eitaa logo
کانال ثامن
190 دنبال‌کننده
7هزار عکس
9.6هزار ویدیو
117 فایل
'بسم‌رب‌الامیرالمومنین' فردا دیر است! رهبر انقلاب: نیازهای مربوط به آینده نیازهایی است که اگر شما امروز به فکر نیفتید و برایش کاری انجام ندهید، فردا درخواهید ماند؛ یعنی فردا گیر میکنید . . .🌱 -مقام‌معظم‌رهبری ۱۴۰۰/۱۱/۳🖇 ارتباط با مدیر کانال @Yarogh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 وسط شلوغی اغتشاش و شعارهای با ربط و بی ربط، یکی از دخترا رو شناختم. خانم مقدم بود ... هُدی ثابتی مقدم! مشغول شعار دادن ها برای رفع تبعیض و مشکلات اقتصادی بود. شعارهایی که شاید منم اگه میخواستم اعتراض کنم ، حتماً به زبون می آوردمش ...! اما اینجا و وسط این همه آدم که حتی نمیشد تشخیص داد کدومشون اجیر کرده و نفوذی هستن، تشخیص حق از باطل خیلی سخت بود! خانم مقدم بی توجه به بقیه شعار میاد. یهو یکی از پسرا مقنعه ی سرش رو کشید از سرش درآورد و توی آتیش پرتش کرد! سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به راه رفتن ... عصبی شده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم! جزوه ی نو تازه کپی شده با عرقِ دستام مچاله تر شد...! سرم رو بلند کردم و متوجه شدم که داشت با پسری که مقنعه شو در آورده بود دعوا میکرد و فریاد میکشید. با عجله سمت فروشگاه نزدیک دانشگاه دوییدم‌. اولین شالی که روی رگال بود رو برداشتم و نمیدونم چطور پولش رو حساب کردم و به سمت جمعیت دوییدم. گم شده بود. توی شلوغی جمعیت و صداهای مختلف چند بار صداش زدم : - خانم مقدم ... خانم مقدم ... اما نبود! چشم گردوندم تا پیداش کنم اما نتوستم انگار تو این چند دقیقه جمعیت دو برابر شده بود. ماشین ها از ترس اینکه نکنه بلایی سرشون بیاد، مسیرشون رو منحرف میکردن و فقط گاز میدادن. نمیدونم چقدر گذشت که یهو صدای آژیر پلیس ویژه و همزمان بمب اشک آور و دود جلوی چشم همه رو گرفت. چند نفر فریاد میزنن فرار کنید چند نفر گفتن دستمال جلوی دهنتون بگیرید. پلیس ویژه شروع کردن به دستگیری! دود و گاز اشک آور کمتر شد با عجله و با لباس یگان ویژه سمت پسرا رفتن و قبل از اینکه بتونن فرار کنن دستگیرشون میکردن خواستم از جمعیت فاصله بگیرم اما صدای داد و فریاد کسی باعث شد مردد بشم صدای فریاد یه نفر می اومد که ظاهراً نمیخواست دستگیرش کنن و مدام با ناله فریاد میزد : - من با اینا نیستم ... بخدا من با اینا نیستم من فقط اومدم از اقتصاد ویران مون بنالم از بیکاری جوون هامون همین ...! یهو یکی از نیروهای پلیس که خانم بود گفت : - که وسط این همه پسر اومده بودی شعار اقتصادی بدی آره ... خر خودتی دختر جون! امثال شما رو خوب میشناسیم! خانم مقدم با عجز و لابه گفت : - من با این پسرا نیستم من با نامزدم اومدم. با شنیدن این حرف دور وایسادم اطرافم رو نگاه کردم که اثری از نامزد خانم مقدم ببینم اما خبری نشد ... پلیسِ خانم دستش رو گرفت و میخواست به سمت ون ببرش و رو بهش گفت : - دم دانشگاه وایسادین و حجاب درمیارین؟ مگه مملکت بی قانونه ...! خانم مقدم با بغض گفت : - من حجاب داشتم، یکی از همین پسرا مقنعه مو کشید و تو آتیش انداخت! بخدا من حجاب داشتم. پلیس با نیشخند گفت : - پس اون نامزد بی غیرتت کجا بود که پسرا داشتن حجابت رو برمیداشتن؟ خانم مقدم سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت. من میدونستم که خانم مقدم حجاب داشت و اون پسر چکار کرد. باید یه کاری میکردم پس با تعهدم چکار میکردم؟ مگه قول نداده بودم که هیچ دخالتی نکنم؟ مگه تازه کلی کتک نخورده بودم و پس کله مو جراحی کرده بودن؟ اما نتونستم ... دختره بیچاره رو به جرم کشف حجاب میخواستن ببرن در حالی که من شاهد بودم که داشت راستش رو میگفتم. هر چند که با تظاهراتش موافق نبودم با عجله جلو رفتم و گفتم : - خانم مقدم ... خانم مقدم برگشت و نگام کرد. شال رو به سمتش گرفتم و رو به پلیس گفتم : - من خودم دیدم یه پسر مقنعه شو درآورد و تو آتیش انداخت ... میتونید توی دوربین ها ببینید! و به دوربین های مغازه ی روبرو اشاره کردم ... خانم مقدم با عجله سمتم اومد و شال رو از دستم کشید و سرش کرد. کنار من وایساد و رو به پلیس زن گفت : - اینم نامزدم ... حالا دست از سرمون بردارین! یکی از نیروهای یگان ویژه سمتِ پلیس زن اومد و گفت : - مگه نگفتم باهاشون بحث نکنید؟ فقط سوار کنید! پلیس خانم به ما اشاره کرد و گفت : - این دختره حجاب نداشت و توی جمعیت بود! گفت با نامزدش اومده شعار صلح طلبانه بده ...!!! اینم نامزدش الان خودش رو رسوند براش شال آورد. پلیس یگان ویژه سمت مون اومد و با عجله منو به سمت خودش کشید و گفت : - یالا سوار شین. رو بهش گفتم : - من که کاره ای نیستم. فقط اومدم به این خانم که هم دانشگاهیمه شال بدم ... یهو پلیس خانم با نیشخند رو به خانم مقدم گفت : - که نامزدته آرررره؟ هِههههه آقای نامزد که همون اول کاری زیرش زد! خاک بر سرتون کنن که انقدر زود گول این پسرا رو میخورید. یالا سوارشو ...! رو به یگان ویژه گفتم : - باور کنید من فقط براشون شال آوردم همین دستم رو محکم گرفت و همراه یه نفر دیگه به سمت وَن دیگه ای کشوند و گفت : - همراه ما بیاید ... مشخص میشه ماجرا چیه @fatemieh_1401 ادامه دارد ...
📙 خوانش کتاب دکل مواجه شدن با چنین حرفهایی برای من تازگی نداشت. بارها در جاهای مختلف این حرفها را شنیده بودم و همیشه برای خودم در اینگونه فضاها وظیفه‌ای تعریف کرده ام به خودم تلنگر میزنم و با خود میگویم: حواست باشد طرف مقابلت یک جوان پاک طینت و با فطرت الهی است. اگر حرف تند و تیزی میزند نباید در دلت باعث کوچکترین دشمنی و کینه شود تو باید با تأسی از پیامبر مهربانیها سعه ی صدر خود را بالا ببری و بدون تعصب و با منطق و دلسوزی حرف خدا و اهل بیت ع را مانند بذری در قلب آماده‌ی این جوانها بکاری، بقیّه اش دست تو نیست. مسئولیت تو فقط ابلاغ مشفقانه و مهربانانه است. کلاس، آماده عکس العمل من بود نگاهها تیز شده بود. همان طور که آرام قدم میزدم شمرده شمرده گفتم من از دانش آموزی که با جرأت و شجاعت سؤال و انتقادی مربوط به بحث میکند خیلی خوشم میآید. آفرین به شما که به موقع حرف دلت را در قالب سؤال و نقد مطرح کردی. نگاهی همراه با لبخند به این دانش‌آموز کردم و پرسیدم: اسم شما چیه؟ گفت: حمید. گفتم: حمید آقای عزیز از ذهن امثال شما استقبال خوبی میکنم. چون سؤال به جا میپرسید و باعث غنی شدن و کامل شدن بحث میشوید. البته منتظر چنین سؤالات و نقدهایی بودم و معلوم است که بحث را خوب گوش میدهید. - بچه ها سؤال حمید ،آقا سؤال خیلی از جوانهای ماست. در واقع، آقا حمید یک بسته از سؤال و شبهه مطرح کرد که باید یک به یک به آنها جواب بدهیم، منتها همین طور که تا الان پله پله و گام به گام بحث را پیش بردیم اکنون نیز باید با حوصله و مستدلّ مرحله به مرحله سؤالات آقا حمید را حلاجی کرده و پنبه اش را بزنیم. - خب محکم بشینید که میخواهیم حرکت کنیم. فقط قبل از حرکت برای سلامتی حمید آقا یک صلوات آرام بفرستید. بی هوا بعد از صلوات بچه ها نگاهم به حمید افتاد. از چشمانش میشد فهمید که با این تکریمی که از او شد خیلی به وجد آمده و چهره ی متعصب و مخالف بودنش را تعدیل کرده بود انگار آماده بود تا منصفانه به جوابهای من گوش دهد. ببینید بچه ها برای رسیدن به هر هدف و آرمانی در زندگی خود حتماً باید مراحل و گامهایی را طی کنیم تا به قله ی مد نظر برسیم. مثلاً فرض کنید شما یک زمین چند هزار هکتاری دارید که عده ای بدون اجازه ی شما دارند داخل آن ساخت و ساز یا کشاورزی میکنند. هدف شما نیز این است که در این زمین شهرک مسکونی یا صنعتی بزرگ بسازید. خب، همه ی ما میدانیم اوّلاً باید گام به گام برای رسیدن به این هدف، پیش برویم. یعنی روال عادی این کار این است که هر اقدامی در این پروژه، به وقت خودش باید انجام گیرد و نمیشود یکدفعه و یکجا همه ی کارها را پیش برد. ترتیب انجام کارها یک قانون فراگیر است. ثانیاً هر گام و مرحله، محدوده ی زمانی مشخص و طبیعی را به خود اختصاص میدهد. مثلاً شما برای ساختن یک واحد مسکونی به فرض یک سال باید زمان داشته باشید تا آن را بسازید. پس نمیتوانیم توقع داشته باشیم در عرض یک ماه یا بیست روز ساخته شود. - خب، من از شما سؤال میکنم اگر بخواهیم چنین شهرکی بسازیم اولاً چه مراحلی را باید طی کنیم و در ثانی حدوداً چقدر زمان لازم داریم تا به این هدف برسیم؟ بچه ها شروع کردند به پاسخ دادن یکی گفت اوّل باید این آدمهایی که زمین ما را غصب کردند، بیرون بیاندازیم. یکی گفت: برای ساخت شهرک مجوّز شهرداری لازم است. گفتم: احسنت و در تأیید کلامش گفتم و شاید همین مجوز را ماه ها یا یکی دو سال طول بکشد به شما بدهند. دیگری گفت نقشه مهندسی هم نیاز داریم. یکی دیگر از بچه ها گفت حاج آقا سرمایه و پول، اصل کار است و تا اسکناس نباشد کاری نمی شود کرد. از ته کلاس یک نفر گفت اوّل باید زمین را برای ساخت شهرک مسکونی هموار کنیم. ماژیک به دست رفتم پای تخته و شروع کردم به نوشتن: هدف: ساخت شهرک مسکونی مراحل رسیدن به هدف ۱_ رفع موانع مثل آزاد سازی زمین از دست غاصبان ۲- اخذ مجوز شهرداری ۳_ تأمین سرمایه و بودجه مثل گرفتن تسهیلات از بانک ۴- تخصیص بودجه و سرمایه برای هر مرحله ۵- نقشه مهندسی۶- مصالح ساختمانی و نیروی انسانی ساخت و ساز ۸- اخذ مجوز انشعابات آب، برق، گاز و تلفن ۹ - فروش سهام و به مزایده گذاشتن منازل مسکونی و تجاری ١٠- سیستم مدیریت شهری و خدمات رسانی عمومی در شهرک مثل شهرداری ،ادارات درمانگاه ،بیمارستان ،فروشگاه، مسجد، مدرسه، دانشگاه راهنمایی رانندگی فضای ورزشی و تفریحی و غیره ببینید بچه‌ها این یک مثال ساده و قابل فهم برای همه ی شماست. اگر به این مثال دقت کنید میبینید که برای اتمام ساخت این شهرک شاید ۵ سال یا ۱۰ سال زمان نیاز داشته باشیم. پس اگر مثلاً در مرحله طراحی نقشه مهندسی هستیم نمیتوانیم توقع داشته باشیم که چرا تا الان شهرک ساخته نشده است چون سیر طبیعی و زمان لازم برای ساخته شدن شهرک همین است. https://eitaa.com/fatemieh_1401 ادامه دارد ...🌱
📚 📖 1⃣6⃣ »بالخره با پای خودت اومدی!« تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشت زده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید. پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم کرد : »یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!« از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدم هایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی ام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به اشکم خندید و طعنه زد: »خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!« با همان دست زخمی اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی ام را به رخم کشید: »با غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!« پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان هایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت: »پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟« به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده ای چندش آور خبر داد: »زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!« همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می دیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می لرزید که نفسم به زحمت بالا می آمد و دیگر بین من و مرگ فاصله ای نبود. دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می آمد، با نگاه جهنمی اش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت : »واسه پسرعموت چی اوردی؟« و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد: »مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟« 👇https://eitaa.com/fatemieh_1401