیر و هوشیار باشی و بعد اینکه قبول کردی یه جوری از سرت وا کنی و اصلا نذاری متوجه کارات بشن ...
تو مدت عملیات بارها شاهد کشته شدن و خون و خونریزی میشی یادت باشه تو عامل انتحاری نیستی که بری برا کشتن داعشیا، تو نمیری که کسی رو نجات بدی، چیزی رو عوض کنی تو فقط میری که ابوهاجر باشی و یه کارایی رو به اسم ابوهاجر انجام بدی و یه کارایی رو که قرار بود اون انجام بده رو انجام ندی.
جلسهی اول بیشتر از دو ساعت طول کشید و نحوه ی رفتارم با فرماندهان، زیر دستام و اطرافیانم رو یاد گرفتم بعدش شروع کرد به یاد دادن کار با ویندوز قرمز، کار با چندین ابزار جاسوسی که تا به حال حتی اسمشونم به گوشم نخورده بود...
پنهون کردن اجسام مختلف، ارتباط گیری صحیح و امن با نیرو های خودی و تشخیص تله هایی که ممکنه اونا تو موقعیت شَک به هویتم برا ایجاد اطمینان درست کنن و...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/fatemieh_1401
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت بیست و سوم
وقتی برگشتم اتاقمون بچهها رفته بودن عملیات. شروع کردم به حفظ کردن سی تا عکس و یکی دو ساعته همرو حفظ کردم و بعدش از شدت خستگی خوابم برد و انرژی زیادی برا تحلیل روز غیر قابل پیش بینی که داشتم نمونده بود واسم، صبح زود بلند شدم و زنگ زدم و یه دل سیر با خانواده حرف زدم. تا اگه موقعیت دیگه ای برا زنگ زدن نباشه نگران نباشن.
بعدش رفتم اتاق رضا.
شروع کرد به پرسیدن اسم و اطلاعات عکسا... پونزده تا پرسید و شونزدهمی رو که گفتم یه سیلی خوابوند رو صورتم!
_ اشتباهه...
_ ابو احمد معاون والی ادلب
یکی دیگه زد
_ آخه مطمئنم معاون والی ادلبه
یکی دیگه زد!
دیگه دیدم به صلاحه هیچی نگم.. کاغذ سفیدو از رو اسم برداشت و دیدم نوشته ابو محمد معاون والی ادلب.
با کف دستم کمی صورتمو مالیدم تا دردش کم بشه و آروم زمزمه کردم که حالا چرا سه تا سیلی، یکی رو اشتباه گفتم دیگه...
_ سیلی اول برا اشتباهت بود و دو تای دیگه برا هر بار اصرارت به همون یه اشتباه... تو این عملیات هر وقت کم ترین احتمالو دادی که یه جا اشتباه کردی سریع باید جمعش کنی و حتی اگه یه جواب سر بالام میدادی تنبیه نمیشدی. حالا چجوری حفظ کردی؟
_ دقیقا همینطوری کاغذ میذاشتم رو نوشتهها و از خودم سوال میپرسیدم.
_ روشت غلطه باید تو ذهنت تصور کنی و دقیقا بر عکسشو انجام بدی... باید تو ذهنت بگی معاون والی ادلب چه شکلی بود و یواش یواش جزئیات صورت و رنگ مو و چشم و ابروشو یادت بیاری، اینطوری بهتر یاد می گیری.
اگه فردا 60 تا رو از حفظ نباشی خودم با مشت و لگد یادت میدم!
_ می گم تنبیه فیزیکی خیلی وقته از قوانین آموزشی منسوخ شده... روش دیگهای نداری
_ اینجا قواعد آموزشی رو من تعیین میکنم اگه کم آوردی بگو!
_ فردا ۶٠ تا رو حفظ میکنم
_ باشه... امروز باید یاد بگیری نماز جماعتو اداره کنی. بعدش میان لباس داعشی برات میارن تا یه کم به نقشت نزدیک بشی. بعدشم باید مناطق امنی که موقع لو رفتن باید بشناسی و خودتو برسونی اونجا رو یاد بگیری.
دیروز یاد گرفتی که کدهایی که برات میاد رو بتونی از طریق ساعت و تاریخ ارسال صحتسنجی کنی و امروز یاد میگیری که چطور خووت برامون پیام بفرستی... فعلا سوالی داری بپرس!
_ من چطور با ابوهاجر جابهجا میشم؟
_ ابو هاجر همین الآن تو رصد اطلاعاتی مامورای ما قرار داره... ترتیبی می دیم که تو یکی از سفراش، تو عملیاتی که طراحی کردیم. تک تیرانداز ما هدف قرارش بده، طوری که نمیره و اونا مجبور بشن کمی برگردن عقب تر و از آمبولانسی که خیلی اتفاقی سر یه صحنه ی دیگه دیدن استفاده کنن...
اون آمبولانس ابو هاجرو میبره اتاق عمل و کسی که یکی دو ساعت دیگه رو تخت میره بیرون تویی... چون صدای تو کمی با ابوهاجر فرق داره ترتیبی داریم که یه چیزی به فکت ببندن و بگن که حنجرت آسیب دیده و زیاد نباید حرف بزنی. شاید لازم باشه چن روز برا اطمینان از اینکه اطرافیان ابو هاجر نتونستن بشناسنت تو بیمارستان بستری شی و بعدشم میری پی ماموریتات.
_ یه سوال دیگه... چرا نمیکشینش
_ ببین خود ابوبکر البغدادیم تو رصد بچههاست و کشتنش غیر ممکن نیست اما اونا نیستن که داعشو سر پا نگه داشتن.. داعش هست چون آمریکا خواسته و هزینه کرده تا باشه و بمونه.
ما با بهم ریختن نظم و بهم زدن ساز و کارش صدمات بیشتری بهشون می زنیم تا اینکه صرفا یکی دو تا مهره رو برداریم و کلی شهید بدیم و یکی دو روزه همه چی برگرده سر جای خودش.
نزدیکای ظهر یه نفر اومد برا دادن لباس.
یه لباس بزرگی بود و وقتی پوشیدمش فقط چند تا سنجاق به گوشههاش زد...
روبند داعشو زدم و یه سربند با شعار داعش و یه جلیقه که علامت داعش روش بود... همه رو پوشیدم و جلو آینه به خودم نگاه کردم.
اونی که لباسو برام آورده بود هم داشت نگام میکرد.
با دستش ریشامو یکم بهم زد طوری که از زیر روبند مشخص شدن و بعدشم طوری که نیشش تا بناگوش باز بود گفت: الآن شبیه خود کثافتشون شدی!
با خنده گفتم: دست شما درد نکنه...
از هیجان قلبم تند تند میزد ... جای نفیسه خالی که سوژهی ده سالش جور میشد و میتونست تا مدتها منو به عنوان یه تکفیری به عالم و آدم بشناسونه...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/fatemieh_1401
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت بیست و سوم
وقتی برگشتم اتاقمون بچهها رفته بودن عملیات. شروع کردم به حفظ کردن سی تا عکس و یکی دو ساعته همرو حفظ کردم و بعدش از شدت خستگی خوابم برد و انرژی زیادی برا تحلیل روز غیر قابل پیش بینی که داشتم نمونده بود واسم، صبح زود بلند شدم و زنگ زدم و یه دل سیر با خانواده حرف زدم. تا اگه موقعیت دیگه ای برا زنگ زدن نباشه نگران نباشن.
بعدش رفتم اتاق رضا.
شروع کرد به پرسیدن اسم و اطلاعات عکسا... پونزده تا پرسید و شونزدهمی رو که گفتم یه سیلی خوابوند رو صورتم!
_ اشتباهه...
_ ابو احمد معاون والی ادلب
یکی دیگه زد
_ آخه مطمئنم معاون والی ادلبه
یکی دیگه زد!
دیگه دیدم به صلاحه هیچی نگم.. کاغذ سفیدو از رو اسم برداشت و دیدم نوشته ابو محمد معاون والی ادلب.
با کف دستم کمی صورتمو مالیدم تا دردش کم بشه و آروم زمزمه کردم که حالا چرا سه تا سیلی، یکی رو اشتباه گفتم دیگه...
_ سیلی اول برا اشتباهت بود و دو تای دیگه برا هر بار اصرارت به همون یه اشتباه... تو این عملیات هر وقت کم ترین احتمالو دادی که یه جا اشتباه کردی سریع باید جمعش کنی و حتی اگه یه جواب سر بالام میدادی تنبیه نمیشدی. حالا چجوری حفظ کردی؟
_ دقیقا همینطوری کاغذ میذاشتم رو نوشتهها و از خودم سوال میپرسیدم.
_ روشت غلطه باید تو ذهنت تصور کنی و دقیقا بر عکسشو انجام بدی... باید تو ذهنت بگی معاون والی ادلب چه شکلی بود و یواش یواش جزئیات صورت و رنگ مو و چشم و ابروشو یادت بیاری، اینطوری بهتر یاد می گیری.
اگه فردا 60 تا رو از حفظ نباشی خودم با مشت و لگد یادت میدم!
_ می گم تنبیه فیزیکی خیلی وقته از قوانین آموزشی منسوخ شده... روش دیگهای نداری
_ اینجا قواعد آموزشی رو من تعیین میکنم اگه کم آوردی بگو!
_ فردا ۶٠ تا رو حفظ میکنم
_ باشه... امروز باید یاد بگیری نماز جماعتو اداره کنی. بعدش میان لباس داعشی برات میارن تا یه کم به نقشت نزدیک بشی. بعدشم باید مناطق امنی که موقع لو رفتن باید بشناسی و خودتو برسونی اونجا رو یاد بگیری.
دیروز یاد گرفتی که کدهایی که برات میاد رو بتونی از طریق ساعت و تاریخ ارسال صحتسنجی کنی و امروز یاد میگیری که چطور خووت برامون پیام بفرستی... فعلا سوالی داری بپرس!
_ من چطور با ابوهاجر جابهجا میشم؟
_ ابو هاجر همین الآن تو رصد اطلاعاتی مامورای ما قرار داره... ترتیبی می دیم که تو یکی از سفراش، تو عملیاتی که طراحی کردیم. تک تیرانداز ما هدف قرارش بده، طوری که نمیره و اونا مجبور بشن کمی برگردن عقب تر و از آمبولانسی که خیلی اتفاقی سر یه صحنه ی دیگه دیدن استفاده کنن...
اون آمبولانس ابو هاجرو میبره اتاق عمل و کسی که یکی دو ساعت دیگه رو تخت میره بیرون تویی... چون صدای تو کمی با ابوهاجر فرق داره ترتیبی داریم که یه چیزی به فکت ببندن و بگن که حنجرت آسیب دیده و زیاد نباید حرف بزنی. شاید لازم باشه چن روز برا اطمینان از اینکه اطرافیان ابو هاجر نتونستن بشناسنت تو بیمارستان بستری شی و بعدشم میری پی ماموریتات.
_ یه سوال دیگه... چرا نمیکشینش
_ ببین خود ابوبکر البغدادیم تو رصد بچههاست و کشتنش غیر ممکن نیست اما اونا نیستن که داعشو سر پا نگه داشتن.. داعش هست چون آمریکا خواسته و هزینه کرده تا باشه و بمونه.
ما با بهم ریختن نظم و بهم زدن ساز و کارش صدمات بیشتری بهشون می زنیم تا اینکه صرفا یکی دو تا مهره رو برداریم و کلی شهید بدیم و یکی دو روزه همه چی برگرده سر جای خودش.
نزدیکای ظهر یه نفر اومد برا دادن لباس.
یه لباس بزرگی بود و وقتی پوشیدمش فقط چند تا سنجاق به گوشههاش زد...
روبند داعشو زدم و یه سربند با شعار داعش و یه جلیقه که علامت داعش روش بود... همه رو پوشیدم و جلو آینه به خودم نگاه کردم.
اونی که لباسو برام آورده بود هم داشت نگام میکرد.
با دستش ریشامو یکم بهم زد طوری که از زیر روبند مشخص شدن و بعدشم طوری که نیشش تا بناگوش باز بود گفت: الآن شبیه خود کثافتشون شدی!
با خنده گفتم: دست شما درد نکنه...
از هیجان قلبم تند تند میزد ... جای نفیسه خالی که سوژهی ده سالش جور میشد و میتونست تا مدتها منو به عنوان یه تکفیری به عالم و آدم بشناسونه...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/fatemieh_1401
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت بیست و چهارم
دوست داشتم با اون لباسا برم پیش بچهها که میدونستم از عملیات برگشتن اما اجازه نداشتم در مورد عملیاتم با کسی حرف بزنم و قرار بود بگم دارم برمیگردم ایران...
لباسا رو درآوردم و لباسای چریکی خودمو پوشیدم و رفتم سمت اتاق... درو وا کردم و دیدم کسی نیست در اتاق بغلی رو زدم...
میدونستم بعد عملیات خسته و کوفته گرفتن خوابیدن اما درو که وا کردم همه شون تکیه داده بودن یه گوشهی دیوار و زانو به بغل نشسته بودن... احمد.. پس بچه های اتاق ما کوشن؟
احمد سرشو از رو زانوش برداشت و دیدم که صورتش از گریهی زیادی خیسه و قرمز شده...
کفشامو در اوردم و رفتم تو...
_ احمد چی شده...
احمد حرفی نمیزد و ساکت بود تا اینکه صدای شکستن بغض یاسر که روبهروی ما نشسته بود به گوشم رسید...
_ بچه ها... بچه ها کجان... چرا هیچ کدوم نیستن؟
یاسر: پدرام رفت امید.... پدرام رفت... دیگه نمیبینیمش...
انگار دنیا رو سرم خراب شد.
رفتم بیرون تا پرس و جو کنم تا ببینم پیکرش الآن کجاست تا برا بار آخر ببینمش. چشام خیس بود و متوجه شدم یکی روبه رومه... نزدیکتر که شد دیدم رضاست. اومد طرفم کمی زل زد تو صورتم و حس کردم الآنه که برا هم دردی بغلم کنه که یه کشیده زد تو صورتم!
_ آخه برا چ...
جملم تموم نشده بود که یکی دیگه زد!
_ تو ابوهاجری.. سه دیقه... سه دقیقه فقط زمان داری که خودتو جمع کنی و بیای اتاقم... باید قیافت مثل کسی باشه که دشمنشو کشته...
دویدم و رفتم صورتمو شستم پاکش کردم و چن تا نفس عمیق کشیدم و تو دلم چن بار تکرار کردم که من باید انتقام پدرامو بگیرم...
پشت در اتاق وایسادم و دوباره یه نفس عمیق کشیدم و در زدم
_ بیا تو...
_ چه خبر ابوهاجر؟!
_ صدامو صاف کردم و گفتم: به کمک خدا یه نفر از مستشاران ایران به هلاکت رسید...
گفتن این جمله از کشتن خودم برام سخت تر بود و برا اولین بار تجربه کردم که گاهی زمان حتی موقع گفتن یه جمله هم ممکنه چقدر کند بگذره...
_ خدا شما رو برای اسلام حفظ کنه امیر...
بلند شد و اومد جلوم ایستاد... اگه این جمله رو با صدای صاف و رسا نمیتونستی بگی، عملیات نفوذ به کلی منتفی میشد...
کمی باهام حرف زد و از اهمیت عملیات و از زحماتی که برا انجامش کشیده شده گفت و نهایتا گفت مرخصی.
***
لحافو گرفتم جلو دهنم تا صدای گریم بلند نشه... یاد متلکام افتادم که همش میگفتم پدراما شهید نمیشن. منو جا گذاشت و رفت و الٱن اونه که داره بهم میخنده...
روز سوم وقتی بیدار شدم محمد امین بالا سرم بود و چشام تار میدید.
_ کی برگشتی؟
_ چن ساعتی میشه. تب داشتی، دلم نیومد بیدارت کنم.
نشست و در مورد اتفافات دیشب گفت و همزمان میزد تو سرش..
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/fatemieh_1401
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت بیست و پنجم
بلند شدم و لباسامو و عوض کردم و بیتوجه به حس و حال محمد امین رفتم سمت در
_ کجا...
_ میرم بیرون کار دارم...
سریع رفتم بیرون تا سوالاتش ادامهدار نشه...
دوست داشتم تمرکزمو بذارم رو عملیاتی که به عهده گرفتم.
من همهی ۶٠ تا عکسو خوب شناخته بودم و ٣٠ تای بقیه رو به پیشنهاد رضا همون جا حفظ کردم که بچه ها سوال پیچم نکنن، بعدش رضا گفت وسایلاتو جمع کن دیگه صلاح نیس بمونی پیش بقیه ... با بچههام خداحافظی کن و اگه لازمه زنگ بزنی برا حلالیت زنگ بزن... اگه عملیات درست پیش رفت و تو به جای ابوهاجر جا افتادی اولین ماموریتت اینه که مدل گوشیشو اطلاع بدی و یه موقعیت مناسب ایجاد کنی که یکی از بچهها عین اونو واست بفرسته تا جابهجاش کنی و ما بتونیم اطلاعاتشو دربیاریم البته قبلش یاد میگیری که چطوری این جور چیزا رو جابه جا کنی که رد یابی نشن...
*
زنگ زدم و با خانوادم حرف زدم و با دوستام خداحافظی کردم و بهشون گفتم تصمیم گرفتن جابهجام کنن... توضیح اضافیم ندادم ...
چن روز آموزش فشرده داشتم و شبا یکی دو ساعت بیشتر فرصت خوابیدن نداشتم... اما آموزشها خیلی خوب بودن و اعتماد به نفس زیادی داشتم...
زمان مثل برق و باد گذشت و شب قبل عملیات رسید
*
تو اتاق فرمانده بودم و کمی باهام حرف زدن تا مطمئن شن اعتماد به نفس کافی دارم یا نه بعدشم از زیر قرآن ردم کردن و شبونه حرکت کردیم سمت رقه.
تو ماشین برعکس همیشه کمی استرس و هیجان داشتم. من واقعا دارم میرم پیش داعشیا؟ با پای خودم دارم میرم پیش کسایی که به خون من و امثال من تشنن؟
یعنی واقعا برگشتی از این عملیات در کار هست؟ تو مسیر داشتم به ستاره ها نگاه میکردم... به هر حال من جنگ با داعشو به قیمت جونم پذیرفته بودم چه فرقی داشت که چطوری بجنگم... با یادآوری دلایلی که، اومدن به سوریه رو انتخاب کرده بودم، کمی از هیجانم کمتر شد.
سه تا تیم بودیم... یه تیم برای عملیات ترور نصف و نیمه ابوهاجر... یه تیم که قرار بود ابوهاجرو انتقال بده و نهایتا تیمی که تو بیمارستان مسئول کنترل اوضاع و جابه جایی بودن و من همراه این تیم بودم و از اتفاقاتی که در حال وقوع بود خبری نداشتم.
من تو یکی از اتاقای جراحی با یه لباس آبی که مخصوص پزشکا بود منتظر بودم و یه ماسک بزرگ و یه عینک زده بودم که صورتم رو بپوشونه هر چند پزشکا کاملا هماهنگ بودن...
نزدیک صبح بود و نمی دونستم عملیات موافقت آمیز بوده یا نه؟
فرماندمون که با لباس پزشک گاهی دیده میشد، میومد و از حالم پرس و جو میکرد و بیشتر از من نگران بود.. و بهم گفت که دو تا عملیات موفقیت آمیز بوده و تا چن دقیقهی دیگه میرسن...
***
صدای داد و هوار چن مرد به گوشم میرسید... صدا نزدیکتر میشد و یه برانکارد با چن تا پزشک وارد اتاق شدن و یه داعشی پیششون بود...
پزشک به زور داعشی رو بیرون میکرد و داعشی با تهدید به اسلحه میخواست تو اتاق بمونه... اما پزشک با صدای بلند گفت اینجا بیمارستانه اگه حین عمل دست من به خاطر اسلحهی تو بلرزه یا ویروسی وارد بدن این بیمار بشه، اولین کسی که کشته میشه همین مردیه که تو تخت افتاده.
داعشی رفت بیرون...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/fatemieh_1401
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت بیست و هفتم
بعد از ظهر پزشک اومد و گوشی رو بهش نشون دادم و مدلشم که بلد بودم بهش گفتم ... اومد سمت راستم وایساد و داشت ضربان قلبمو چک میکرد اروم بهش گفتم: امشب تنها فرصت تخلیهی اطلاعاتی گوشی هستش... ما نمی تونیم زیاد اینجا بمونیم، موندن من اینجا برا خودیا خطرناکه، هر چقدر من بیشتر اینجا بمونم احتمال لو رفتن اونا بیشتره ... بازرسیتون که نکردن اون بیرون؟
_ نه به جز من همه رو بازرسی میکنن و منم چون جونتو نجات دادم کاری باهام ندارن... کلا اوضاع بیمارستان خیلی امنیتیه...
_ نگران بچههام...
_ نگران چی؟ از یه هفته قبل براشون کارت پزشکا رو درست کردیم.. تو حواست به خودت باشه.
ابو خلیل اومد اتاق.
_ حالش چطوره؟
_ خوشبختانه اوضاعش خوبه... خودش اصرار داره زودتر ترخیص بشه اما بهتره که چند روزی تحت کنترل بمونه به هر حال اگه تصمیمتون به رفتن بودم تا 24 ساعت آینده باید بمونه تا مطمئن شم خطر رفع شده. دکتر رفت بیرون.
_ ابو خلیل...
اومد نزدیک تر...
_ ما باید فردا از اینجا بریم. تا الآن به گوش همه رسیده که من اینجام، به صلاح نیس که بمونیم...
_ چشم امیر... مقدمات رفتنتونو آماده میکنم. البته ما اسم شما رو نگفتیم، میدونن که شخص مهمی اینجاست ولی نمی دونن شمایید.
_ در هر صورت برای فردا آماده باش... خودمو به تنگی نفس زدم که ماسکو برداشت و گذاشت جلو دهنم.
..
قبل غروب، میز شام اومد تو اتاقم و ابو خلیل هم اومد تو.
_ یه نفر مواظب بوده که غذا سالم باشه و خود آشپز از این غذا خورده
_ آفرین.. خودت شخصا برو و مواظب اوضاع بیمارستان و رفت و آمدا باش که رفت بیرون.
همه جای میزو نگاه کردم... زیر برنج... کشوی میز اما گوشی توش نبود... غذا رو خوردم و یه نفر اومد برا بردن ظرفا... گوشی رو گذاشتم رو میز تا راحت تر جابه جایی رو انجام بده که تو یه چشم به هم زدن گوشیا رو جابه جا کرد.
طبق آموزشایی که بهمون داده بودن میدونستم چون ردیابی میشه بهترین محل برا تخلیهی اطلاعات طبقهی پایین یا بالای همین اتاق بود و ابوهاجر اصلیم تو همین بیمارستان اسیر شده بود و میشد بدون نیاز به هیچ کار اضافی، قفل موبایل رو باز کنن.
بعد از تخلیهی اطلاعاتی موبایل اصلی باید بهم بر میگشت تا بتونم از رو شماره های ثبت شده تماس هامو بشناسم و الا حتما لو میرفتم پس اونا یه شب فرصت داشتن برا تخلیهی اطلاعات که زمان کمی نبود...
***
موندنمون اونجا خطرناک بود... چون علاوه بر من ابوهاجر اصلی و یه تیم از نیروهای خودی تو بیمارستان بودن و هر لحظه امکان داشت لو برن.
به محض اینکه موبایل اصلی با تغلبی جابه جا شد و اثر انگشتو تغییر دادم و یه چرخی تو موبایل ابو هاجر زدم به ابو خلیل گفتم که باید بریم...
دستمو گرفت و بلندم کرد و چن تا اسپری برای تنگی نفسم تو کیسه تو دستش بود. کش اسلحه رو انداختم رو دوشم و باهاش راه افتادم.
ده نفر جلو تر از من و ده یازده نفر دیگه پشت سرم راه افتادن و به طبقهی پایین که رسیدیم دایره مانند شدن و سمت راست و چپم راه افتادن.. آروم به ابو خلیل گفتم: اینجوری که بدتر انگشت نما میشیم...
_ فدات بشم امیر.. اگه کسی صدمهای بهتون میزد من چی جواب خلیفه رو می دادم؟
احساس میکردم خودمو راحتتر از اونی که فکر می کردم پیش نزدیکای ابوهاجر جا کردم البته دورهی تفلید صدایی که تو این مدتم داشتم خیلی بهم کمک میکرد.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/fatemieh_1401
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت بیست و هشتم
عقب نشسته بودم..
میدونستم که خونه ابوهاجر تو یه محلهی نظامی تو رقهاس و حدس زدم که میرفتیم اونجا.
_ ابو خلیل.. بهتره زن و بچم با این وضعیت منو نبینن نزدیک خونم که رسیدیم تو پیاده شو و اونا رو به بهانه ی مشکلات امنیتی ببر یه جای امن..
_ چطوره چند روزی رو مهمان ما باشید؟
_ نه کار واجبی تو خونه دارم
ابو خلیل زودتر از من جلوی یه خونهای که دیوارای بلندی داشت پیاده شد و بیس دقیقهی بعد یه خانم و دو تا بچه از خونه اومدن بیرون و یادم افتاد کلید ندارم و زنگ زدم بهش و گفتم درو کامل نبند و بعدشم فعلا برو تا زنگ بزنم و خبرت کنم
درو باز کردم و اولش سعی کردم عادی رفتار کنم و زیر چشمی بررسی کنم تا ببینم تو خونش دوربین داره یا نه... که نداشت، البته کاملا متوجه بودم که تو یه محلهی نظامی بودم و هر اتفاقی میافتاد همه مثل مور و ملخ میریختن...
از امنیت خونه که مطمئن شدم بلند شدم و شروع کردم به گشتن، یه لپ تاپ که به نظر نمیاومد برا خود ابوهاجر باشه تو یکی از اتاقا بود پاشنه ی کفشمو چرخوندمو و یواسبی رو که توش جا ساز شده بود رو دراوردم و گذاشتم رو میز و ویندوز قرمز رو روش نصب کردم...
یواسبی رو انداختم توشو و یه رمز وارد کردم و پیام فرستادم که تو خون هستم با کدی که از رو ساعت جهانی ساخته بودم.
بعدش همه جا رو گشتم و فقط یه کاغذ از تو سطل آشغال پیدا کردم که به نظر میومد ابوهاجر نوشته بود. اما چیز عجیبی که بود این بود که تو اون کاغذ شکلی شبیه به طرح انگشترم روش بود و فقط زمانی دیده میشد که سمت نور باشه...
کاغذو گرفتم جلوی لامپو انگشترمو از پشت گذاشتم رو شکل و دقیقا هم اندازه بود و با نیم ساعت کلنجار رفتن متوجه شدم انگشتر من در حقیقت یه نوع مهر هست
اما یه مساله حل نشده برام مونده بود... اینکه فعالیت بعدی ابو هاجر چی بود...
تو کشو چن تا نقشه بود... یه نقشه مخصوص ترکیب جمعیتی، یه نقشه طبیعی استانها بود و نقشهای که با خودم آورده بودمش و 15 تا نقطه رو با قرمز علامت گذاشته بود... یه پیام فرستادم و پرسیدم که ابو هاجر تا چن وقت پیش کجاها رفته و با مقایسه ی اون مناطق با علامت و ترتیب زمان سفرای ابو هاجر فهمیدم باید برم سمت غرب استان حمص که نزدیک قبایل شیعه نشین سوریه هست.
زنگ زدم و به ابو خلیل گفتم فردا دو ساعت قبل از طلوع آفتاب راه میافتیم و فقط با یه ماشین بیا و بهترینها رو بیار.. بلافاصله که حرفم تموم شد گفت طبق دستورتون مهاجرین رو تو بهترین منطقهی رقه اسکان دادیم....
_ با اهالی محل چی کار کردین؟
_ بعضیا فرار کرده بودن و خونههاشون خالی مونده بود و بقیه رو جابه جا کردیم..
مهاجرین کسایی بودن که از کشورای دیگه به داعش ملحق شده بودن و متوجه شدم داعش برای اسکان اونا مردم رو از خونه هاشون آواره میکنه
شروع کردم به جمع آوری یه سری اطلاعات در مورد منطقه ی غرب حمص...
***
راننده معلوم بود مسیرو خوب میشناخت و ما رو مستقیم برد همون جایی که تو نقشه بود.
به منطقه که رسیدیم چن نفر به استقبالمون اومدن و رفتیم داخل یه چادر بزرگ سفید، یکی از اونها لباس روحانیون مردم سوریه رو پوشیده بود و اومد سمتم...
شیخ : اهلا و سهلا.. چه موقع خوبی اومدین امیر... از قبایل اطراف اومدن برای بیعت.
سر ظهر نماز ظهر رو به من اقتدا کردن چون من رابط خلیفه بودم و جایگاهم به مراتب از روحانیون، بالاتر بود. بعد از نماز ظهر به شیخ اشاره کردم که سخنرانی کنه.. و بلند شد.
_ مردم خداوند میفرماید که ای مردم با جان و مال خودتون در راه خدا جهاد کنید و بدانید که آنچه که نزد خداست برای شما بهتر است... شریعت رسول خدا از یاد ها رفته... مردم از کشورهای مختلف با هم هم پیمان شدند که شریعت پیامبرمون رو احیا کنیم...
اولین قدم ما نابودی علویان هست... من خودم بارها به قبایل علوی سفر کردم و دیدم که اونها الکل میخورند و روابط نامشروع دارند... از مهاجرین عبرت بگیرید و با مال و جان خودتون به جهاد برید... تا سرزمینهای اسلامی رو از وجود کفار و مشرکین پاک کنیم....
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/fatemieh_1401
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت بیست و هفتم
بعد از ظهر پزشک اومد و گوشی رو بهش نشون دادم و مدلشم که بلد بودم بهش گفتم ... اومد سمت راستم وایساد و داشت ضربان قلبمو چک میکرد اروم بهش گفتم: امشب تنها فرصت تخلیهی اطلاعاتی گوشی هستش... ما نمی تونیم زیاد اینجا بمونیم، موندن من اینجا برا خودیا خطرناکه، هر چقدر من بیشتر اینجا بمونم احتمال لو رفتن اونا بیشتره ... بازرسیتون که نکردن اون بیرون؟
_ نه به جز من همه رو بازرسی میکنن و منم چون جونتو نجات دادم کاری باهام ندارن... کلا اوضاع بیمارستان خیلی امنیتیه...
_ نگران بچههام...
_ نگران چی؟ از یه هفته قبل براشون کارت پزشکا رو درست کردیم.. تو حواست به خودت باشه.
ابو خلیل اومد اتاق.
_ حالش چطوره؟
_ خوشبختانه اوضاعش خوبه... خودش اصرار داره زودتر ترخیص بشه اما بهتره که چند روزی تحت کنترل بمونه به هر حال اگه تصمیمتون به رفتن بودم تا 24 ساعت آینده باید بمونه تا مطمئن شم خطر رفع شده. دکتر رفت بیرون.
_ ابو خلیل...
اومد نزدیک تر...
_ ما باید فردا از اینجا بریم. تا الآن به گوش همه رسیده که من اینجام، به صلاح نیس که بمونیم...
_ چشم امیر... مقدمات رفتنتونو آماده میکنم. البته ما اسم شما رو نگفتیم، میدونن که شخص مهمی اینجاست ولی نمی دونن شمایید.
_ در هر صورت برای فردا آماده باش... خودمو به تنگی نفس زدم که ماسکو برداشت و گذاشت جلو دهنم.
..
قبل غروب، میز شام اومد تو اتاقم و ابو خلیل هم اومد تو.
_ یه نفر مواظب بوده که غذا سالم باشه و خود آشپز از این غذا خورده
_ آفرین.. خودت شخصا برو و مواظب اوضاع بیمارستان و رفت و آمدا باش که رفت بیرون.
همه جای میزو نگاه کردم... زیر برنج... کشوی میز اما گوشی توش نبود... غذا رو خوردم و یه نفر اومد برا بردن ظرفا... گوشی رو گذاشتم رو میز تا راحت تر جابه جایی رو انجام بده که تو یه چشم به هم زدن گوشیا رو جابه جا کرد.
طبق آموزشایی که بهمون داده بودن میدونستم چون ردیابی میشه بهترین محل برا تخلیهی اطلاعات طبقهی پایین یا بالای همین اتاق بود و ابوهاجر اصلیم تو همین بیمارستان اسیر شده بود و میشد بدون نیاز به هیچ کار اضافی، قفل موبایل رو باز کنن.
بعد از تخلیهی اطلاعاتی موبایل اصلی باید بهم بر میگشت تا بتونم از رو شماره های ثبت شده تماس هامو بشناسم و الا حتما لو میرفتم پس اونا یه شب فرصت داشتن برا تخلیهی اطلاعات که زمان کمی نبود...
***
موندنمون اونجا خطرناک بود... چون علاوه بر من ابوهاجر اصلی و یه تیم از نیروهای خودی تو بیمارستان بودن و هر لحظه امکان داشت لو برن.
به محض اینکه موبایل اصلی با تغلبی جابه جا شد و اثر انگشتو تغییر دادم و یه چرخی تو موبایل ابو هاجر زدم به ابو خلیل گفتم که باید بریم...
دستمو گرفت و بلندم کرد و چن تا اسپری برای تنگی نفسم تو کیسه تو دستش بود. کش اسلحه رو انداختم رو دوشم و باهاش راه افتادم.
ده نفر جلو تر از من و ده یازده نفر دیگه پشت سرم راه افتادن و به طبقهی پایین که رسیدیم دایره مانند شدن و سمت راست و چپم راه افتادن.. آروم به ابو خلیل گفتم: اینجوری که بدتر انگشت نما میشیم...
_ فدات بشم امیر.. اگه کسی صدمهای بهتون میزد من چی جواب خلیفه رو می دادم؟
احساس میکردم خودمو راحتتر از اونی که فکر می کردم پیش نزدیکای ابوهاجر جا کردم البته دورهی تفلید صدایی که تو این مدتم داشتم خیلی بهم کمک میکرد.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/fatemieh_1401
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت بیست و نهم
با خودم داشتم فکر میکردم این پیرمرد حتی اگه بارها به قبایل شیعه نشین سفر کرده باشه و واقعا دیده باشه که علویان اونجا الکل مصرف میکنن بازم نمیتونه شاهد روآبط نامشروع اونا بوده باشه
چون در بین تمام مردم چنین مسائلی قبیحه و حتی بدترین زنها و مردها هم پنهانش میکنن و امکان نداره اون قدر علنی باشه که یه نفر متوجه شیوعش ببن مردم باشه...
من نمیتونستم بین مردم از علویان دفاع کنم چون قطعا لو میرفتم... البته تو نگاه مردمم چیزی به اسم تایید دیده نمیشد.
مردم حتی جرات سوال پرسیدن نداشتن
بعد از سخنرانی شیخ مردم به صف ایستادند تا بیعت کنن و من جملاتی رو میگفتم و اونا تکرار میکردند و نهایتا بهشون تبریک میگفتم که از برگزیدگان خدا برای احیای شریعت پیامبرمون هستند و با خلیفهی بر حق ایشون ابوبکر قریشی حسینی بیعت می کنن...
بالاخره بخش مهم رسید و من ابو خلیل میخواستیم بریم سمت اتاق عملیات از شیخ دعوت کردم که با ما به اتاق عملیات بیاد... تجهیزات اتاق عملیاتشون از بروز ترین و بهترین تجهیزات بود و نقشه تو یه مانیتور هوشمند بود.
یه نفر ایستاده بود کنار نقشه و بقیه رو صندلیها نشسته بودند تا من وارد شدم بکی از همراهام گفت: ایشون ابوهاجر مسئول هماهنگی و ارتباط بین شخص خلیفه قریشی و مجاهدین هستند و بقیه به احترامم بلند شدند.
_ بشینین...
بلند که همه بشنون گفتم: شیخ شما سفرهای زیادی به قبایل علوی داشتین بهتره شما اول نظرات خودتون رو در مورد مسیرها و مناطق مختلف بدین... و خودم پشت همه تو صندلی بلندی که بود نشستم.
رنگش پرید و رفت سمت مانیتور و یه نگاهی به سمت راست مانیتور کرد و یه چیزایی زمزمه کرد که داعشی که از اول کنار مانیتور بود گفت: شیخ اون مناطق سمت چپ تصویره و همه ی جمع بهش خندیدن...
_ با صدای بلند گفتم اشکالی نداره شاید به این نقشه ها وارد نیست... شیخ اگه تمایل دارین نقشه ی کاغذی بیاریم...
شیخ اومد نزدیکم: بچه هام فدات بشن امیر... من پیرمرد با زانو درد و کمر دردم کجا می تونم برم...
شما جوان هستید و خدا بهتون عنایت کرده که در سنین جوانی به مراتب بلندی برسید... من سالهای زیادی رو گذروندم و مو سفید کردم و میدونم برای حکومت به مردم باید اونها رو ترسوند.. ما هر چالشی رو که اونا باهاش مواجه هستند رو یه تهدید نشون میدیم....
بالاخره جواب سوالی رو که ماهها بود ذهنمو مشغول میکرد رو داد...
همیشه سوال داشتم که داعش چرا فیلم جنایتهای خودشو منتشر میکنه، چون فکر میکنن باید مردم بترسن که بشه بهشون حکومت کرد.
بهش اشاره کردم که رو صندلی که سمت راست جلوتر از من بود بشینه..
صورتش گرفته بود و می دونستم تحقیر شده..
تمام جزئیاتی که فرمانده عملیات داشت توضیح میداد رو حفظ کردم و نهایتا پرسیدم که تجهیزات کافی دارن یا نه که گفت: به اندازهی کافی هست و هیچ کمبودی نیست..
و یه آماریم از همکاری قبایل گرفتم تا بعدا گزارش بدم.
بعد از شرح عملیات شیخ رو کرد به من و ازم دعوت کرد که بریم بازار برده فروشا... خندم گرفت، شیخ تحقیر شده بود و اینطوری میخواست بهم بگه هر چند من دروغگوام تو هم یه مرد بوالهوسی بیش نیستی...
ولی پیشنهادش خیلی کار منو راه مینداخت من باید زن و بچه ی ابوهاجرو دور نگه میداشتم و چه بهانهای بهتر از عروس جدید عمارتم ....! و قبول کردم
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/fatemieh_1401
🟡🔴🟤 #داستان عجیب ولی واقعی...
🔴🟤🟡 یک نسخه کاربردی
🔴چند وقت قبل با یکی از اساتید مشهور طب سنتی صحبت میکردم.
ایشان دکترای طب جدید و نیز دکترای طب سنتی دارند!
📌میفرمودند: «چند ماه قبل از پنجره مطبم که در حاشیه یکی از پارکهای بزرگ تهران است داخل پارک را نگاه میکردم که ناگهان خانم بدحجابی را دیدم که در حال قدمزدن است و توجه جوانهای اطرافش را به خودش جلب کرده است!
📌بعد از چند دقیقه دیدم همان خانم بهعنوان بیمار وارد مطب من شد و از بیماریهای متعدد روحی و جسمی خود شکایت کرد!
📌به او گفتم: اگر به شما نسخه بدهم انجام میدهید؟!
گفت: قطعاً ، و اصلاً من به همین دلیل اینجا هستم!
به او گفتم من برای شما یک نسخه دارم و آن هم رعایت حجاب است!
با تعجب و اعتراض به من گفت: شما دکترید و این یک مسئله شخصی من است و لطفاً شما در حوزه تخصصتان نظر دهید!
📌به او گفتم: بنده بهصورت اتفاقی عبور شما را در پارک دیدم و توجه جوانانی که محو ظاهر شما بودند... حسرت آن جوانان میتواند برای شما انرژی منفی زیادی ایجاد کند و به نظر تخصصی بنده، مشکلات جسمی و روحی شما از این مسئله ناشی میشود! آن خانم سکوت کرد و از مطب من خارج شد!
📌بعد از چند ماه خانمی وارد مطب من شد و گفت: آیا بنده را میشناسید؟!
دقت کردم و فهمیدم همان خانم است؛ ولی این بار با ظاهری موقر و پوشیده! خیلی از من تشکر کرد و گفت آن مشکلات روحی و جسمی من حل شده و من تنها نسخهای که عمل کردم همان بود که گفتید!»
✍️ پ.ن: لازم به ذکر است بحث انرژیها در عالم، کاملاً اثبات شده است.
وقتی در روایتی از پیامبر اکرم(ص)، نگاهِ حرام بهعنوان #تیر_مسموم از سوی شیطان معرفی شده است، حتماً این عمل میتواند مانند سم، انرژیهای منفیای را وارد روح و جسمِ نگاهکننده و نگاه شونده کنَد!
وقتی امام علی(ع)، حفظ حجاب را موجب پایدارتر شدنِ زیباییِ زن میداند، حتماً این مسئله اثرات جسمی برای زن دارد!
اگر یک مثال عامیانه و ساده بزنیم این میشود که؛ اگر روی شیرینی را هم باز بگذارید، روی آن مگس مینشیند!
🖋دکتر یوسف شعیبی - پژوهشگر سبک زندگی
https://eitaa.com/fatemieh_1401
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت ٣١
البته تقریبا حواسم بهش بود که نره چاقویی چیزی برداره، بعد از تموم شدن نمازم گفتم حیف که نمیخوام دستمو به خون یه ضعیفه آلوده کنم.. تو باید خدا رو شاکر باشی که من انتخابت کردم ..
وقتش که برسه خودت متوجه میشی که چه حماقتی کردی.
نشست کنارم و با گریه شروع کرد به حرف زدن
_ فکر می کنی مسلمونی؟... شماها حتی انسان هم نیستین... من تاریخ خوندم دینی که به خاطرش سر میبُرین، بچهها رو یتیم میکنین و مردم رو آواره میکنین هیچ شباهتی به دین پیامبر نداره....
شماها هر جا از دین که به نفعتونه رو بلند فریاد میزنین و هر جایی که چهرهی خبیثتون رو بر ملا میکنه رو انکار میکنین...
مشکوک می زد، به نظر نمیومد مسیحی باشه خواستم ازش سوال بپرسم تا ببینم جاسوسه یا نه؟!
خندیدم...
_ ضعیفه ما کجا اشتباه کردیم؟
_ اسیرا کسایی بودند که در میدان جنگ شکست خورده بودند، اونم جنگهایی که همگی برای دفاع بود... حتی اون اسیرا هم حق و حقوقی داشتن ....
گناه ماها چی بود که تو سوریه به دنیا اومدیم؟ ...
هر زنی با هر دین و مذهبی که داره، تو این کشور سیاه بخته... اگه ایزدی و مسیحی باشه، میشه اسیر...
اگه علوی باشه کشته میشه و اگه از اهل سنت باشه مجبوره بین مرگ و جهاد نکاح یکی رو انتخاب کنه...
_ خب این سنت خداست که کفار به کفر خودشون دچار بشن.
_ فکر میکنی زنان داعشی خوشبخت میشن؟... یه روز همسر و فرزندانشون با یه جلیقهی انتحاری تیکه تیکه میشن یا تو جنگها میمیرن.
_ تو مسیحی هستی یا ایزدی؟
_ من مسلمانم... اما ترجیح دادم به جای اینکه اسم ظلمی که بهم میشه جهاد نکاح باشه که ساختهی شما داعشیاست و سابقهای تو دین اسلام نداشته، اسمش اسارت و اجبار باشه..
من نمیتونستم بگم حق داری...
_ دهنتو ببند کافر و برگرد به اتاقت، تو لیاقت نداری که تو جهاد من شریک بشی...
می خواستم بدونه که در امنیته
_ جهاد؟.. جهاد؟... خیلی از دخترایی که تو بازار برده ها فروخته میشن دخترایی هستند که به سن بلوغ نرسیدن و ... می دونی تا حالا چن نفر خودکشی کردن.؟؟
تو اسلام نپوشوندن صورت اشکالی نداره اما طبق قانون داعش حتی چشمای یه زن هم نباید دیده بشه، تو اسلام زن حق آموزش و تحصیل داره و تو دین داعشی زن حق تحصیل نداره... شما دین داعشی رو به اسم اسلام دارید اجرا میکنید و احکام جدید خودتون رو دارید...
_ انگار سرت به تنت زیادی کرده
_ آره... کسی که همهی خونوادهشو از دست داده دلیلی برا ادامه دادن نداره...
_ خانوادت به هلاکت رسیدن؟
_ همه به جز برادر کوچیک ترم... اونم یکی از فامیلامون که قبل از ما حرکت کرده بود برای فرار اونو با خودش برد...
حدود دو هزار نفر از کسایی که فرار میکردن دستگیر شدن همهی مردا محکوم به اعدام شدن و همه ی زنا به اسارت گرفته شدن و از خانوادهی ما فقط من زنده موندم و برادر ۶ سالم، فامیلمون اونو نگه نمی داره و نگرانشم.
برو تو اتاق...
درو از پشت قفل کردم.
راست می گفت، تو حکومت داعش زن فقط یه معنی داشت، باروری و تداوم نسل داعش...
تصمیم گرفتم بفهمم کی حکم اعدام دسته جمعی مردم رو صادر کرده و کی اجراش کرده.. و به ابو خلیل سپردم که برام پیداشون کنه..
***
اسم برادر و فامیلشونو ازش گرفتم تا اگه خبری ازش گرفتم بهش بگم و دو تا محافظ برا خونم گذاشتم، چون نمی تونستم اون زنو تو اتاق حبس کنم و معلوم نبود که کی برگردم و اون باید میتونست به آشپزخونه دسترسی داشته باشه و از طرفی میترسیدم فرار کنه لپ تاپ یا چیزای دیگه رو ببره با خودش. البته هیچ زنی طبق قوانین داعش حق نداشت به تنهایی بره بیرون و اگه تنها میدیدنش مجازات میشد .. تصمیم داشتم تو اولین فرصت و وقتی که مطمئن شدم راست میگه و جاسوس نیست بفرستمش دمشق...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/fatemieh_1401