eitaa logo
هیأت خواهران فاطمیون قم
289 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
42 فایل
این کانال مربوط به هیأت خواهران فاطمیون قم زیر نظر سازمان تبلیغات اسلامی می‌باشد. ارتباط با ما: @fatemiioon251 کلیپ‌های کوتاه @cilip_f کانال آرشیو صوت‌ها @arshivesout صفحه آپارات https://www.aparat.com/fatemiioon135 https://eitaa.com/fatemiioon128
مشاهده در ایتا
دانلود
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت چهل سوم: قول شرف تمام مدتی که ما با هم حرف می‌زدیم عین جوجه‌ها که به مادرشون می‌چسبن ... چسبیده بود به من ... . - هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ ... پرستار کودک شدی؟ ... . و همه زدن زیر خنده ... یکی شون یه قدم رفت سمتش ... خودش رو جمع کرد و کشید سمت من ... . . - اوه ... چه سوسول و پاستوریزه است ... اینو از کجای شهر آوردی؟ ... . - امانته بچه‌ها ... سر به سرش نزارید ... قول شرف دادم سالم برگردونمش ... تمام تیکه‌هاش، سر هم ... . همه دوباره خندیدن ... باشه، مرد ... قول تو قول ماست ... اونم از احد دور شد ... . . از کافه که اومدیم بیرون ... خودش با عجله پرید توی ماشین... می‌شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید ... . . - این‌ها یکی از گنگ‌های بزرگ موتورسوارن ... اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی‌کنه بره سمت شون ... البته زیاد دست به اسلحه نمی‌شن ... یعنی کسی جرات نمی‌کنه باهاشون در بیوفته ... این ۶۰ تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن ... . . - منظورت چی بود؟ ... یه تیکه، سر هم ... . سوالش از سر ترس شدید بود ... جوابش رو ندادم ... جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت چهل چهارم: مسیر آتش مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم ... . اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت... چشم‌هاش می‌لرزید ... اگر یه تلنگر بهش می‌زدی گریه‌اش در میومد ... جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می‌برید یه نفرم نبود به دادمون برسه ... . . تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد ... درگیری توی مسیر برگشت بود ... . درگیری مسلحانه بود ... با سرعت، دنده عقب گرفتم ... توی همون حالت ویراژ می‌دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری ... همزمان یکی از ماشین‌هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین‌ها قفل شد ... . . اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین ... شوکه شده بود و کپ کرده بود ... سریع چرخیدم سمتش ... در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون ... پشت گردنش رو گرفتم ... سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره ... سریع از بین ماشین‌ها ردش کردم و دور شدیم ... . . از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد ... براش داروی ضد تهوع خریدم ... روی تخت متل ولو شده بود ... . . روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می‌کردم ... مراقب بودم حالش بدتر نشه ... حالش افتضاح بود ... خیس عرق شده بود ... دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار ... نیم خیز شد سمتم ... توی چشم‌هام زل زد و بریده بریده گفت ... چرا با من اینطوری می‌کنی؟ ... . یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت چهل پنجم: بهم حمله کرد در حالی که داد می‌زد و اون جملات رو تکرار می‌کرد و اشک می‌ریخت ... حمله کرد سمت من ... چند تا مشت و لگد که بهم زد ... یقه‌اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار... . با صدای بلند گریه می‌کرد و می‌گفت ... چرا با من این کار رو می‌کنی؟ ... . . آروم کردنش فایده نداشت ... سرش داد زدم ... این آینده توئه ... آینده‌ایه که خودت انتخاب کردی ... ازش ترسیدی؟... آره وحشتناکه ... فکر کردی چی می‌شی؟ ... تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه‌ها میشی ... اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس... . . یقه‌اش رو ول کردم ... می‌خوای آمریکایی باشی؟ ... آره این آمریکاست ... جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اون‌ها توی سیستم خودت رو جا کنی ... یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا ... . می‌خوای آمریکایی باشی باش ... اما یه آشغال به درد نخور نباش ... این کشور ۳۰۰ میلیون نفر جمعیت داره ... فکر می‌کنی چند درصدشون اون بالان؟ ... فکر می‌کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ ... . . حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی ... مسلمون‌ها رو نمی دونم اما بقیه باید ۱۸ سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن ... ۲ سال بیشتر وقت نداری ... بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار ... واقعا فکر کردی می‌خوای چه کار کنی؟ .. . و اون فقط گریه می‌کرد ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت چهل ششم: اراده خدا بهش آرام بخش دادم ... تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ... نشسته بودم و نگاهش می‌کردم ... زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می‌شد ... هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود ... . . فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ... جز چند تا خراش جزئی سالم بود ... راه افتادیم ... توی مسیر خیلی ساکت بود ... بالاخره سکوت رو شکست .. . . - چرا این کار رو کردی؟ ... . زیر چشمی نگاهش کردم ... به خاطر تو نبود ... من به پدرت بدهکار بودم ... لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ... . - تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه ... . . زدم بغل ... بعد از چند لحظه ... . - من ۱۳ سالم بود که خیابون خواب شدم ... بچه که بودم دلم می‌خواستم دکتر بشم ... درس می‌خوندم، کار می‌کردم ... از خواهر و برادرهام مراقبت می‌کردم ... می‌خواستم از توی اون کثافت خودم و اون‌ها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم ... هیچ وقت دلم نمی‌خواست اون طوری زندگی کنم ... دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود ... . . رسوندمش در خونه ... با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون ... مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می‌کشیده ... . . وقتی احد داشت پیاده می‌شد ... رو کرد به من ... پدرم همیشه می‌گه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ... زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست ... . اینو گفت و از ماشین پیاده شد ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت چهل هفتم: من گاو نیستم برگشتم خونه ... تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می‌چرخید ... یه لحظه به خودم اومدم ... استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... . تمام اتفاقات زندگیم ... آیات قرآن ... بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن ... دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ... از اول، این بار با دقت ... . . شب شده بود ... بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم ... بدون آب، بدون غذا ... بستمش ... ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه‌ام ... ما دست شما رو می‌گیریم ... شما رو تنها نمی‌گذاریم ... هدایت رو به سوی شما می‌فرستیم ... اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت‌های خدا هست... آیا شما هدایت رو می‌پذیرید یا چشم‌هاتون رو به روی اونها می‌بندید ... . . تازه می‌تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم ... اشک قطره قطره از چشم‌هام پایین می‌اومد ... من داشتم خدا رو می‌دیدم ... نعمت‌ها ... و هدایتش رو ... برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می‌کردم ... . . نزدیک صبح رفتم جلوی در ... منتظر شدم ... بچه‌ها یکی یکی رفتن مدرسه ... مادرشون اون‌ها رو بدرقه کرد و برگشت داخل ... بعد از کلی دل دل کردن ... رفتم زنگ در رو زدم ... حاج آقا اومد دم در ... نگاهش سنگین بود ... . . - احد حالش چطوره؟ ... . - کل دیروز توی اتاقش بود ... غذا هم نخورد ... امروز، صبح زود، رفت مدرسه ... از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد... موقع رفتن بهم گفت معذرت می‌خوام ... . - متاسفم ... . مکث کرد ... حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست... سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ... . . - استنلی ... شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه ... . . چرخیدم سمتش ... هیچی، فقط اومده بودم بگم ... من، گاو نیستم ... یعنی ... دیگه گاو نیستم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت چهل هشتم: دست خدا حال احد کم کم خوب شد ... برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه‌ها ریختن دورش ... پسر حاجی بود ... . . من سمت شون نمی‌رفتم ... تا اینکه خود احد اومد سراغم ... . - می‌گن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است ... فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره ... خندید و گفت ... حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم ... . خنده‌ام گرفت ... ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم ... اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود ... . و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت‌ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند ... البته بهتره بگم من جرات نمی‌کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم ... و چه بلایی سرش آورده بودم ... . . سال ۲۰۱۱، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد ... اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می‌کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می‌کردن ... اما من این کار رو نکردم ... من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم ... هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی‌خواست کسی من رو با نام بزرگ‌ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه ... من لیاقتش رو نداشتم... . . اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم ... و اون با چشم‌های پر از اشک گوش می‌داد ... . . بلند شد و پیشونی من رو بوسید ... . - استنلی ... تو آدم بزرگی هستی ... که از اون زندگی، تا اینجا اومدی ... خدا هیچ بنده‌ای رو تنها نمی‌گذاره و دست هدایتش رو سمت اون‌ها می‌گیره ... اما اون‌ها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می‌کنن ... خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی‌گردن رو می‌بخشه و گذشته شون رو پاک می‌کنه ... هرگز فراموش نکن ... دست تو، توی دست خداست ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت چهل نهم: اولین نماز چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید ... تک تک جملات عربی رو با ترجمه‌اش حفظ کرده بودم ... کلی تمرین کردم ... سخت‌تر از همه تلفظ بود ... گاهی از تلفظ‌هام خنده‌ام می‌گرفت ... خودم که می‌خندیدم بقیه هم منفجر می‌شدن ... . می‌خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم ... تنها ... . . از لحظه‌ای که قصد کردم ... فشار سنگینی شروع شد ... فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه‌ام بیشتر می‌شد ... . وضو گرفتم ... سجاده رو پهن کردم ... مهر رو گذاشتم ... دستم رو بالا آوردم ... نیت کردم و ... الله اکبر گفتم ... . . هر بخش رو که انجام می‌دادم همه گذشته‌ام جلوی چشمم می‌اومد ... صحنه‌های گناه و ناپاک ... هر لحظه فشار توی قلبم سنگین‌تر می‌شد ... تا جایی که حس می‌کردم الان روح از بدنم خارج می‌شه ... تک تک سلول‌هام داشت متلاشی می‌شد ... بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می‌اومد ... انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می‌کشیدند ... . . چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم ... اما بعد گفتم ... نه استنلی ... تو قوی‌تر از اینی ... می‌تونی طاقت بیاری ... ادامه بده ... تو می‌تونی ... . . وقتی نماز به سلام رسیده بود ... همه چیز آرام شد ... آرام آرام ... الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم ... همون جا کنار مهر و سجاده‌ام افتادم ... خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد ... . . از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد ... در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می‌خوندم ... پ.ن: من از نویسنده داستان پرسیدم که چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودن به خاطر اینکه استنلی حرامزاده بوده و شیطان مستقیما در بسته شدن نطفه‌ش نقش داشته. وقتی چنین افرادی از صف شیطون جدا می‌شن و می‌خوان کار خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته، چون براشون یه جنگ محسوب می‌شه با شیطان .. به هر میزان که قدرت روحی شون قوی‌تر باشه و عمق مسیر توبه بیشتر باشه فشار بیشتری رو تجربه می‌کنن چون کل صفوف شیطان برای برگشت اون‌ها تجهیز می‌شن... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پنجاهم: وسوسه حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می‌گذشت ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ... ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود ... آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود... . . - اوه ... مرد ... باورم نمی‌شه ... خودتی استنلی؟ ... چقدر عوض شدی ... . کین بود ... اومد سمتم ... نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟... . . بعد از کار با هم رفتیم کافه ... شروع کرد از زندگی و دزدی‌های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن ... خیلی خودش رو بالا کشیده بود ... . . - هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی‌کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می‌کنه ... همیشه فکر می‌کردم تو زودتر از من به پول و ثروت می‌رسی ... شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم ... . . نفس عمیقی کشیدم ... ولی من از این زندگی راضیم ... . - دروغ می‌گی ... تو استنلی هستی ... یادته چطور نقشه می‌کشیدی؟ ... تو مغز خلاف بودی ... هیچ کدوم به گرد پات هم نمی‌رسیدیم ... شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ‌ترها می‌پریدی ... حالا می‌خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ ... اصلا از پس زندگیت برمیای؟ ... . . . - هی گارسن ... دو تا دام پریگنون ... . نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم ... پولدار شدی ... ماشین خریدی ... شامپاین 300 دلاری می‌خوری ... بعد رو کردم به گارسن ... من فقط لیموناد می‌خورم ... . . - لیموناد چیه؟ ... مهمون منی ... نیم خیز شد سمتم ... برگرد پیش ما ... تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی... . . کلافه شده بودم ... یه حسی بهم می‌گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست ... . شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن ... پول و ثروت ... و نقشه دقیق و حساب شده‌ای که کشیده بود ... نقشه‌ای که واقعا وسوسه انگیز بود ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پنجاه و یک: من ترسو نیستم برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم ... اما یه لحظه به خودم اومدم ... حواست کجاست استنلی؟ ... این یه انتخابه... یه انتخاب غلط ... نزار وسوسه‌ات کنه ... تو مرد سختی‌ها هستی ... نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی... . حالا جای ما عوض شده بود ... من سعی می‌کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار ... و بعد از ساعت‌ها ... . . - باورم نمی‌شه ... تو اینقدر عوض شدی ... دیگه بعید می‌دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی ... تو یه ترسو شدی استنلی ... یه ترسو ... . . - به من نگو ترسو ... اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می‌کرد ... من توی آشغال‌ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می‌کردم ... اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می‌کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می‌خوابیدم ... و هنوز زنده‌ام ... تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار ... من، برای زنده موندن جنگیدم ... - فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت ... و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می‌تونی از اونجا دزدی کنی ... اون مغازه طلا فروشی بالای شهره ... قیمت ارزون‌ترین طلاش بالای ۵۰۰ هزار دلاره ... فکر کردی می‌خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه‌ها رو ببره؟ ... . - محاله یکی تون زنده برگردید ... می‌دونی چرا؟... چون اون‌هان که حقوق پلیس‌ها رو می‌دن ... چک‌های رنگارنگ اون‌ها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می‌چرخه ... پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می‌کنه ... فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده‌ها برسه ... تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ‌های تبلیغاتی یه عده رو می‌دن دم تیغ ... . - احمق نشو کین ... دست گذاشتن روی گنده‌ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ... فکر کردی بی خیالت می‌شن... حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله ... پیدات می‌کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه ... . . اما فایده نداشت ... اون هیچ کدوم از حرف‌های من رو قبول نمی‌کرد ... اون هم انتخاب کرده بود ... . وقتی از کافه اومدم بیرون ... تازه می‌فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی‌کنه ... حنیف واسطه من بود ... من واسطه کین ... مهم انتخاب ما بود ... . . آنچه در آینده خواهید دید ... و من عاشق شدم ... حسنا، دانشجوی پرستاری بود ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پنجاه و دو: من عاشق شدم❤️ اواخر سال 2011 بود ... من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می‌کردم و درس می‌خوندم ... انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ... شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود ... شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می‌گرفت ... . . چند وقتی می‌شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن ... دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود ... شاید احمقانه به نظر می‌رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ... زیر نظر گرفته بودمش ... واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود ... . . من رسم مسلمان‌ها رو نمی‌دونستم ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ... اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ... و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن ... . . حاجی با پدر حسنا صحبت کرد ... قرار شد یه شب برم خونه شون ... به عنوان مهمان، نه خواستگار ... پدرش می‌خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می‌کردن ... . . تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم ... اون روز هیجان زیادی داشتم ... قلبم آرامش نداشت ... شوق و ترس با هم ترکیب شده بود ... دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم ... برای خودم یه پیراهن جدید خریدم ... عطر زدم ... یه سبد میوه گرفتم ... و رفتم خونه شون ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پنجاه و سه: خواستگاری خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می‌کردند ... از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم ... اون چیزی نمی‌دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم ... . . بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم ... . - حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می‌کردند ... حاج آقا می‌گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی ... زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری ... . . سرم رو پایین انداختم ... خجالت می‌کشیدم ... شروع کردم درباره خودم و برنامه‌های زندگیم صحبت کردم ... تا اینکه پدرش درباره گذشته‌ام پرسید ... . نفس عمیقی کشیدم ... خدایا! تو خالق و مالک منی ... پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن ... . توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم ... قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم ... و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود ... با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم ... ولی این نگرانی بی جهت نبود ... . . هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد ... . - توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ ... . همه وجودم گُر گرفت ... . - مواد فروش و دزد؟ ... این‌ها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می‌کرد؟ ... آدمی که خودشم نمی‌دونه پدرش کیه ... حرفش رو خورد ... رنگ صورتش قرمز شده بود ... پاشو از خونه من گمشو بیرون ... . . . پ.ن: خواهشا قضاوت نکنید،شاید ماهم بودیم از این بدتر رفتار می‌کردیم... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پنجاه و چهار: دروغ بود تا مسجد پیاده اومدم ... پام سمت خونه نمی‌رفت ... بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود ... درون سینه‌ام آتش روشن کرده بودن ... . . توی راه چشمم به حاجی افتاد ... اول با خوشحالی اومد سمتم ... اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده‌اش خشک شد... تا گفت استنلی ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ... . . - بهم گفتی ملاک خدا تقواست ... گفتی همه با هم برابرن... گفتی دستم توی دست خداست ... گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی‌تونه پشت سرم نماز بخونه... گفتم اشکال نداره ... خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست ... گفتی همه چیز اختیاره ... انتخابه ... منم مردونه سر حرف و راه موندم ... . . از بغلش اومدم بیرون ... یه قدم رفتم عقب ... اما دروغ بود حاجی ... بهم گفت حرومزاده‌ای ... تمام حرف‌هاش درست بود ... شاید حقم بود به خاطر گناه‌هایی که کردم مجازات بشم ... اما این حقم نبود ... من مادرم رو انتخاب نکرده بودم ... این انتخاب خدا بود ... خدا، مادرم رو انتخاب کرد ... من، خدا رو ... . . حاجی صورتش سرخ شده بود ... از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود ... اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود ... به بدترین شکل ممکن ... تمام ایمان یک ساله‌ام به چالش کشیده بود ... قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم ... چند بار صدام کرد و دنبالم اومد ... اما نایستادم ... فقط می‌دویدم ... . ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پنجاه و پنجم: تو خدایی؟؟؟ یک هفته تمام حالم خراب بود ... جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم ... موضوع دیگه آدم‌ها نبودن ... من بودم و خدا ... . . اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد ... ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم ... نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول ... هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم ... نمی‌دونستم با خودم قهرم یا خدا ... همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می‌اومد ... . . بعد از ظهر شد ... به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ... تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم ... . از دور ایستاده بودم و منتظر ... خونه اون‌ها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد ... زنگ در رو زد ... پدر حسنا اومد دم در ... . . شروع کردن به حرف زدن ... از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست ... بیشتر شبیه دعوا بود ... نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ... رفتم نزدیک‌تر تا مراقبش باشم ... که صدای حرف‌هاشون رو شنیدم ... حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی‌کنی؟ ... . ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پنجاه و ششم: سپاه شیطان - از خدا شرم نمی‌کنی؟ ... اسم خودت رو می‌ذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می‌کنی؟ ... مگه درجه ایمان و تقوای آدم‌ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ ... اصلا می‌تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ ... . . و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می‌کرد ... و از عملش دفاع ... . . بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ... برای ختم کلام ... من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم ... به خاطر خود شما اومدم ... من برای شما نگرانم ... فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود ... خدا نگهش داشته بود ... حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود ... دلش بلرزه و از مسیر برگرده ... اون لحظه‌ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی ... واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی ... . . . پدرش با عصبانیت داد زد ... یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ ... . . - چرا این حق شماست ... حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی ... اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی ... دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش می‌ترسم که بدجور بسوزی ... خدا از حق خودش می‌گذره، از اشک بنده‌اش نه ... . . دیگه اونجا نموندم ... گریه‌ام گرفته بود ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... خدا دروغ گو نیست ... خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت ... تو رو برد تا حرفش رو از زبان اون‌ها بشنوی ... . . با عجله رفتم خونه ... وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم ... . بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم ... تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم ... از خدا خجالت می‌کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پنجاه و هفتم: به من اقتدا نکن سرمای شدیدی خوردم ... تب، سردرد، سرگیجه ... با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست ... اونقدر حالم بد بود که نمی‌تونستم از جام تکان بخورم ... . . یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد... به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم ... چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته ... . . - مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ ... اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می‌شدم... اینو گفت و برام یکم سوپ آورد ... یه روزی می‌شد چیزی نخورده بودم ... نمی‌تونستم با اون حال، چیزی درست کنم ... . . من که خوب شدم حاجی افتاد ... چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می‌کردم نمازهام رو برم مسجد ... . . اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن ... ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون ... شما نمی‌تونید به من اقتدا کنید ... . . نماز اون‌ها هم شکست ... پشت سرم نایستید ... . - می‌دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ ... نماز همه مون رو شکستی ... . - فقط مال من شکست ... مال شما اصلا درست نبود که بشکنه ... پشتم رو بهشون کردم ... من حلال زاده نیستم ... . . از درون می‌لرزیدم ... ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود ... پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد ... مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می‌کردن خیلی تنها می‌شدم... ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم ... بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه ... . . دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه بستم ... خدایا! برای تو نماز می‌خوانم ... الله اکبر ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پنجاه و هشتم: سرطان سریع از مسجد اومدم بیرون ... چه خوب، چه بد ... اصلا دلم نمی‌خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته می‌شه ... رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم ... . . وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت‌هاشون می‌چرخید ... مدام دلم می‌خواست بفهمم در موردم چی فکر می‌کنن ... با ترس و دلهره با همه برخورد می‌کردم ... تا یکی صدام می‌کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می‌کردم ... توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم ... جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم ... . . یهو یکی از بچه‌ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم ... . آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ ... . . باورم نمی‌شد ... چیزی رو که می‌شنیدم باورش برام سخت بود ... . . بعد از نماز از مسجد زدم بیرون ... یه راست رفتم بیمارستان... حقیقت داشت ... حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود... خیلی پیشرفت کرده بود ... چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ ... باور نمی‌کردم کمتر از یک ماه زنده می‌موند ... . . توی تاریکی شب، قدم می زدم ... هنوز باورش برام سخت بود ... توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود ... جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره‌اش موج می زد ... . . داشتم به درد و غم اونها فکر می‌کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم ... من برای تو نگرانم ... دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش می‌ترسم که بدجور بسوزی ... خدا از حق خودش می‌گذره، از اشک بنده‌اش، نه ... . پاهام دیگه حرکت نمی‌کرد ... تکیه دادم به دیوار ... . . خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم ... نمی‌خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه ... اون دختر گناهی نداره ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پنجاه و نهم: حرمت مومن چند وقتی ازشون خبری نبود ... تا اینکه یکی از بچه‌ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ... دکترها فکر می‌کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده ... و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ... ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم... . . توی آمریکا، جمعه‌ها روز تعطیل نیست ... هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می‌کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم ... . . زیاد نبودیم ... توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف‌های حاجی ... که یهو پدر حسنا وارد شد ... خیلی وقت بود نمی‌اومد ... . . اومد توی صف نشست ... خیلی پریشان و آشفته بود ... چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج آقا می‌تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ ... . . از جا بلند شد ... اومد جلوی جمع ایستاد ... . بسم الله الرحمن الرحیم ... صداش بریده بریده بود ... . - امروز اینجا ایستادم ... می‌خواستم بگم که ... حرمت مومن... از حرمت کعبه بالاتره ... هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید ... . . دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ... هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید ... جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... . - و الا عاقبت تون، عاقبت منه ... گریه‌اش گرفت ... چند لحظه فقط گریه کرد ... . . - من، این کار رو کردم ... دل یه مومن رو شکستم ... موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ... ولی من اونو شکستم ... اینم تاوانش بود ... . . شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... با خودم می‌گفتم؛ اون‌ها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خانواده‌ام بشن و ... . . همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم ... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می‌شد ... قدش بلند بود و شعله‌های آتش در درونش به هم می‌پیچید و زبانه می‌کشید ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت شصتم: من عمل توام از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می‌شد ... قدش بلند بود و شعله‌های آتش در درونش به هم می‌پیچید و زبانه می‌کشید ... نفسش پر از صدا و تنوره‌های آتش بود ... از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ... . . توی چشم‌هام زل زد ... به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم ... با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟ ... هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ ... ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود ... ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی ... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید ... . . از شدت ترس زبانم کار نمی‌کرد ... نفسم بند اومده بود ... این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه ... هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم‌هام نگاه کرد... من عمل توئم ... من مرگ توئم ... . . و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ... حس می‌کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ... توی چشم هام نگاه می‌کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می‌داد ... ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می‌کرد ... می‌خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی‌خورد ... . . با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی‌تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره ... . . زبانم حرکت نمی‌کرد ... نفسم داشت بند میومد ... دیگه نمی‌تونستم نفس بکشم ... چشم‌هام سیاه شده بود ... که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم ... خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم ... . . گلوم رو ول کرد ... گفت: لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد ... . . از خواب پریدم ... گلوم به شدت می‌سوخت و درد می کرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ... . . گریه‌اش شدت گرفت ... رد دستش دور گلوم سوخته بود ... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ... جای انگشت‌ها و کف دست کشیده‌ای، روی پوستش سوخته بود ... . . جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... قسم می‌داد ببخشمش ... . . حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ... بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ... به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست ... و صدای گریه جمع بلند شد ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت شصت و یکم: تو کی هستی؟ این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ... خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن... نمی‌خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ... حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم... . . رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ... واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... . همه چیز رو خلاصه براش گفتم ... از خانواده‌ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و ... . حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ... بدجور چهره‌اش گرفته بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه‌ام می‌گرفت ... . . سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟ ... یه تعمیرکار که داره درس می‌خونه بره دانشگاه ... سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ... البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم ... . - خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید؟ ... الان کی هستید؟ ... . . تازه متوجه منظورش شدم ... یه نفر که سعی می‌کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می‌کنه تا درست زندگی کنه ... . . دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می‌کنه؛ جواب منم مثبته ... . . از خوشحالی گریه‌ام گرفته بود ... قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ... من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ... . . چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می‌نوشتیم ... مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ... همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده‌اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه‌ای نداری؟ ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت شصت و دوم: مادر برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم ... اون شب، تمام مدت چهره‌اش جلوی چشمم بود ... . . پیداش کردم ... 60 سالش شده بود اما چهره‌اش خیلی پیر نشونش می‌داد ... کنار خیابون گدایی می‌کرد ... . . با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد... مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ... یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ... یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ... حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ... اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود ... . . تا فهمید دارم نگاهش می‌کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ... لباسم رو گرفت و گفت ... پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ... نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم ... اینها رو می‌گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ... . . به زحمت می‌تونستم نگاهش کنم ... بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود ... به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ... . اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ... لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم ... از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و تشکر می‌کرد ... . . گریه‌ام گرفته بود ... هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم ... و به پدر و مادر خود نیکی کنید ... همون جا نشستم کنار خیابون ... سرم رو گرفته بودم توی دست‌هام و با صدای بلند گریه می‌کردم ... . . اومد طرفم ... روی سرم دست می‌کشید و می‌گفت: پسر قشنگ چرا گریه می‌کنی؟ گریه نکن. گریه نکن ... . سرم رو آوردم بالا ... زل زدم توی چشم‌هاش ... چقدر گذشت؛ نمی‌دونم ... بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می‌خوای ببرمت یه جای خوب؟ ادامه دارد... http://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت شصت و سوم: پسر قشنگ دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم ... تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم ... یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه‌هاش بربیام ... . . بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم ... با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می‌داد ... اینو پسر قشنگ بهم داده ... پسر قشنگ بهم داده ... . . دیگه نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم ... زدم بیرون ... سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون‌هام روی هم صدا می‌داد ... . - تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم ... یه بار با محبت صدام نکردی ... حالا که ... بهم می‌گی پسر قشنگ ... . . نماز مغرب رسیدم مسجد ... اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید ... با خوشحالی دوید سمتم ... خیلی کلافه بودم ... یهو حواسم جمع شد ... خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می‌خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم ... نفسم بند اومد ... . . حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می‌کرد ... دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود ... منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می‌کردم ... و مونده بودم چی بهش بگم ... چطور بگم چه بلایی سر پول‌هام اومده؟ ... . . چاره ای نبود ... توکل کردم و گفتم ... . ادامه دارد... http://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت شصت و چهارم: خدای رحمان من - حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می.دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم ... قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم ... اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم ... دیگه ندارمش ... . . به زحمت آب دهنم رو قورت دادم ... . خنده‌اش گرفت ... شوخی می‌کنی؟ ... یه کم که بهم نگاه کرد، خنده‌اش کور شد ... شوخی نمی‌کنی ... . - چرا استنلی؟ ... چی شد که همه‌اش رو خرج کردی؟ . . ملتمسانه بهش نگاه می کردم ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: حسنا، یه قولی بهم بده ... هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم ... . . مکث عمیقی کرد ... شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ . - برای من گفتنش ... خیلی سخته ... اما نمی‌دونم شنیدنش چقدر سخته ... . . بدجور بغض گلوش رو گرفته بود ... پس تو هم بهم یه قولی بده ... هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی ... کاری که شنیدنش از گفتنش سخت‌تر باشه ... . به زحمت بغضش رو قورت داد ... با چشم‌هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: فعلا به هیچ کسی نمی‌گیم ماه عسل جایی نمی‌ریم ... تا بعد خدا بزرگه... . . اون شب تا صبح توی مسجد موندم ... توی تاریکی نشسته بودم ... . . - خدایا! من به حرفت گوش کردم ... خیلی سخت و دردناک بود ... اما از کاری که کردم پشیمون نیستم ... کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم ... اما نمی‌دونم چرا دلم شکسته ... خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود ... به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن ... به ما کمک کن تا من رو ببخشه ... و به قلبش آرامش بده ... ادامه دارد... http://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت شصت و پنجم: ماشاءألله نمی‌دونستم چطور باید رفتار کنم ... رفتار مسلمان‌ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست ... . . اون اولین خانواده من بود ... کسی که با تمام وجود می‌خواستم تا ابد با من باشه ... خیلی می‌ترسیدم ... نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم ... . . بالاخره مراسم شروع شد ... بچه‌ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن ... چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند ... هر کسی یه گوشه‌ای از کار رو گرفته بود ... . . عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد ... کنارم نشست... و خوندن خطبه شروع شد ... . همه میومدن سمتم ... تبریک می‌گفتن و مصافحه می‌کردن ... هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی‌کنم ... بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند ... حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود ... حتی اگر بهشتی وجود نداشت ... قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می‌کردم ... . . دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد... دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد ... داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود ... پیشانیم رو بوسید و گفت ... ماشاءألله ... . . گیج می‌خوردم ... دست کردم توی پاکت ... دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته‌ای هتل بود ... . ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت شصت و ششم: تو رحمت خدایی اولین صبح زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می‌کرد ... گل‌های تازه‌ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می‌کرد و توی گلدون می‌گذاشت ... . . من ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم ... حس داشتن خانواده ... همسری که دوستم داشت ... مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می‌شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود ... . . بهش نگاه می‌کردم ... رنجی که تمام این سال‌ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم‌هام بود ... حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ... بیشتر انسان‌هایی که زندگی‌هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت‌ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می‌فهمیدم و حس می‌کردم ... . . من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ... چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم ... . . صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من می‌ذاشت ... با خنده گفت: فقط مواظب انگشت‌هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ... . . با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد... بیش از ۳۰ سال از زندگی من می‌گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می‌کردم ... . . حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می‌کرد ... استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟ ... سعی می‌کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک‌ها به اختیار من نبودن ... . . با چشم‌های خیس از بهش نگاه می‌کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ... . - حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت خدایی حسنا ... . . دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه‌اش گرفته بود... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک‌هام نداشتم ... . . ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پایانی: خوشبخت‌ترین مرد دنیا قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می‌کردم تا بتونم از پس هزینه‌ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ... . . من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می‌ترسیدم ... . اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می‌کنم ... . . من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه‌ها، قبض‌ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... . . مجبورم برای تحصیل بچه‌ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه‌هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... . . زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب‌ها در آرامشه ... . . من و همسرم، هر دو کار می‌کنیم ... و با هم از بچه‌ها مراقبت می‌کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی‌گرده ... با وجود خستگی، می‌ره سراغ بچه‌ها ... برای اون‌ها وقت می‌گذاره و با اون‌ها بازی می‌کنه ... . . من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می‌ایستم و ساعت‌ها به اون‌ها نگاه می‌کنم ... و بعد از خودم می‌پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت‌تر باشه؟ ... . . و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت‌تر از من نیست ... . . اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست. پایان🌺 https://eitaa.com/fatemiioon128