📌آتش گرفتند
✍شخصی #نصرانی در #مدینه بود که وقتی صدای مؤذّن را میشنید که میگفت: «اَشهَدُ انَّ مُحَمّداً رسولُ الله: شهادت میدهم که محمد فرستاده خداست»، میگفت: «خدا آدم دروغگو را بسوزاند» و مؤذّن را نفرین مینمود.
🔸روزی خدمتگزارِ او آتش به درون خانهی او برد، درحالیکه او و خانوادهاش بودند. آتش کمکم شعلهور گردید و مرد نصرانی و خانوادهاش آتش گرفتند و سوختند.
📚نمونهی معارف، ج 1، ص 114
❤️امام صادق علیهالسلام فرمود:
«خداوند #موّذن را تا هرکجا صدای اذانش برود، میآمرزد و هر چیزی که صدایش را بشنود، برایش گواهی میدهد.»
📚به نقل وافی، ج 2، ص 87
🆔 @fatemiyoon18
📌 #محبت_خاندان_نبوت
✝ شخصى از يوسف بن يعقوب - كه مردى #نصرانى و از اهل فلسطين بود پيش متوكل، سخن چينى كرد.
👈🏻 متوكل دستور داد براى مجازات احضارش كنند.
👳🏻♂ يوسف نذر كرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانه اش برگرداند و از متوكل آسيبى به او نرسد، صد اشرفى به حضرت امام على النقى عليه السلام پرداخت نمايد.
🏰 در آن موقع، خليفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشين كرده بود و از لحاظ معيشت در سختى به سر مى برد.
👳🏻♂ يوسف مى گويد: همين كه به دروازه سامرا رسيدم با خودم گفتم:
💭 خوب است قبل از آنكه پيش متوكل بروم، صد دينار را خدمت امام عليه السلام بدهم، اما چه كنم كه منزل امام عليه السلام را نمى شناسم و من مرد نصرانى چگونه از منزل امام هادى عليه السلام سؤال كنم؟ مى ترسيدم كسى قضيه را به متوكل خبر دهد و بيشتر باعث ناراحتى و عصبانيت او بشود و از طرف ديگر، متوكل هم ملاقات با ايشان را قدغن كرده، كسى نمى تواند به خانه حضرت برود.
🐎 ناگاه به خاطرم رسيد كه مركبم را آزاد بگذارم، شايد به لطف خداوند بدون پرسش - به منزل حضرت برسم. چون مركب را به اختيار خود گذاشتم، از كوچه و بازارها گذشت تا بر در منزلى ايستاد. هر چه سعى كردم، از جايش تكان نخورد.
+ از كسى پرسيدم: خانه از كيست؟
- گفت: منزلى ابن الرضا (امام هادى)، است!
✊🏻 اين حادثه را نشانى بر عظمت امام عليه السلام دانسته و با تعجب تكبير گفتم.
👨🏿 در اين حال، غلامى از اندرون خانه بيرون آمد و گفت:
- تو يوسف پسر يعقوب هستى؟
👳🏻♂ گفتم: بلى!
👨🏿 گفت: پياده شو!
👳🏻♂ پياده شدم. مرا به داخل خانه برد. با خود گفتم: اين دليل دوم بر حقيقت اين بزرگوار كه غلام، نديده مرا شناخت!
👨🏿 سپس گفت: صد اشرفى را كه نذر كرده بودى به من بدهيد.
💭 با خودم گفتم: اين هم دليل سوم بر حقانيت آن حضرت، پول را دادم و غلام رفت و كمى بعد دوباره آمد. مرا به داخل منزل برد.
👁 ديدم مرد شريفى نشسته است.
🌹 فرمود: اى يوسف آيا هنوز وقت آن نرسيده كه اسلام اختيار كنى ؟
✋🏻 گفتم: آنقدر دليل و برهان ديده ام، كفايت مى كند.
🌹فرمود: نه! تو مسلمان نمى شوى، ولى فرزند تو اسحق، به زودى مسلمان مى شود و از شيعيان ما خواهد شد. سپس فرمود: اى يوسف! بعضى خيال مى كنند محبت و دوستى ما براى امثال شما فايده ندارد، به خدا سوگند هرگز چنين نيست. هر كه به ما محبتى نمايد بهره اش را مى بيند؛ چه مسلمان باشد و چه غير مسلمان. آسوده خاطر پيش متوكل برو و هيچ تشويش و نگرانى نداشته باش به همه خواسته هايت مى رسى.
🏰 يوسف مى گويد: بدون نگرانى نزد متوكل رفتم و به تمام هدفهايم رسيدم و برگشتم.
👳🏻♀ پس از مرگ مرد نصرانى پسرش، اسحاق، مسلمان شد و از شيعيان خوب به شمار آمد و خودش پيوسته اظهار مى داشت: من به بشارت سرور خود، امام هادى عليه السلام مسلمان شده ام. (۱)
📚 پی نوشت:
۱. بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۱۴۴.
📗 داستانهاى بحارالانوار، جلد اول، محمود ناصرى
📱 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/fatemiyoon18
🆔 splus.ir/fatemiyoon18