eitaa logo
کانال ثامن
236 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
13هزار ویدیو
133 فایل
'بسم‌رب‌الامیرالمومنین' فردا دیر است! رهبر انقلاب: نیازهای مربوط به آینده نیازهایی است که اگر شما امروز به فکر نیفتید و برایش کاری انجام ندهید، فردا درخواهید ماند؛ یعنی فردا گیر میکنید . . .🌱 -مقام‌معظم‌رهبری ۱۴۰۰/۱۱/۳🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌼و وقتی دیدی خانه كعبه تعطیل شده، و به تعطیلی آن دستور داده می‌شود؛ و مؤمن، خوار و ذلیل شمرده شود؛ بدعت و زنا آشكار شود؛ و مردم به شهادت و گواهی ناحق اعتماد كنند.  🍁 و دیدی كه حلال حرام، و حرام حلال می شود؛ و دین بر اساس میل اشخاص معنی می شود، و كتاب خدا و احكام آن تعطیل می گردد؛ و جرأت بر گناه آشكار شود، و دیگر كسی برای انجام آن منتظر تاریكی شب نگردد.🌼  🍁 و آنگاه كه دیدی مؤمن نتواند نهی از منكر كند مگر در قلبش؛ و ثروت بسیار زیاد در راه خشم خدا خرج گردد؛ و سردمداران به كافران نزدیك شوند و از نیكوكاران دور شوند؛ و والیان در قضاوت رشوه بگیرند؛ و پستهای مهم والیان بر اساس مزایده است، نه بر اساس شایستگی.🌼  🍁 و آن زمان كه دیدی مردم را به تهمت و یا سوء ظن بكشند؛ و دیدی كه مرد به خاطر همبستری با همسران خود مورد سرزنش قرار گیرد. و هنگامی كه زن بر شوهر خود مسلط شود و كارهایی كه مورد خشنودی شوهر نیست انجام می‌دهد و به شوهرش خرجی می‌دهد.🌼 🍁 و همچنین آنگاه كه دیدی سوگند های دروغ به خدا بسیار گردد؛ و آشكارا قماربازی ‌شود؛ و مشروبات الكلی به طور آشكار بدون مانع خرید و فروش می‌شود.🌼 و وقتی دیدی كه مردم محترم توسط حاكمان قلدر خوار شوند؛ و نزدیك ترین مردم به فرمانداران آنانی هستند كه به ناسزاگویی به ما، خانواده عصمت(ع)، ستایش شوند؛ و هر كس ما را دوست دارد او را دروغگو خوانده، و گواهی اش را قبول نمی‌كنند.🌼 🍁 و آنگاه كه دیدی مردم در گفتن سخن باطل و دروغ با هم رقابت می كنند؛ و شنیدن سخن حق بر مردم سنگین، ولی شنیدن باطل برایشان آسان است؛ و دیدی كه همسایه از ترس زبان همسایه به او احترام می‌كند.🌼 و وقتی دیدی حدود الهی تعطیل شود، و طبق هوی و هوس عمل گردد؛ و دیدی كه مسجدها طلا كاری (زینت داده) شود؛ و دیدی كه‌ راستگوترین مردم نزد آنها مفتری و دروغگو است.🌼🍂  ~~~~~~~~~~~~~ 📋مـطالـب کـانـال را بـراے دوسـتان وگـروهـهاے خـود ارسـال کنـــــید 🌹 ~~~~~~~~~~~~~ ⛅️ أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ⛅️ @fatemieh_1401
📚 با عجله خودم رو به شهریار رسوندم و گفتم : - چی شده؟ شهریار که انگار کشتی هاش غرق شده بود گفت : - بدبخت شدم امیر ...! - باز چه گندی زدی؟ در حال گاز زدن به فلافل دو نون گفت : - اون دختره زنگ زد - کدوم دختره ساندویچش رو پایین آورد و یه تیکه گوجه از کنار دهنش آویزون شد و جواب داد : - همون دختره دیگه ... بچه پولداره باباش سکته زده بود! - حالا اون گوجه رو بخور بعد حرف بزن حالمو بهم زدی گوجه رو توی دهنش گذاشت و گفت : - چه میدونم بابا اسمش چی بود. همون که ماشینش خراب شد دم کارخونه ... داداشش آلمان بود! با خنده سری براش تکون دادم و گفتم : - خوشم میاد اون همه خودکشی کردی که دختره شماره تو بگیره، حتی اسمش هم یادت نیست. با لحن طلبکارانه جواب داد : - مگه من مثه توام، اسم دختر مردم رو چه میدونم چیه. قباحت داره اسم ناموس مردم رو از بر باشی. سری به نشونه تاسف تکون دادم و گفتم : - تو که راست میگی، حالا چیکارت داشت؟ شهریار آخرین گاز رو به فلافلش زد و نایلونش رو پرت کرد تو سطل زباله و جواب داد : - همونه که میگم گاوم زایید دیگه! دختره زنگ زده که برم زبان بهش یاد بدم. تازه گفت که ساعتی ۵۰۰ هم بهم میده! در حال راه رفتن گفتم : - خب این که خیلی خوبه مگه همین رو نمیخواستی؟ - نه! با تعجب وایسادم و گفتم : - مگه تو خودت کلی آسمون ریسمون به هم نبافتی که دختر مردم رو مجاب کنی ، زبان بهش یاد بدی؟ خب برو یاد بده دیگه! شهریار با پوزخند گفت : - خو مشکل همینه دیگه اخوی. من میخواستم یه جوری باهاش سر ارتباط رو باز کنم. آخرش متوسل شدم به زبان. اما دختره بیچاره خبر نداره من خودمم زبانم رو با تک ماده پاس کردم! با ناراحتی از پله ها بالا رفتم و رو به شهریار گفتم : - عجب جوونوری هستی تو شهریار! حالا میخوای چه غلطی بکنی؟ به دختر بیچاره میگی قُپی اومدی و هیچی بارت نیست! - خواستم بگم بابا ... نتونستم زبونم قفل شد. گفت ساعتی ۵۰۰ تومن شیطون گولم زد! - ای که ان شاالله جز جگر بگیری با اون شیطان درونت! شهریار دستم رو گرفت و گفت : - جان مادرت بیا به من زبان یاد بده تا بعدش منم برم به این دختره یاد بدم. پولشم نصف نصف. دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : - برو بابا من صدسال سیاه به تو زبان یاد نمیدم ضمناً کلی کار و درس سرم ریخته! تو هم بهتره بری توبه کنی دختر مردم رو سر کار نزاری. یهو شهریار با عجله به سمت برد تبلیغات رفت و گفت : - ای ول! همینه ... بعدشم شروع کرد شماره ی روی برد رو گرفتن. زل زدم به آگهی روی دیوار : 👇 @fatemieh_1401 " تدریس زبان با قیمت دانشجویی " نیم ساعت بعد توی حیاط دانشگاه منتظر معلم خصوصی زبانِ آقا شهریار بودیم! که از قضا قرار بود ساعتی ۱۰۰ تومن بگیره و زبان یاد بده. به شدت عصبی بودم و نمیدونستم از دست جنگولک بازی های شهریار باید چکار کنم. شهریار که انگار با دمش گردو میشکست گفت : - هر چی این یاد بده منم به اون دختره یاد میدم. شروع کرد به بشکن زدن! نگاش کردم و گفتم : - واقعاً خجالت نمیکشی؟ ۵۰۰ تومن میگیری بعد میخوای به این بنده خدا ۱۰۰ تومن بدی! شهریار کتش رو پایین کشید و گفت : - ای بابا ... میگم خود طرف گفت ساعتی ۱۰۰ تومن. بخدا من تخفیف هم ازش نخواستم!! - رسماً داری دلالی میکنی دیگه! قبل از تموم شدن جمله ی من گوشی شهریار زنگ خورد . و شروع کرد و آدرسی که نشسته بودیم رو داد. چند دقیقه بعد دختر جوونی سمت ما اومد و رو به من گفت : - آقای شفیع زاده؟ سلام کردم و جواب دادم : - نه دوستم شفیع زاده هستن. به سمت شهریار برگشت و زیر لبی با خودش گفت : - کوررررم شده دیگه! یهو حس کردم این صدا و این لحن رو میشناسم. خودش بود! همون دختری که اون روز با ماشین درب و داغون که بوق کامیون داشت نزدیک بود باهامون تصادف کنه! همون موقع هم با این صدا و لحن گفت : - کورررری یا عاشق! لبخند کمرنگی زدم. واقعاً نحوه ی حرف زدنش به تیپش هم می اومد. رو به شهریار با بی تفاوتی گفت : - من ثابتی مقدم هستم، هُدی ثابتی مقدم. ادامه دارد ... @fatemieh_1401
📙 خوانش کتاب دکل خب بچه‌ها برای این که رشته‌ی بحث از دستمان نرود، سؤال قبلی را بازگو میکنم؛ منِ دانش آموز در یک مدرسه‌ی دور افتاده چه نقشی میتوانم در پیشرفت و قوی شدن کشورم داشته باشم؟ بخشی از جواب را بیان کردیم و آن هم این بود که ابتدا باید هدف را تعیین کنیم و ببینیم هدف انقلاب و نظام ما چیست تا پس از آن، جنس کمک و نوع نقش ما شناخته شود. - الان جا دارد که ما به آرمان و هدف اصلی انقلاب بپردازیم، یعنی آن قله‌ای که انقلاب ما هدف گرفته چیست؟ - بچه‌ها به نقطه‌ی حسّاس و راهبردی رسیدیم حواستان را جمع کنید که اگر این قسمت از بحثمان جا بیفتد، بخش مهم و گسترده ای از نقاط مبهم که نسبت به انقلاب در ذهن ما نقش بسته روشن خواهد شد. نظرم این است در این بخش کمی بحث را ریشه‌ای تر مطرح کنیم؛ توصیه میکنم قبل از این که به هدف انقلاب بپردازیم چند قدم برویم عقبتر و نگاهی کلانتر و وسیع تر نسبت به بحث داشته باشیم؛ بیاییم ببینیم اصلاً طبق آموزه های دینی هدف از خلقت ما چیست، سپس بیاییم و نگاه کنیم سازوکار اهداف و آرمانهای انقلاب با در نظر گرفتن اصلی ترین هدف عالم هستی که همان هدف آفرینش است چگونه است. - بچه ها! اگر دقت کنید کم کم متوجه میشوید که بحث ها و موضوعات سیاسی، ریشه در اعتقادات و باورهای دینی ما دارد و این نکته خیلی مهم است که کسی سیاست را از دیانت و دینداری جدا فرض نکند. البته منظور ما از سیاست سیاسی بازی و حرفهای جناحی، حزبی و خاله زنکی نیست مراد ما از سیاست همان مجموعه‌ی تدابیر، مصلحت اندیشی‌ها و دوراندیشی هایی است که یک نظام یا حکومت برای اداره ی مردم و جامعه در پیش میگیرد و مصالح و منافع جامعه را به وسیله ی این تدابیر و مصلحت اندیشی ها تأمین میکند. - خب برگردیم به بحث. ببینید بچه‌ها اینکه چرا خدا ما را خلق کرد و هدفش از آفرینش ما چه بوده از بحثهای بسیار جذاب و شیرین و البته مفصل است اما در این جا همین اندازه به شما دوستان خودم عرض میکنم؛ هدف نهایی و اصلی خدا از خلقت ما تعالی و تکامل انسان و نزدیک شدن به خداست؛ یعنی همان قُرب الهی که البته خیلی جای بحث دارد. همین قدر بدانیم که این قُرب و نزدیک شدن به خدا در بهشت، شیرین ترین و با لذت ترین چیزی است که مؤمن و بنده ی خوب خدا در بهشت می‌چشد؛ یعنی نعمتهای بهشت در برابر این لذت، قطعاً از درجه‌ی خیلی پایین‌تری برخوردارند. با یک مثال از این قسمت عبور میکنم؛ ببینید بچه‌ها شما فرض کنید مدیر مدرسه چهار یا پنج نفر از کلاس شما را انتخاب میکند و میگوید به مدت یک هفته با شخصی که خیلی خیلی او را دوست دارید و یکی از آرزوهای شما دیدن ،اوست قرار است سفر خصوصی داشته باشید. فرض کنید مثلاً با مقام معظم رهبری یا شهید حاج قاسم سلیمانی یا یک الگوی سینمایی یا ورزشی که واقعاً آرزوی دیدارش را دارید، همسفر می‌شوید آن هم در یک جمع اندک و خصوصی ،خب، من از شما سؤال میکنم که در چنین شرایطی که به خاطر ملاقات با آن فرد، ذوق مرگ شده ایم و از خوشحالی سر از پا نمیشناسیم آیا کسی حاضر است بپرسد و بگوید در این چند روزی که با حاج قاسم سلیمانی همسفر هستیم، برنامه‌ی غذایی چیست؟ کباب میدهید یا قیمه؟ دوغی که میدهید، عالیس است یا دوغ میهن؟ اصلاً دسر و میوه و چای در برنامه‌های شما دیده شده یا نه؟ مطمئناً این دست از سؤالات برای شما مسخره است. آیا به نظر شما کسی ذهنش را مشغول چنین چیزهایی که در شرایط عادی زندگی است میکند یا اینکه اینها را مسائل جزئی و فرعی و پیش پا افتاده تلقی میکند؟ خب علّت بی‌اهمیت شمردن این امور در این سفر چیست؟ چرا قیدِ بسیاری از این چیزها را در این سفر میزنید؟ حتماً شما می‌گوید: چون من عاشق دیدن حاج قاسمم و آرزویم این است چند روزی با او همسفر باشم یقیناً اصل دیدار و بودن در کنار حاج قاسم برای آدم این قدر مزه دارد که سختی سفر، به هیچ وجه به چشمش نمی‌آید و بعد از سفر فقط از شیرینی حضور در کنار حاج قاسم تعریف میکند. - بچه ها من فقط یک مثال ساده زدم تا اصل قرب الهی و شیرینی آن را برای شما ملموس کنم و البته تجلّی قُرب الهی و نزدیکی به خدا در بهشت، در همنشینی و دمخور بودن با اهل بیت الله است چرا که اهل بیت علیهم السلام نزدیک ترین افراد به خدا هستند و همنشینی با آنها در دنیا و آخرت، همان قرب الهی و بزرگترین لذت عالم است. حالا کمی دنده عقب بگیریم و برگردیم به موضوع اصلی کجا بودیم بچه ها؟ اینجا بودیم که میخواستیم هدف انقلاب را مشخص کنیم تا بدانیم چه فعالیتهایی از طرف ما میتواند در پیشرفت و قوی شدن کشور کمک کند. - ابتدا هدف خلقت را گفتیم بگذارید این توافق حاصل شده را نیز بنویسیم تا سیر بحث، حفظ شود. روی تخته و نوشتم: مطلب پنجم: قبل از بررسی هدف انقلاب به هدف خلقت پرداختیم؛ هدف از آفرینش، نزدیک شدن ما به خدا و قرب الهی است. ادامه دارد ...🍃 https://eitaa.com/fatemieh_1401
📚 📖 9️⃣ نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه ها میگفتن ایرانی ها بودن، بعضی هام میگفتن کار دولته.« و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد: »بچه ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشی هامون رو شارژ کنیم!« اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد. به همت جوانان شهر، در همه خانه ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید: »نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!« از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت این همه ساعت بی خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید : »تو که منو کشتی دختر!« در این قحط آب، چشمانم بی دریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال به هم ریخته جواب دادم : »گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق آوردن گوشی رو شارژ کردم.« توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم : »تقصیر من نبود!« و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد : »دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!« و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است. قصه غم هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را کشید : »نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟« از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت : »والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...« و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید : »دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین (ع) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه (س) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت میسپرم!« از توسل و توکل عاشقانه اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین (ع) پرواز میکرد : »نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (ع) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!« همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. لبهای روزه دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم : »پس هلیکوپترها کی میان؟« دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم : »آب هم میارن؟« از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد : »نمیدونم.« و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند. من و زن عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن عمو با ناامیدی پرسید : »کجا میری؟« دمپایی هایش را با بی تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد : »بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.« از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه های تشنه اش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن عمو با بیقراری ناله زد. 👇https://eitaa.com/fatemieh_1401
22.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕛💯 ☠اعدام جاسوسان مطالبه مردم☠ 💢جوخه‌های اعدام وطن‌فروشان! 🔔ویژه برنامه 🔔 () | ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌🌺یا أللّٰهُ یا رَحمٰنُ یا رَحیمُ! یا مُقَلِّبَ القُلوبِ! ثَبِّت قَلبی عَلیٰ دینِکَ🌺 https://eitaa.com/fatemieh_1401
22.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕛💯 ☠اعدام جاسوسان مطالبه مردم☠ 💢جوخه‌های اعدام وطن‌فروشان! 🔔ویژه برنامه 🔔 () | 🌺یا أللّٰهُ یا رَحمٰنُ یا رَحیمُ! یا مُقَلِّبَ القُلوبِ! ثَبِّت قَلبی عَلیٰ دینِکَ🌺 https://eitaa.com/fatemieh_1401