eitaa logo
کانال ثامن
232 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
12.8هزار ویدیو
131 فایل
'بسم‌رب‌الامیرالمومنین' فردا دیر است! رهبر انقلاب: نیازهای مربوط به آینده نیازهایی است که اگر شما امروز به فکر نیفتید و برایش کاری انجام ندهید، فردا درخواهید ماند؛ یعنی فردا گیر میکنید . . .🌱 -مقام‌معظم‌رهبری ۱۴۰۰/۱۱/۳🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
@ahlolbasarحجه الاسلام2راجی @ahlolbasarحجه الاسلام2راجی.mp3
زمان: حجم: 2.14M
🍃🌹🍃 📢 صوت نشست مجازی: پرسش و پاسخ فتنه اخیر را با هم می شنویم 🎙کارشناس: حجه الاسلام سیدمحمدحسین راجی مدیر اندیشکده راهبردی سعداء @fatemieh_1401
namayesh zan zendegi azadi 2 j.mp3
زمان: حجم: 23.6M
📢 | نمایش رادیویی «زن زندگی آزادی » 💢 روایتی از اتفاقات این روزهای کف و .... 💢 برای 💢 شعارهایی از بسیجی های ساندیس خور 💢 تا چوب تو آستین کردن آزادی‌خواهان... 💢 اعتراض نخبه‌ی از آمریکا برگشته! 💢 از آزادی دنیا خبر داری؟! 💢 بالاترین نرخ تجاوز! باورت میشه ؟! 💢 هر ۹۲ ثانیه یک تجاوز! 💢 نیروهای سپاه مستقر در مرکز آمار سازمان ملل!! ♨️ شما هم به شنیدن این نمایش ⭕️ انتشار قسمت : فردا ۲۰ آبان‌ماه ساعت ۲۰ 🔴 💠 اندیشکده راهبردی @fatemieh_1401
4.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان‌‌حضرت‌ابراهیم‌‌وقربانی‌کردن‌اسماعیل 2⃣ حضرت ابراهیم، اسماعیل را به قربانگاه برد، وقتی خواست او را قربانی کند چاقو نَبرید، ندا آمد: ای‌ابراهیم دیگر نیاز نیست فرزندت‌ را قربانی‌ کنی، تو دستور خدا را عملی کردی 👌پس یادمان باشد: اگر خدا ازما خواست اسماعیل‌مان را سر ببریم او سربریدنِ اسماعیل‌مان را نمیخواهد،بلکه بریدنِ مارا از اسماعیل‌مان درراه‌خدامیخواهد 🤔راستی اسماعیلِ تو چیست؟! ❣ مال؟ ثروت؟ قدرت؟ زیبایی؟ شهرت؟ صافات آیه۱۰۳تا۱۰۵_استاد عبدالباسط 🇮🇷☫بسیجیان عزیزبه جمع کانال اگاهسازی امام صادق علیه السلام بپیوندید👇 سال مهار تورم ، رشد تولیدگرامی باد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @agahsazi_imam_sadegh 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
داستان از جایی شروع میشه که مقاله ای در نشریه ندای اسلام مقاله ای چاپ کرد با عنوان و این شد شروع یکسری اتفاقات مهم در استان
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ناشنیده‌ها 🎙 صوت عجیب 🔻هیچ چیز اتفاقی نیست! ♻️ ادامه دارد... 🇮🇷☫بسیجیان عزیزبه جمع کانال اگاهسازی امام صادق علیه السلام بپیوندید👇 سال مهار تورم ، رشد تولیدگرامی باد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @agahsazi_imam_sadegh 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚 «امیر» گوش هامو تیز کردم ... حق با شهریار بود ! انگار صدای بچه می اومد یه لحظه ترس برم داشت هر لحظه صدای فریاد و درگیری و صدای گریه و ناله بیشتر میشد. شهریار چراغ قوه رو برداشت و گفت : - من که دلم طاقت نمیاره، میرم یه سر و گوشی آب بدم! - شهریار ... فکر کنم بیخیال بشیم بهتره، کارگاه بغلی به ما چه ربطی داره؟ - حالت خوبه؟ ما رو اینجا گذاشتن نگهبانی بدیم، باید بفهمیم دیوار کناریمون چه خبره؟ به دور شدن شهریار خیره شدم ، حق با اون بود ... چراغ قوه و چوب دستی رو برداشتم و‌ پشت سرش راه افتادم. شهریار بهم اشاره کرد تا آروم راه برم صدای فریاد و همهمه هر لحظه بیشتر میشد. نردبون رو کنار دیوار گذاشتم. یواش بالا رفتم و از گوشه ی درخت های انبوه به صحنه ای که در چند متریم بود زل زدم : حدود ۵۰-۶۰ تا پسر و دختر بچه ی کوچیک یه گوشه جمع شده بودن ۸ تا مرد قوی هیکل و غیرنرمال دورشون رو گرفته بودن به محض اینکه یکیشون صحبت یا اعتراضی میکرد و یا گریه سر میداد به شدت کتک میخورد.... از اون فاصله می دیدم که صورت اکثرشون خونی بود انگار بدجوری کتک خورده بودن یه دختربچه شروع به گریه کرد یکی از مردا به سمتش رفت و سیلی محکمی بهش زد : - مگه بهتون نگفتم لال بشید هاااا؟ ا با تهدید دستش رو بالا آورد و رو به همه ی بچه ها گفت : - اگه یک‌باردیگه صدایی ازتون بیرون بیاد ، همین جا سرتون رو میبُرم و چالتون میکنم. چرا چشم های وامونده تون رو باز نمیکنید نگاه کنید دیگه ... اینجا ته دنیاست هر چقدرم ناله و گریه کنید صداتون به هیچ جایی نمیرسه. شیرفهم شد؟ یا یه جور دیگه نشونتون بدم؟؟ [چاقو غلاف شده رو از ضامن کشید و به حالت تهدید نشون داد] چند تا بچه ی دیگه گریه کردن و به سرعت بغض شون رو از ترس قورت دادن. سُقلمه ای ناگهانی منو به خودم آورد. شهریار روی چهارپایه ی کنار من ایستاده بود. با چشمای وحشت زده به من نگاه کرد. اشاره کردم سکوت کنه و هیچ صدایی از خودش درنیاره. شِرمین با دیدن ما روی چهار پایه و نربون شروع به واق واق کرد. انگار قالب تهی کردم. پاهام شروع به لرزیدن کرد. دو تا از این اون مردا به سمت دیوار ما برگشتن من و‌شهریار بی حرکت ایستاده بودیم، اما میدونستیم توی این تاریکی و بین اون درخت ها تشخیص مون خیلی سخته. یکی از اون دو مرد که به ما نزدیکتر بود با عصبانیت داد زد : - هوشنگ ... این صدای واق واق چیه میاد؟؟ تو که گفتی این دور بر پرنده پر نمیزنه. هوشنگ داد زد : - فریدخان من گفتم پرنده پر نمیزنه، سگ رو که نگفتم! هر کارخونه و زمینی بلاخره یه سگ ول کردن که کسی داخل نره. اینام حتما بوی آدمیزاد بهشون خورده وحشی شدن. خیالت تخت ، هیچ خبری از آدمیزاد نیست. - خب دیگه کمتر زر بزن ، زنگ بزن به اون پژمانِ حروم لقمه ببین کی میان، باید زودتر کار تموم بشه. هوشنگ با اون سر و وضع غیرنرمال و خالکوبی های عجیب غریب ، مشغول صحبت کردن با تلفن شد و از ما دورتر شد. از پله ها پایین رفتم حس میکرد‌م هنوز میلرزم نمیدونم از ترس بود یا از حس انزجار و تنفر! گوشی رو درآوردم به پلیس زنگ‌بزنم شهریار با عجله گفت : - میخوای چیکار کنی؟ - کاری که درسته - درست و‌غلط رو کی تشخیص میده؟ فعلا کاری نکن - چه مرگت شده؟؟ معلوم نیست این بچه های طفل معصوم رو برای چی اینجا آوردن و خدا میدونه میخوان چه بلایی سرشون بیارن. - این بچه ها هر چی که هست مشخصه با پای خودشون اومدن، سر و وضع شون رو ندیدی؟ مطمئنم از این کارتن خوابا و بچه های کارن. - چون بدبخت بیچاره هستن باید ولشون کنیم؟ - من که نگفتم ولشون کنیم، میگم فعلا دست نگاه دار ... ای بابا باز صدای ماشین اومد ، بیا ببینیم دیگه چه خبر شده. با شهریار خودمون رو به دیوار رسوندیم. یه ماشین دیگه داشت همون تعداد بچه رو خالی میکرد! خدایا اینجا چه خبره؟؟ بند دلم از ترس و دلشوره پاره شد. این طفل معصوما هم داشتن کتک میخوردن. خیلی طول نکشید که محموله ی بعدی هم با کتک و خشونت آروم گرفتن و کنار بقیه وایسادن. اون غول بیابونی که ظاهرا سر دسته بود و اسمش فرید خان یه بسته ی سیاهی رو به راننده ها داد و آروم چیزی بهشون گفت و اونا هم دور شدن. فریاد زد : - ارسلان! چته ماتت برده؟ شام شون رو زودتر بده کوفت کنن ...بجنبید تنه لش ها مشغول تقسیم کردن غذا بین بچه ها شدن. ظاهرا پلو خورش بود. بچه های گرسنه و کتک خورده با ولع شروع به خوردن کردن. وسط اون جمع من و شهریار دقیقا نقش مون چی بود؟ بچه ها بلاخره غذاشون رو تموم کردن و ظاهرشون از اون خستگی دراومده بود. هوشنگ داد زد : - خب دیگه بیاید برید تو‌کارگاه کپه مرگتون رو بزارید. بچه ها به سمت سوله حرکت کردن اما یهو یکی از بچه ها نقش زمین شد . چند ثانیه بعد یکی دیگه ... داشتن بیهوش میشدن...؟! ادامه دارد ... م_علیپور @fatemieh_1401
📙 خوانش کتاب دکل گاه با چند دقیقه سکوت می‌ایستادم و نگاهشان میکردم تا از هیجانشان بیفتد. صدایی گفت: چاکریم حاج آقا! یکی از ته کلاس سرک کشید و گفت حاج آقا آمدی ما را موعظه کنی؟ کم کم از هر طرف تیر ارادتها یا زبان متلک به سمتم پرتاب میشد. جملات کاملاً تکراری و بیات شده که بارها شنیده بودم: حاج آقا! مسألةٌ. حاج آقا! چرا آخوندها زیر بغل لباسشان سوراخ است؟ حاج آقا! شما قرار است معلّم ما باشید؟ حاج آقا شما از قم آمدید؟ پسر عمه‌ی من هم در قم درس آخوندی میخواند حاج آقا جایزه هم میدهید؟ حاج آقا! عمامه‌ی شما فچند متر است؟ حاج آقا چرا همه چیز را گران کردید؟ حاج آقا! جیب آخوندها چرا این قدر بزرگ است؟ یکی از بچه‌ها وسط کلاس بلند شد و مثلاً برای دفاع از من داد زد و از خودش مایه گذاشت که بابا خفه شوید زشت است جلوی حاج آقا. همچنان بالای سکوی جلوی تخته رو به بچه‌ها، ساکت ایستاده بودم با تبسّم نگاهم را به بچه‌ها دوخته بودم آرام سرم را تکان میدادم و اینگونه وانمود میکردم که از دیدارتان خرسندم با خاموشی دو سه دقیقه‌ای و لبخند معنادارم سروصدای اولیه‌ی کلاس، تبدیل به خنده‌های ریز شده بود. آقای نادری، مدیر مدرسه گفته بود این بچه‌ها به «گروه اخراجیها» معروف هستند. من هم برای این که مثلاً کم نیاورم، در جوابش به شوخی گفتم: بنده هم جومونگ هستم. به هر حال تا آمد اوضاع قاراشمیش کلاس راست و ریس شود، چهار- پنج دقیقه‌ای طول کشید البته به مشقّتش می‌ارزید. چون در همین فرصت، توی نخ چند نفرشان رفتم و برانداز خوبی از جو کلاس و لیدرها و رهبران اصلی کردم دیدم که بعضیشان ،خدایی تیز و زرنگ هستند و به اصطلاح پشه را توی هوا نعل می کردند تجربه‌های قبلی نشانم داده بود که برخی‌شان در عین شرّ و شوری، خیلی بامرام هستند. فضا به گونه‌ای شده بود که باید وارد مرحله بعدی عملیات میشدم رفتم سمت میز معلم، زیپ کیفم را کشیدم و لبتاب را بیرون آوردم. دکمه پاور را زدم و در فاصله‌ی بالا آمدن ویندوز سیم ویدئوپروژکتور را وصل کردم. در همین اثنا باز کمی پارازیت انداختن شروع شد؛ آرش! پرده‌ها را بکش حاج آقا میخواهد برایمان فیلم مارمولک بگذارد. حاج آقا! فیلم خفن ندارید؟ بابا دهانت را ببند میخواهی حاج آقا آمارمان را بدهد آقای نادری؟ هوس گونی کردی؟ پرده‌ها را کشیدند که مصادف شد با بالا آمدن اولین صفحه و اسلاید پاورپویینت که تصویر امام خمینی به روی پله هواپیما بود و بالای آن، جمله‌ی انقلاب ما انفجار نور بود به چشم میخورد یکی از ردیف وسط گفت عجب ضدّ حالی ما را بگو فکر کردیم حاج آقا میخواهد به ما فیلم نشان بدهد. فضای کمی تاریک کلاس بعضی‌ها را برای تکه پرانی، راحت‌تر کرده بود انقلاب کیلو چند؟ حاج آقا انقلاب مردم را از گرانی، منفجر کرده. حاج آقا! اصلاً برای چه آخوندها انقلاب کردند؟ چقدر به شما پول میدهند تا از انقلاب دفاع کنید؟ نم نمک موج رادیو فردا و حرفهایی از جنس آمد نیوز و ایران اینترنشنال خودی نشان میداد. البته تعداد آنهایی که این حرفها را طوطی‌وار در فضای کلاس رها میکردند خیلی کم بود؛ سه یا چهار نفر، یک عده هم آتش بیار معرکه بودند بعضی‌ها هم در این وضعیت برای اینکه اوضاع به ظاهر نافرم و بدجور کلاس را کنترل کنند، گاهی نقش سوت قطار را بازی میکردند و صدای «هیسشان پرده‌ی گوش آدم را می لرزاند. ادامه دارد ...🍃 https://eitaa.com/fatemieh_1401
📚 📖 2️⃣ با هر نفسی که با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری اش نجاتم داد! به خدا امداد امیرالمؤمنین علیه السلام بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد : »چیکار داری اینجا؟« از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد : »بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟« تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد : »اومده بودم حاجی رو ببینم!« حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشت زده ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید : »همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!« ضرب دستش به حدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد : »ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟« حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد : »بی غیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟« از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم : »حیدر تو رو خدا!« و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید : »ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!« نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم: »دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...« و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید : »برو تو خونه!« اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه ای که روی چشمانم را پرده ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت تر، شکی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیه گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. چند روزی حال دل من همین بود، وحشت زده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست. انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونه هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمی آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از بیگناهی ام همچنان میسوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد: »بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.« شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه ام کوبید و بی اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر این همه بی رحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه ای سرش را می چرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد: 👇https://eitaa.com/fatemieh_1401
26.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 💢برای چیزای کوچیک شکرگزاری کنید نه چیزای بزرگ 🔹طرف تو اینستاگرام پیج زده میگه من مسترم... چاکراهاتو وا کن....😊 🔸افتادی تو دور باطل خودت خبر نداری 🔹مکان و محل زندگی به ادم شرافت نمیده تو به اونا شرافت میدی 🌺یا أللّٰهُ یا رَحمٰنُ یا رَحیمُ! یا مُقَلِّبَ القُلوبِ! ثَبِّت قَلبی عَلیٰ دینِکَ🌺 https://eitaa.com/fatemieh_1401
حجت الاسلام نقدعلی: 💠 برخی رسانه ها در این ایام درخصوص مردم سخاتمند، متدین نوع‌دوست، مهربان و پرعاطفه ی اصفهان نامهربانی کردند لذا لازم دانستم نکاتی را عرض کنم. 🔹 امسال وضعیت موجود سد زاینده رود طی ۵۲ سال گذشته در کمترین میزان ذخیره آب قرار دارد. در بهترین حالت حدود ۸۳۶ میلیون مترمکعب آب پشت سد ذخیره خواهد شد و بدبینانه ۷۰۹ میلیون، در حالی که سال آبی گذشته این ذخیره بیش از ۱ میلیارد بوده است. ﷽ حجت الاسلام نقدعلی: 💠 در طول ۲۰ سال گذشته در مبحث آب تصمیمات غلطی گرفته شده است یکی از این تصمیمات غلط اختصاص حقابه کشاورزان به شرب و صنعت بوده است. 🔹 در اصفهان توسعه جمعیتی توسط مهاجرین استان های دیگر از جمله، خوزستان، چهارمحال و یزد انجام شده است و آمدند سر سفره آب زاینده رود و سزاوار نیست مردم اصفهان که سخاوتمندانه مردم استان های دیگر که آمدند سر این سفره را پذیرا شدند را اینطور فضای رسانه ای ناجوانمردانه شکل بدهند 🔹 درخصوص انتقال آب از زاینده رود به یزد حدود ۲۰ سال پیش در زمان ریاست جمهوری آای هاشمی رفسنجانی تخصیص انجام شده و ذیل آن نوشته اند که سد سوم باید راه بیفتد و منبع این تخصیص سد سوم بوده است اما هنوز این سد سوم راه اندازی نشده است مطلب دیگر که ذیل این مصوبه نوشته شده است که ۲۰ سال بعد مجددا باید بازنگری شود توسط وزارت نیرو که آیا کماکان می شود ادامه داد یا نمی شود. ﷽ حجت الاسلام نقدعلی: 💠 منابع و مصارف زاینده رود یک تابلو دارد و یک جدول سالیانه متاسفانه هنوز این جدول ابلاغ نشده است که اگر ابلاغ می شد شاید برخی از این مشکلات پیش نمی آمد. 🔹 این کمبود را باید توزیع کرد بین همه ی مصرف کنندگان حوضه آبریز از بالادست تا پایین دست، لذا پیشنهاد می کنم یگان حفاظت از زاینده رود و کمیته نظارت بر برداشت های بالادست چه در استان اصفهان و چه در استان چهارمحال باید انجام شود چون در آن قسمت مجبورند برای شرب آب را باز کنند. 🔹 نکته بعد سرانه مصرف مردم اصفهان است، میانگین کشور هر نفر ۲۵۰ لیتر مصرف است که این عدد در اصفهان بین ۱۳۰ الی ۱۴۰ لیتر است. یعنی مردم اصفهان در مصرف آب شرب و بهداشت جزو کسانی هستند که بیشترین صرفه جویی را می کنند طبق آمار رسمی و قانونی. 🔹 نکته بعد مصرف صنعت است، می گویند شما صنعت دارید و مصرفتان به این خاطر بالاست، فولاد و ذوب آهن و پالایشگاه و ....منافعش برای کل کشور است، ربطی به اصفهان ندارد. ﷽ حجت الاسلام نقدعلی: 💠 راه حل چیست؟ راه حل عمل بر اساس قانون، شفافیت و عدالت است. امروز متاسفانه برداشت ها غیر شفاف است، امروز صنایع استان دارند آب از دریا می آورند. 🔹اینکه بخاطر یک اتفاق در رسانه ها مظلوم نمایی کنند درست نیست، اینکه ۲۰ سال آب از حق حقابه داران و کشاورزان رفته است را نبینیم و یک جا که رفته اند بخاطر فشاری که بر آنها وارد شده است بخاطر سوء سیاستگذاری اشتباهی انجام داده اند و ما تایید نمی کنیم این کار را، در رسانه ها تعابیری ناشایست بکار رود، این از انصاف به دور است. 🔹از مسئولین این حوزه در وزارت نیرو و وزارت کشور و مقامات امنیتی می خواهم نسبت به اصلاح سیاست های غلط گذشته اقدام کنند. در مدیریت بالادست هم متاسفانه ملاحظات ناروایی انجام می شود. باید تدبیر کنند تا کار بین مردم نیفتد، تصمیمات غلط و غیرشفاف کار را بین مردم می کشاند، ربطی به مسئولین استان اصفهان ندارد. باید با تصمیمات عادلانه و شفاف این مشکل را حل کرد. 💠 اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ 💠 🌺یا أللّٰهُ یا رَحمٰنُ یا رَحیمُ! یا مُقَلِّبَ القُلوبِ! ثَبِّت قَلبی عَلیٰ دینِکَ🌺 https://eitaa.com/fatemieh_1401
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شبکه نفوذ و نقش سازمان‌های بین المللی سکوت تلخ فعالان دینی و فرهنگی در مقابل قانون تنظیم خانواده 🔸وقتی نهادهای بین المللی برای کاهش جمعیت ایران میلیاردها تومان هزینه می‌کنند. 🎥 در این مستند افراد نفوذی و موثر در ضربه سهمگین جمعیتی بر پیکر ایرانی اسلامی معرفی می‌گردند! مشاهده قسمت اول   🌺یا أللّٰهُ یا رَحمٰنُ یا رَحیمُ! یا مُقَلِّبَ القُلوبِ! ثَبِّت قَلبی عَلیٰ دینِکَ🌺 https://eitaa.com/fatemieh_1401
17.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویژه برنامه ساعت صفر 📍 اهدف موشک باران ایران در دو روز گذشته 📍عملیات روانی مشترک اینترنشنال و صهیونیست ها شما هم انتشار دهید | | | 🌺یا أللّٰهُ یا رَحمٰنُ یا رَحیمُ! یا مُقَلِّبَ القُلوبِ! ثَبِّت قَلبی عَلیٰ دینِکَ🌺 https://eitaa.com/fatemieh_1401