eitaa logo
هیأت خواهران فاطمیون قم
289 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
42 فایل
این کانال مربوط به هیأت خواهران فاطمیون قم زیر نظر سازمان تبلیغات اسلامی می‌باشد. ارتباط با ما: @fatemiioon251 کلیپ‌های کوتاه @cilip_f کانال آرشیو صوت‌ها @arshivesout صفحه آپارات https://www.aparat.com/fatemiioon135 https://eitaa.com/fatemiioon128
مشاهده در ایتا
دانلود
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت هجدهم: باور نمی‌کنم اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم با اون چشم‌های کثیف تون به کی نگاه می‌کنید کثافت‌ها؟ ... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی‌فهمیدن چطور فرار می‌کنن ... . . سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو ... . . مغزم کار نمی‌کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می‌دادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می‌لرزید ... . با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... تو عقل داری؟ اصلا می‌فهمی چی کار می‌کنی؟ ... اصلا می‌فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ... . . پشت سر هم سرش داد می‌زدم ولی اون فقط با چشم‌های سرخ، آروم نگاهم می‌کرد ... دیگه نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمی‌ذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... . . چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... من نمی‌دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می‌کنی؟ ... . . گریه‌ام گرفته بود ... نمی‌خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه‌ای نداشتم ... . . رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می‌شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی‌خوای، برات دعا می‌کنم ... . دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت نوزدهم: فاصله‌ای به وسعت ابد بین راه توقف کردم ... کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود ... خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم ... . . قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود ... آخر قرآن نوشته بود ... خواب بهشت دیده‌ام ... ان‌شاءألله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی ... . یه برگ لای قرآن گذاشته بود ... دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می‌گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می‌کنم به درد تو بخورد ... تو مثل برادر من بودی ... و برادرها از هم ارث می‌برند ... این قرآن، هدیه من به توست ... دوست و برادرت، حنیف ... . . دیگه گریه‌ام، قطرات اشک نبود ... ضجه می‌زدم ... اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می‌شدند ... اصلا برام مهم نبود ... من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ... و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی .... به چشم یه انسان بهم نگاه می‌کرد ... دوستم داشت ... بهم احترام می‌ذاشت ... تنها دوستم بود ... دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد ... فاصله‌ای به وسعت ابد ... . . له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می‌سوختم ... لوله شده بودم روی زمین و گریه می‌کردم .. ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت بیستم: انتخاب برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... . . گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ... . از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می‌پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می‌افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می‌کرد ... . . اگر با قرآن، شراب می‌خوردم بلافاصله استفراغ می‌کردم ... اگر با قرآن، مواد تقسیم می‌کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می‌کردم ... اگر سیگار می‌کشیدم یا مواد مصرف می‌کردم ... اگر ... . . اصلا نمی‌فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می‌کردم روح حنیف اومده سراغم ... . من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می‌ترسیدم ... تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... . . از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می‌زد ... - تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می‌دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... . . خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: -من دیگه نیستم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت بیست و یک: مسئولین پذیر باش وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ... . . تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ... . . با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ... من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ... . نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی‌داشتم و می‌افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل‌هایی درست می‌کردم که یکی از دیگری وحشتناک‌تر بود ... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می‌کرد ... سبزه آرایی‌های زشت من رو نگاه می‌کرد و نظر می‌داد ... . . بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه‌ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه‌ام و گفت ... اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره‌ها رو از دست تو نجات بدم .... . . دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: فکر می‌کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ... . . ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می‌کردم و کار می‌کردم ... . این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می‌شد، نه کاری غلط انجام می‌شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می‌دادم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت بیست و دوم: نگاه از سر کار برمی‌گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می‌خوابیدم ... . چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اون‌ها ... اما من جرات نمی‌کردم ... نمی‌تونستم به کسی اعتماد کنم ... . . رفتار مسلمان‌ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...چنان مراقب بچه‌هاشون بودن که انگار با ارزش‌ترین چیز زندگی اون‌ها هستند ... رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن‌هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... . . مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... . و من هر بار به خودم می‌گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم‌ها نگاه کنم؟ ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... . . اون‌ها مثل زن‌هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن‌ها با هم فرق می‌کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می‌کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت می‌کردند ... . هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت بیست و سوم: خانه من رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ... از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می‌گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده‌ای داشتم ... . . زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می‌کردم ... می‌گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می‌انداختم توی خونه حنیف ... بقیه‌اش رو هم تقسیم بندی می‌کردم ... به خودم خیلی سخت می‌گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می‌کردم ... . . هدف‌گذاری و برنامه‌ریزی رو از مسلمان‌ها یاد گرفته بودم ... اون‌ها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می‌کردند و حساب شده و دقیق عمل می‌کردند ... . . بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید ... . اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی‌کنم ... خونه‌ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه‌ای که آب گرم داشت ... توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده‌ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ... برای اولین بار توی زندگیم حس می‌کردم زندگیم داره به آرامش می‌رسه ... . . توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... چشم‌هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ... . . کم کم رمضان هم از راه رسید ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت بیست و چهارم: رمضان زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ... یه آدم عادی بین آدم‌های عادی دیگه شده بودم ... . . کم کم رمضان سال ۲۰۱۰ میلادی از راه رسید ... مسلمان‌ها برای استقبالش جشن گرفتن ... برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند ... . . توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن ... چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می‌کردن ... بعد از نماز درها رو باز می‌کردن ... بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می‌کردن ... . . من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می‌انداخت ... بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم ... تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می‌نشستن و غذا می‌خوردن ... آدم‌هایی با لباس‌های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می‌نشستند و غذا می‌خوردند که لباس‌هاشون واقعا شیک بود ... بدون تکلف ... سیاه و سفید ... این برام تازگی داشت ... و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اون‌ها پذیرفته شده بودم ... این چیزی بود که من رو اونجا نگه می‌داشت و به سمت مسجد می‌کشید ... . . بودن در اون جمع و کار کردن با اون‌ها لذت بخش بود ... من مدام به مسجد می‌رفتم ... توی تمام کارها کمک می‌کردم ... با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن‌هاست که مرده ... بودن در کنار اون‌ها برام جالب بود ... . . مسلمان‌ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ... و منم سعی می‌کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت بیست و پنجم: رمضان از نیمه گذشته بود … اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن … . پای بعضی از گروه‌های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود … توی سالن جلسات می‌نشستند و صبحت می‌کردند … . یکی از این دفعات، گروهی از یهودی‌ها با لباس‌ها و کلاه‌های عجیب اومده بودند … . به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود … رفتم سراغ سعید … سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم … خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می‌کرد … به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می‌کردم … رفتم سراغش … اینجا چه خبره سعید؟ … . همون طور که مشغول کار بود … هماهنگی‌های روز قدسه… و با هیجان ادامه داد … امسال مجمع یهودی‌های ضد صهیون هم میان … چی هست؟ … چی؟ … همین روز قدس که گفتی. چیه؟ … با تعجب سرش رو آورد بالا … شوخی می‌کنی؟ … . ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت بیست و ششم: من تازه دارم زندگی می‌کنم سرم رو به جواب نه، تکان دادم … . من چیزی در مورد این جور مسائل نمی‌دونستم … اون روز سعید تا نزدیک غروب دریاره فلسطین و جنایات و ظلم‌های اسرائیل برام حرف زد … تصاویر جنایات و فیلم‌ها رو نشونم می‌داد … بچه‌های کوچکی که کشته شده بودند … یا کنار جنازه‌های تکه تکه شده گریه می‌کردند … بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟ … کی هست؟ … روز جمعه … سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست … باید تعمیرگاه باشم … خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر … . منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می‌کنید؟ این دیوونگیه … این اعتراض‌ها جلوی کسی رو نمی‌گیره فقط انرژی تون رو تلف می‌کنید … با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه‌ها رو برداشت … یه مسلمان نمی‌گه به من ربطی نداره … باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد … ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ … . هنوز چند قدم ازم دور نشده بود … صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می‌شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان … بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده … من تازه دارم زندگی می‌کنم … چنین اشتباهی رو نمی‌کنم … برگشت … محکم توی چشم‌هام زل زد … تو رو نمی‌دونم… انسانیت به کنار … من از این چیزها نمی‌ترسم … من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت … . اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون … هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم … ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت بیست و هفتم: به من اعتماد کن روز قدس بود ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ... گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می‌کردم ... اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف‌های سعید توی سرم بود ... . . ازش پرسیدم: _از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ ... خیلی محکم گفت: _نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می‌کنم ... حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد... . . ولی من پشیمون بودم ... خوب یادمه ... یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش... در چپش ضربه دید ... کارل عاشق اون ماشین نو بود ... . اسلحه‌اش رو از توی ماشین در آورد ... نمی‌دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ... فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود ... همه براش سوت و کف می‌زدن ... من ساکت نگاه می‌کردم ... خیلی ترسیده بودم ... فقط ۱۵ سالم بود ... . . شاید سرگذشت‌ها یکی نبود ... اما اون بچه‌هایی رو که مسلمان‌ها شعارش رو می‌دادن ... من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می‌کردم ... . ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ... این‌ها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم ... اما با اون حرف‌ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ... . . اعصابم خورد شده بود ... آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به تو سعید ... . . رفتم توی رختکن ... رئیس دنبالم اومد ... _کجا میری استنلی؟ ... باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم ... . همین طور که داشتم لباسم رو عوض می‌کردم گفتم: _نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می‌کنم ... قبل طلوع تحویلت می‌دم ... . _می‌تونم بهت اعتماد کنم؟ ... . . اعتماد؟ ... اولین بار بود که یه نفر روم حساب می‌کرد و می‌خواست بهم اعتماد کنه ... محکم توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می‌تونی بهم اعتماد کنی ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت بیست و هشتم: شرکت کنندگان روز عید فطر بود ... مرخصی گرفتم ... دلم می‌خواست ببینم چه خبره ... . . یکی از بچه‌ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می‌کرد ... مسابقه حفظ بود ... تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند ... ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم ... . با تعجب گفت: استنلی تو قرآن حفظی؟ ... . منم جا خوردم ... هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم ... اون کار، کاملا ناخودآگاه بود ... . . سعید با خنده گفت: اینقدر که این قرآن گوش می‌کنه عجیب هم نیست ... توی راه قرآن گوش می‌کنه ... موقع کار، قرآن گوش می‌کنه ... قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می‌کرد ... هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی‌خوابه، دیگه نمی‌دونم ... . . حس خوبی داشت ... برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می‌کرد ... . . روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد ... . سعید مدام بهم می‌گفت: تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه ... اما من اصلا جسارتش رو نداشتم ... جلوی اون همه مسلمان... کلماتی که اصلا نمی‌دونستم چی هستن ... من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت ... . . مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده‌ها رو می‌خوند که یهو ... سعید از عقب مسجد بلند گفت ... یه شرکت کننده دیگه هم هست ... و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت بیست و نهم: مسابقه بزرگ برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم ... دلم می‌خواست لهش کنم ... مجری با خنده گفت ... بیا جلو استنلی ... چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ... . . جزء؟ ... جزء دیگه چیه؟ ... مات و مبهوت مونده بودم ... با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می‌کردم ... . سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟... چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟ . . سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ ... . سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی‌دونم صبر کنید ... و با عجله رفتم پیش همسر حنیف ... اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ ... خنده‌اش گرفت ... همه‌اش رو حفظ کردی؟ ... آره ... پس بگو من حافظ ۳۰ جزء از قرآنم ... . . سری تکان دادم ... برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من ۳۰ جزء حفظم ... . مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاءألله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ... . . مسابقه شروع شد ... نوبت به من رسید ... رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم ... ضربان قلبم زیاد شده بود ... . داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن ... چند کلمه عربی رو می‌گفت و من ادامه می‌دادم ... کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ... همه در حالی که می‌خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می‌گفتند ... . . آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت ... لطف می‌کنی معنی این آیه رو بگی ...؟ ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت سی‌ام: بلد نیستم معنی؟ ... من معنی قرآن رو بلد نیستم ... . با تعجب پرسید ... یعنی نمی‌دونی این آیه‌ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ ... . . تعجبم بیشتر شد ... آیه چیه؟ ... . با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت ... اصلا نمی‌دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می‌دونه ... از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن... خیلی حالم گرفته شده بود ... به خودم گفتم تمام شد استنلی ... دیگه نمی‌ذارن پات رو اینجا بزاری ... . . از جایگاه بلند شدم ... هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت ... استنلی، می‌دونی یه نابغه‌ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ ... . . بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می‌خندید؟ .... شماها همه با حروف و لغت‌های عربی آشنایی دارید ... حالا بیاید تصور کنید که می‌خواید یه کتاب 600 صفحه‌ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید ... چند نفرتون می‌تونید؟ ... . . همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می‌کردند ... یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب‌های دانشگاهم هم مشکل دارم ... حالا می‌شه این ترم چینی نخونیم؟ ... و همه بلند خندیدن ... . . حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من ... نمی‌خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ ... . و تمام سالن برام دست می‌زدند ... به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت سی و یکم: خدای مرده همه رفتن ... بچه‌ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می‌کردن ... . یه گوشه ایستاده بودم ... حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه ... رفتم جلو ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم ... همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال‌ها رو توی پلاستیک می‌ریخت گفت: می‌دونم ... . . شوکه شدم ... با تعجب دو قدم دنبالش رفتم ... برگشت سمتم ... همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم ... . بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش‌های مسجد رو بشورم ... آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟ ... مگه ندیده بودی بچه‌ها دم در کفش‌هاشون رو در می‌آوردن ... خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمی‌شه نماز خوند ... . . سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم ... اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست ... هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ ... جواب نداد ... . من سرایدار بودم و باید می‌شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی‌دونستم ... از دید من، فقط یه شستن عادی بود ... برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده ... به هیچ کس دیگه‌ای هم اجازه نداد کمکش کنه ... ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش‌های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم ... . . خیلی خجالت کشیدم ... در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم ... همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: راستی حیف تو نیست؟ ... اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی‌دونی معنیش چیه ... تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه‌اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ ... . برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته ... ترجیح می‌دم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی‌های زندگی منه... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت سی و دوم: گاو حیوان مفیدی‌ست هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد... هی گاو ... همه برگشتن سمت ما ... جا خورده بودم ... رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ ... باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه ... بله با شما بودم ... چی شده؟ ... بهت برخورد؟ ... . هنوز توی شوک بودم ... . چرا بهت برخورد؟ ... مگه گاو چه اشکالی داره؟ ... . دیگه داشتم عصبانی می‌شدم ... خیله خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می‌کنی ... . . اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم چنین آدمی باشه ... بدجور توی ذوقم خورده بود ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... چطور باهاش همراه شده بودی؟ ... در حالی که با تحقیر بهش نگاه می‌کردم ازش جدا شدم ... . . مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ ... . دیگه کنترلم رو از دست دادم ... رفتم توی صورتش ... ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم ... سرم رو می‌اندازم پایین، میام و می‌رم و هر کی هر چی می‌گه، می‌گم چشم ... من یه عوضیم پس سر به سر من نزار ... تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم ... . . بچه‌ها کم کم داشتن سر حساب می‌شدن بین ما یه خبری هست ... از دور چشم شون به من و حاجی بود ... . گاو حیوون مفیدیه ... گوشت و پوستش قابل استفاده است... زمین شخم می‌زنه ... . دیگه قاطی کردم ... پریدم یقه‌اش رو گرفتم ... . زورشم از تو بیشتره ... . . زل زدم تو چشم‌هاش ... فکر نکن وسط مسجدی و این‌ها مراقبت ... بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن ... . ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت سی و سوم: انتخاب بچه‌ها حواسشون به ما بود ... با دیدن این صحنه دویدن جلو ... صورتش رو چرخوند طرف‌شون ... برید بیرون، قاطی نشید ... . یه کم به هم نگاه کردن ... مگه نمی‌گم از مسجد برید بیرون؟... دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون ... . . زل زد توی چشم‌هام ... تو می‌فهمی، شعور داری، فکر می‌کنی ... درست یا غلط تصمیم می‌گیری ... اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی .... ولی اون گاو؛ نه ... هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می‌کنه ... بدون عقل ... بدون اختیار ... اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره ... تو یا گاو؟ ... . . هم می‌فهمیدم چی می‌گه ... هم نمی‌فهمیدم ... . . من نمی‌دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی... اما می‌دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب‌های غلط به گند کشیدیم ... ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب‌ها و رفتارهامون غلط می‌شه ... و گند می‌زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست ... مکث عمیقی کرد ... حالا انتخاب تو چیه؟ ... . یقه‌اش رو ول کردم ... . . خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت ... به سلامت ... . من از در رفتم بیرون و بچه‌ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل ... . . برگشتم خونه ... خیلی به هم ریخته و کلافه بودم ... ولو شدم روی تخت ... تمام روز همون طور داشتم به حرف‌هاش فکر می‌کردم ... به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه‌ای داشت ... اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم ... اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم ... اگر ... اگر ... تمام روز به انتخاب‌هام فکر کردم ... و اینکه اون وقت، می‌تونستم سرنوشت دیگه‌ای داشته باشم؟ ... چه سرنوشتی؟ ... . . همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم ... . تو واقعا زنده‌ای؟ ... پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ ... چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ ... جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی‌کنم ... اگر واقعا زنده‌ای؛ خودت رو به من نشون بده ... اگر با چشم‌هام ببینمت ... قسم می‌خورم بهت ایمان میارم ... پ.ن: سعی کنین در مورد حاج آقا قضاوت نکنین کارشو بلده ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت سی و چهارم: خدا نیامد اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه... نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و ... . مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم ... . . یک هفته ... ۱۰ روز ... و یک ماه گذشت ... اما از خدا خبری نشد ... هر بار که از خونه بیرون می‌رفتم یا برمی‌گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم ... برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم ... . . اون شب برگشتم خونه ... چشمم به Mp3 player افتاد ... تمام مدت این یه ماه روی دراور بود ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ ... حرف‌های یک خدای مرده ... . با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله ... . . نهار نخورده بودم ... برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم ... بعد هم رفتم بار ... اعصابم خورد بود ... حس می‌کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده ... انگار یکی بهم خیانت کرده بود ... بی حوصله، تنها و عصبی بودم ... تمام حالت‌های قدیم داشت برمی‌گشت سراغم ... انگار رفته بودم سر نقطه اول ... . . دو سالی می‌شد که به هیچی لب نزده بودم ... چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می‌رفتم ... بی دلیل می‌خندیدم و عربده می‌کشیدم ... دیگه چیزی رو به خاطر ندارم ... . . اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود ... سرم داشت می‌ترکید و تمام بدنم درد می‌کرد ... کوچک‌ترین شعاع نور، چشم‌هام رو آزار می‌داد ... سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم... اومدم به خودم تکانی بدم که ... دستم به تخت دستبند زده شده بود ... . اوه نه استنلی ... این امکان نداره ... دوباره ... . بی رمق افتادم روی تخت ... نمی‌تونستم چیزی رو که می‌دیدم، باور می‌کردم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت سی و پنجم: غرامت به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم ... افسر پلیس داشت با کسی صحبت می‌کرد ... . اومد داخل ... دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم ... آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید ... لطفا اینجا رو امضا کنید ... لازمه تفهیم اتهام بشید؟ ... . . برگه رو نگاه کردم ... صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه‌اش ازم شکایت کرده بود ... 600 دلار غرامت مغازه دار و 400 دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و ... . . گریه‌ام گرفته بود ... لعنت به تو استنلی ... چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی ... 1000 دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود ... . . زودتر امضا کنید آقای بوگان ... در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ارجاع داده می‌شید ... . . هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو... یه نگاه به ما کرد و گفت ... هنوز امضا نکردی؟ ... زود باش همه معطلن ... . شما چطور من رو پیدا کردید؟ ... . من پیدات نکردم ... دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد ... بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس‌ها ریختن توی مسجد ... . . افسر پلیس که رفت ... حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد ... . - پول غرامت رو ... - من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی ... 1000 دلار بدهکاری ... چطور پسش می‌دی؟ ... . - با عصبانیت گفتم ... من ازت خواستم به جای من پول بدی؟ .... - نه ... . نشست روی مبل و به پشتیش لم داد ... چشم‌هاش رو بست ... می‌تونی بدی؛ می‌تونی هم بزنی زیرش ... اینکه دزد باشی یا نه؛ انتخاب خودته ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت سی و ششم: پس انداز نمی‌دونستم چی بگم ... بدجور گیرافتاده بودم ... زندگیم رفته بود روی هوا ... تمام پس انداز و سرمایه یک سالم ... . . - من یه کم پول پس انداز کردم ... می‌خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم ... از بیمارستان که بیام بیرون پس می‌دم ... . - چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ ... - 1256 دلار .. . . مثل فنر از روی مبل پرید ... با این پول می‌خواستی تعمیرگاه بزنی؟ ... تو حداقل 300 هزار دلار پول لازم داری ... . . اعصابم خورد شد ... تو چه کار به کار من داری ... اومدم بیرون، پولت رو بگیر ... . خندید ... من نگفتم کی پول رو پس می‌دی ... پرسیدم چطور پسش می‌دی؟ ... . - منظورت چیه؟ ... . - می‌تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی ... یا اینکه پول رو پس بدی ... انتخابت چیه؟ ... . خوشحال شدم ... چه کاری؟ ... . کار سختی نیست ... دوباره لم داد روی مبل و چشم‌هاش رو بست ... اون کتاب رو برام بخون ... . . خم شدم به زحمت برش دارم که ... قرآن بود ... دوباره اعصابم بهم ریخت ... . - من مجبور نیستم این کار رو بکنم ... تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه ... . - پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟... . . جا خوردم ... دلم نمی‌خواست از گذشته‌ام چیزی بفهمه... نمی‌دونم چرا؟ ولی می‌خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه ... خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم ... . . خیلی آدم مزخرفی هستی ... . خندید ... پسرم هم همین رو بهم میگه ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت سی و هفتم: تمامش رو خوندم تعجب کردم ... مگه پسر داری؟ ... پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟ ... . . همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت ... از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست ... ترجیح می‌ده یه نوجوان آمریکایی باشه تا مسلمان ... خنده تلخی زد ... اونم بهم می‌گه آدم مزخرفی هستم ... . . چشم‌هاش بسته بود اما می‌تونستم غم رو توی وجودش حس کنم ... همیشه فکر می‌کردم آدم بی درد و غمیه ... . . قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن ... اما تمام مدت حواسم به اون بود ... حس می‌کردم غم سنگینی رو تحمل می‌کنه و داشت از درون گریه می‌کرد ... . . من از دستش کلافه بودم ... از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی‌اومدم ... حرف‌هاش من رو در دوگانگی شدید قرار می‌داد و ذهنم رو بهم می‌ریخت ... طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم رو از دست می‌دادم ... . . من بهش گفتم مزخرف ... اما فقط عصبی بودم ... ترجیح می‌دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من ... اما پسر اون یه احمق بود ... فقط یه احمق می‌تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه ... یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی رو نداشت ... . . از صفحه 40 به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام روز و شب، قرآن رو زمین نگذاشتم ...18 ساعت طول کشید ... نمی‌دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود ... اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم ... . . این انتخاب من بود ... اما تنها انتخابم نبود ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت سی و هشتم: نوجوان آمریکایی فردا صبح، مرخص شدم ... نمی‌تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم ... حس عجیبی به حاجی داشتم ... . . پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم ... دبیرستانی بود ... و حدسم در موردش کاملا درست ... شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد ... توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود ... تنها نقطه مثبت این بود ... خلافکار و گنگ نبودن ... . . از دید خیلی از خانواده‌های آمریکایی تقریبا می‌شد رفتارشون رو با کلمه بچه‌ان یا یه نوجوونه و اصطلاح دارن جوانی می‌کنن، توجیح کرد ... تفننی مواد مصرف می‌کردن ... سیگار می‌کشیدن ... به جای درس خوندن، دنبال پارتی می‌گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد ... و ... . این رفتارها برای یه نوجوون 16 ساله آمریکایی از خانواده‌های متوسط به بالای شهری، عادیه ... اما برای یه مسلمان؛ نه... . . من مسلمان نبودم ... من از دید دیگه‌ای بهش نگاه می‌کردم ... یه نوجوون که درس نمی‌خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست ... و آینده‌ای نداره ... . . حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود ... حتی اگر می‌خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می‌شد نه یه احمق ... . چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم ... من یکی به حاجی بدهکار بودم ... . . رفتم سراغ یکی از بچه‌های قدیم ... ازش ماشین و اسلحه‌اش رو امانت گرفتم ... مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه ... و ... جمعه رفتم سراغ احد ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت سی و نهم: امتحانش مجانیه دم در دبیرستان منتظرش بودم ... به موبایل حاجی زنگ زدم... گوشی رو برداشت ... . زنگ زدم بهت خبر بدم می‌خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم... من به تو اعتماد کردم؛ می‌خوام تو هم بهم اعتماد کنی... هیچی نپرس ... قسم می‌خورم سالم برش می‌گردونم... . . سکوت عمیقی کرد ... به کی قسم می‌خوری؟ ... به یه خدای مرده؟ ... . چشم‌هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم... من تو رو باور دارم ... به تو و خدای تو قسم می‌خورم ... به خدای زنده تو ... . منتظر جواب نشدم ... گوشی رو قطع کردم ... گریه‌ام گرفته بود ... صدای زنگ مدرسه بلند شد ... خودم رو کنترل کردم ... نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می‌دادم ... . . بین جمعیت پیداش کردم ... رفتم سمتمش ... . - هی احد ... . برگشت سمت من ... . - من دوست پدرتم ... اومدم دنبالت با هم بریم جایی ... اگر بخوای می‌تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی ... . . چند لحظه براندازم کرد ... صورتش جدی شد ... من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم ... تو هم اصلا شبیه دوست‌های پدرم نیستی ... دلیلی هم نمی‌بینم باهات بیام ... . . نگهبان‌های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد ... دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من ... احد هم زیرچشمی اون‌ها رو نگاه می‌کرد و آماده بود با اومدن اون‌ها فرار کنه ... . . آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم ... ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم ... یا با پای خودت با من میای ... یا دو تا گلوله خالی می‌کنم توی سر اون دو تا ... اون وقت ... بعدش با من میای ... انتخاب با خودته... . - شایدم اون‌ها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو ... . خندیدم ... سرم رو بردم جلوتر ... شاید ... هر چند بعید می‌دونم اما امتحانش مجانیه ... فقط شک نکن وسط خط آتشی ... . و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت چهلم: ازش فاصله بگیر چشم‌هاش دو دو می‌زد ... نگهبان اولی به ما رسید ... اون یکی با زاویه ۶۰ درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود ... . . اومد جلو ... در حالی که زیرچشمی به من نگاه می‌کرد و مراقب حرکاتم بود ... رو به احد کرد و گفت ... مشکلی پیش اومده؟ ... . رنگ احد مثل گچ سفید شده بود ... اونقدر قلبش تند می‌زد که می‌تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم ... تمام بدنش می‌لرزید ... . - نه ... مشکلی نیست ... . - مطمئنید؟ ... این آقا رو می‌شناسید؟ ... - بله ... از دوست‌های قدیمی پدرمه ... . با خنده گفتم ... اگر بخواید می‌تونید به پدرش زنگ بزنید ... . باور نکرد ... دوباره یه نگاهی به احد انداخت ... محکم توی چشم‌هام زل زد ... قربان، ترجیح می‌دم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور می‌شم به زور متوسل بشم ... . . یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم ... اگر بیشتر از این طول می‌کشید پای پلیس میومد وسط ... آروم زدم روی شونه احد ... . . - نیازی نیست آقای هالورسون ... من این آقا رو می‌شناسم و مشکلی نیست ... قرار بود پدرم بیاد دنبالم ... ایشون که اومد فقط جا خوردم ... . . سوار ماشین شدیم. گفت ... با من چی کار داری؟ ... من رو کجا می‌بری؟ ... . . زیر چشمی حواسم بهش بود ... به زحمت صداش در می‌اومد ... تمام بدنش می‌لرزید ... اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه ... . با پوزخند گفتم ... می‌خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد ... چون، ذاتا آدم مزخرفیه ... چشم‌هاش از وحشت می‌پرید ... . . چند بار دلم براش سوخت ... اما بعد به خودم گفتم ولش کن... بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت چهل و یکم: جوجه مواد فروش هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد ... با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن ... . زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو ... رفتیم جلو ... . - هی، شما جوجه مواد فروش‌ها ... . با ژست خاصی اومدن جلو ... جوجه مواد فروش؟ ... با ما بودی خوشگله؟ ... - از بچه‌های جیسون هستید یا وانر ؟ ... . . یه تکانی به خودش داد ... با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت ... به تو چه؟ ... . جمله‌اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه‌اش ... نقش زمین شد ... . دومی چاقو کشید ... منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ... . . - هی مرد ... هی ... آروم باش ... خودت رو کنترل کن ... ما از بچه‌های وانر هستیم ... . . همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود ... کشیدمش جلو ... تازه متوجهش شدن ... به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند ... گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه ... به این احمق مواد فروخته باشه ... من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت چهل دوم: نمی‌کشمت سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من ... . - به چی زل زدی؟ ... - جمله‌ای که چند لحظه قبل گفتی ... یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ ... . محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم ... تا مجبور هم نشم نمی‌کشم ... تو هم اگر می‌خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه‌ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی می‌گم گوش کنی ... و الا هیچی رو تضمین نمی‌کنم... حتی زنده برگشتن تو رو ... . . بردمش کافه ... . - من لیموناد می‌خورم ... تو چی می‌خوری؟ ... یه نگاه بهش انداختم و گفتم ... فکر الکل رو از سرت بیرون کن ... هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه ... . . منتظر بودم و به ساعتم نگاه می‌کردم که سر و کله‌شون پیدا شد ... ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه... . . پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید ... رنگش شد عین گچ ... سرم رو بردم نزدکیش ... به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه ... یکی مردونه روی شونه‌اش زدم و بلند شدم ... . . یکی یکی از در کافه میومدن تو ... . - هی بچه‌ها ببینید کی اینجاست؟ ... چطوری مرد؟ ... . یکی از گنگ‌های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128