eitaa logo
هیأت خواهران فاطمیون تهران
2.1هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
92 فایل
هیئت خواهران فاطمیون ارتباط @fatemiioon ✅دفترشعر#گهر @daftaresher110 ✅کلیپهای کوتاه @cilip_f ✅آرشیو صوت @arshivesout ✅خانواده و تربیت @kanevadevtarbiat اخبار @fatemiioonakhbar صفحه آپارات https://www.aparat.com/fatemiioon135 فروشگاه @f_fatemiioon
مشاهده در ایتا
دانلود
هیأت خواهران فاطمیون تهران
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت سی و نهم: امتحانش مجانیه دم در دبیرستان منتظرش بودم ... به موبایل حاجی زنگ زدم... گوشی رو برداشت ... . زنگ زدم بهت خبر بدم می‌خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم... من به تو اعتماد کردم؛ می‌خوام تو هم بهم اعتماد کنی... هیچی نپرس ... قسم می‌خورم سالم برش می‌گردونم... . . سکوت عمیقی کرد ... به کی قسم می‌خوری؟ ... به یه خدای مرده؟ ... . چشم‌هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم... من تو رو باور دارم ... به تو و خدای تو قسم می‌خورم ... به خدای زنده تو ... . منتظر جواب نشدم ... گوشی رو قطع کردم ... گریه‌ام گرفته بود ... صدای زنگ مدرسه بلند شد ... خودم رو کنترل کردم ... نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می‌دادم ... . . بین جمعیت پیداش کردم ... رفتم سمتمش ... . - هی احد ... . برگشت سمت من ... . - من دوست پدرتم ... اومدم دنبالت با هم بریم جایی ... اگر بخوای می‌تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی ... . . چند لحظه براندازم کرد ... صورتش جدی شد ... من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم ... تو هم اصلا شبیه دوست‌های پدرم نیستی ... دلیلی هم نمی‌بینم باهات بیام ... . . نگهبان‌های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد ... دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من ... احد هم زیرچشمی اون‌ها رو نگاه می‌کرد و آماده بود با اومدن اون‌ها فرار کنه ... . . آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم ... ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم ... یا با پای خودت با من میای ... یا دو تا گلوله خالی می‌کنم توی سر اون دو تا ... اون وقت ... بعدش با من میای ... انتخاب با خودته... . - شایدم اون‌ها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو ... . خندیدم ... سرم رو بردم جلوتر ... شاید ... هر چند بعید می‌دونم اما امتحانش مجانیه ... فقط شک نکن وسط خط آتشی ... . و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon135
هیأت خواهران فاطمیون تهران
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت چهلم: ازش فاصله بگیر چشم‌هاش دو دو می‌زد ... نگهبان اولی به ما رسید ... اون یکی با زاویه ۶۰ درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود ... . . اومد جلو ... در حالی که زیرچشمی به من نگاه می‌کرد و مراقب حرکاتم بود ... رو به احد کرد و گفت ... مشکلی پیش اومده؟ ... . رنگ احد مثل گچ سفید شده بود ... اونقدر قلبش تند می‌زد که می‌تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم ... تمام بدنش می‌لرزید ... . - نه ... مشکلی نیست ... . - مطمئنید؟ ... این آقا رو می‌شناسید؟ ... - بله ... از دوست‌های قدیمی پدرمه ... . با خنده گفتم ... اگر بخواید می‌تونید به پدرش زنگ بزنید ... . باور نکرد ... دوباره یه نگاهی به احد انداخت ... محکم توی چشم‌هام زل زد ... قربان، ترجیح می‌دم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور می‌شم به زور متوسل بشم ... . . یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم ... اگر بیشتر از این طول می‌کشید پای پلیس میومد وسط ... آروم زدم روی شونه احد ... . . - نیازی نیست آقای هالورسون ... من این آقا رو می‌شناسم و مشکلی نیست ... قرار بود پدرم بیاد دنبالم ... ایشون که اومد فقط جا خوردم ... . . سوار ماشین شدیم. گفت ... با من چی کار داری؟ ... من رو کجا می‌بری؟ ... . . زیر چشمی حواسم بهش بود ... به زحمت صداش در می‌اومد ... تمام بدنش می‌لرزید ... اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه ... . با پوزخند گفتم ... می‌خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد ... چون، ذاتا آدم مزخرفیه ... چشم‌هاش از وحشت می‌پرید ... . . چند بار دلم براش سوخت ... اما بعد به خودم گفتم ولش کن... بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon135
هیأت خواهران فاطمیون تهران
سلام کسی می‌تونه صد و چهل میلیون یک ماهه قرض بده برای تهیه منزل و ماشین برای #مسکن و #کار یک نیازمند
جور شد برای عاقبت بخیری و حاجت روایی خودشون و خانواده‌شون و إن‌شاءألله جزو یاران امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بشن صلوات و حمد یاعلی!... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺