eitaa logo
فاطمیون
245 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.6هزار ویدیو
20 فایل
پاسداری از حجاب وعفاف مدافعین چادر زهرایی هرکدام از ما می تواند باتبلیغ شیوه حجاب اسلامی یه مجاهد فی سبیل الله باشیم. @fatemyyon
مشاهده در ایتا
دانلود
🎤دوستی دارم که آواز خواندن را بطور تخصصی دنبال می کند.با حجاب و نماز خوان است.اگرچه در بعضی مسائل دینی با هم اختلاف عقیده داریم اما رابطه مان خیلی خوب است. 🗣یک بار که به خانه شان رفته بودم دیدم وسایل آواز و سازهایش را توی اتاق جلوی پنجره پهن کرده و آنجا کار می کند.آن روز حتی توی همان اتاق کمی برایم خواند. 💪بعد از کلی این پا و آن پا و تلاش برای مطرح کردن قضیه،موقع رفتن تصمیم ام را گرفتم.کمی از صدایش تعریف کردم او هم بدش نیامد. +عزیزم! می دونستی ممکنه موقع تمرین هات چندنفر از بیرون صداتو بشنون؟خبر داری چقدر راحت داری صدای دلنشینت رو دراختیار مردم میزاری؟اصلا می دونی چقدر خطرناکه؟😨 😍آن روز جواب درستی به حرف هایم نداداما دفعه ی بعد که به خانه اش رفتم وسایل ساز و آوازش در جایی دیگر دور از پنجره بنا بود ✍️نویسنده:خانم حجتی https://eitaa.com/fatemyyon
🧕مشغول درست کردن روسری سرخابی رنگش بود.موهایش لجوجانه اززیرروسری سرمیخوردند،پوفی ازکلافگی کشیدونگاهی به خودانداخت،راضی ازتیپ امروزش قصدترک اتاق راکرد،که باصدای خواهرزاده اش نرگس ایستاد 🗣-عه خاله جون داری میری بیرون؟ +اره خاله چیزی میخوای برات بگیرم؟ -نه ولی خب چیزه اخه... +نرگس چیزی شده؟ میخوای به من بگی؟ -خب خاله شماوقتی نمازمیخونی حجابت خوبه و موهاتم میپوشونی ،چادری ام که عزیزبرات ازمشهداورده روسرمیکنی مگه نه؟ 😳+باتعجب وگیجی سری تکان داد -پس خاله جون دیگه سرنکن!! +باتعجب نگاهش کردوگفت :وانرگس حالت خوبه؟ اونجوری که گناهه خداقبول نمیکنه! -خب قبول نکنه چیزی میشه؟اصلابراچی نمازمیخونی؟ 😒+دخترتوامروزیه جوری شدی ،خب معلومه برااینکه ازخداتشکرکنم بابت همه نعمت هایی که به من داده وخودمم حس خوبی میگیریم ازاینکه خداروعبادت کنم وخدابه این کارمن نیازنداره بلکه من نیازدارم.وچون خداگفته بایدبرای نمازحجاب داشت منم بایدرعایت کنم،خداکه بدمنونمیخوادکه. 😅-نرگس باخنده گفت: خب خاله جونم خداام گفته جلونامحرم حجابتون رو رعایت کنین وچهارچوبی برامون مشخص کرده پس چرا تواین موردحرفشوگوش ندیم؟چرابه این فکرنکنیم که بارعایت حجاب ازخدابابت زیباییمون تشکرمیکنیم واین خودش زکات زیبایی هست که خدابهمون عطاکرده. 🤔+باحرف های دخترک روبرویش به فکرفرورفت وچقدرخواهرزاده دوازده ساله اش ازاوجلوتر تربود. یادجمله ای افتاد؛آری انگاردراین وادی فقط خدانامحرم است.لبخندی به تصویرخودش ونرگس درآیینه زدوموهای مزاحمش راداخل روسری فرستاد. ✍️ نویسنده:خانم بزرگی https://eitaa.com/fatemyyon
حواست نیست زهرایی🌹؟ 💄👁🧕🏻 آنقدر در حال و هوای تیپش گم شده بود که باد داشت چادرش را می برد.از آن میان شلوار تنگ لیش و مانتو اش بد جور جلوه می کرد.هر قدم که جلو بر می داشت چشم ها دنبالش مانند بازی گرگم به هوا حرکت می کرد با غرور و افتخار جلو می رفت و به اینکه چادر سر کرده و زیباست می بالید و هنوز چشم های مرموز دنبالش می کردند تا به بن بست زهرا(س)رسید 💔😔هنوز صدای تیر و تفنگ می آمد بچه ها یا شهید شده بودند و یا مجروح خون بود که از سر و بدنمان می بارید اما صدای آه کسی در نیامده بود همه فقط می گفتند مادرمان زهرا .با همان تیپ جلو آمد: _آهای !✋ +بله ؟!👨🏻‍🎨👨🏻‍🚀 _این مسیر درسته ؟🚶🏻‍♀️ +کجا می خوای بری ؟🤔 _اون طرف 📡 +با چادر زهرایی ؟؟!😠 +با این آرایش غلیظ؟؟!😳 _اره،اصلا به تو چه؟تو برو خودت و درست کن 😒 +چرا با لباس مادرمون زهرا می ری ،نکنه حواست نیست راه و گم کردی؟⛔️ _چی می گی؟🤔 +اون طرف خط دشمنه اگه فقط یکم دیگه خطا کنی رفتی تو جبهه دشمن.😱 ✍️نویسنده:خانم کریمی https://eitaa.com/fatemyyon
👀 اینکه راز این خیابان چه بود را نمی دانست.اما نگاه ها به حلما تیزتر از همیشه بود.از همان اول که تصمیم گرفته بود فقط اجازه ی دیدن چشمانش را به دیگران بدهد خود را برای این نگاه ها آماده کرده بود.اما حالا تحملش سخت شده بود.حتی بانوان محجبه هم چپ چپ نگاه می کردند و می رفتند. 👩🏻یک دختر با ساپورت تنگ و مانتوی کوتاه و شال افتاده روی گردن به طرفش آمد و با لحنی خشمگین و درعین حال تحقیرآمیز گفت: -بودن امثال تو،خیابونای شهرو ناامن نشون میدن! واسه اینکه نمیخوای قیافه ی زشت و نحست رو نشون بقیه بدی محل زندگی ما رو زشت نکن.پشت همون پرده ای که بودی بمون.😡 ☺️حلما گوشه ی پیاده رو طوری که فقط دختربی حجاب ببیند پوشیه اش را کنار زد و چهره ی سفید و مخملی خود را به دختر نشان داد.صورتی که اگر میخواست می توانست هزاران پسر را به دنبال خود را بیندازد. 😯دختر خشکش زده بود.باتعجب پرسید: -تو که انقد خوشگلی چرا...چرا خودتو پشت این تیکه پارچه پنهون کردی؟....تو که میتونی حسابی دلبری کنی و کلی خاطرخواه داشته باشی چرا نمیذاری ببیننت؟😳 +اگه ناامنی از نظر تو بودن امثال من تو خیابونه باید بدونی که الآن خیابونای شهر بخاطر وجود شماها برای پسرای جوون خیلی ناامن تره.منم اصلا دلم نمیخواد بخاطر اینکه شما میخواید خودتونو مفت بفروشید حیای جوونای کشورم به باد بره.اونی که میخواد خودش رو از نگاه های هیز حفظ کنه و چشم کسی رو به خطر نندازه و درعوض نگاه های متعجب رو به جون میخره خطرناک تره؟ یا اونی که به هرقیمتی میخواد خواسته یا ناخواسته خودشو بازیچه ی دست این و اون و تبدیل به کالا بکنه؟🤔❌ 🧕🏻😦دخترجوان ماتش برده بود و به حرف های حلما فکر می کرد.حلما پوشیه اش را باافتخار بیشتری بست و باگفتن اینکه عجله دارد خداحافظی کرد و رفت. ✍️نویسنده:خانم حجتی 🌸 https://eitaa.com/fatemyyon
👩🏻‍🏫 اول سال تحصیلی بود و معلم توصیه هایی برای بچه ها داشت. 😳دخترم اومد خونه وگفت :مامان یه آینه و شونه وعطر باید بذارم توکیف، خانممون گفته باید همیشه همراهتون باشه...تعجب کردم 🤔گفتم: خب تو خونه باید موهاتو شونه کنی. حالا آینه روهم برای اینکه مقنعه تون رو مرتب کنین لابد لازمه که البته تو سرویس هاتون آینه هست احتمالا ، ولی عطر ! 😱رفتم مدرسه وبا معلمش صحبت کردم. دیدم خانم معلم با یه تیپ آرایش کرده گفت: بچه ها از بچگی باید فکر سر ووضعشون باشن 📖گفتم خوبه ولی در مدرسه ممکنه حواس بچه ها همش به ظاهرشون بره و تمرکز نداشته باشن و عطرزدن هم بیرون برای دخترا درست نیست. 👩🏻 خانم معلم گفت نخیر بچه ها باید تمیز و مرتب بودن و از ابتدا یاد بگیرن 😏فکر کنم بعضیا تمیزی رو با اراستگی و تحریک مردان اشتباه می گیرن! https://eitaa.com/fatemyyon
🤔یه چیزی رو جا گذاشتی! 😳- وا چیو؟ 👌باعجله به آیینه نگاه کردم ، نه کامل بودم. 🤨- درست حرف بزن ببینم چی میگی خواهر بزرگه؟ 😉لبخندی زد و گفت آرامشتو جا گذاشتی خواهر کوچیکه!!!! 😩-وااااای بدم میاد این طوری صحبت میکنی برو سر اصل مطلب . ⁉️-باشه یه سوال اگه بدونی که بیرون پر از دزد و قاتل و آدم ربائه و تو مجبور باشی بری بیرون چی کار میکنی؟؟؟ 😒زیر چشمی نگاهش کردمو گفتم : خب معلومه . وسایل دفاعی برمیداشتم و با خودم می بردم تا ضامن امنیتم باشه. ☺️به لبخندش نگاه کردم. با لحن قشنگی ادامه داد:پس برو امنیتت رو بردار. ❌با چشمانی گرد شده نگاهش کردم تعجبم رو که دید- گفت:هیچوقت سلاح دفاعیت رو جا نذار . 🧕🏻حالا دو زاریم جا افتاد ..راست میگفت..مو هامو انداختم توی رو سریم و به سمت چادرم رفتم. ✍️نویسنده:ر.علیزاده (از همراهان عزیزمون☺️دستشون درد نکنه) . https://eitaa.com/fatemyyon
🙃...چادرمو تکون دادمو به راهم ادامه دادم 😏رومو برگردوندمو نگاهشون کردم اون هاهم با نیشخند ازم پذیرایی کردن 😝لبخندی زدمو راهمو به طرف اونا تغییر دادم با لحن مسخره ای گفت: اوه چادرتون کثیف شد؟؟؟ 🎁دوباره همونطور لبخند زدم و از کیفم دو تا گیره روسری بیرون اوردم و به طرفشون گرفتم 😠دوباره خواست چیزی بگه که دوستش مانع شد: عاطفه بس کن خجالت بکش 😢سرشوانداخت پایین و دوباره ادامه داد:معذرت می خوام کارمون اشتباه بود 😘دوباره با همون لبخندی که تحویلشون داده بودم گفتم:اینا یه هدیه از طرف منه شاید قسمت این طور بوده.بابت چادرمم اشکالی نداره یه اتفاق بود شما با این گیره ها قشنگ ترین 😅یه لبخند از سر خجالت تحویلم داد و موهای های لایت شدشو داد زیر روسریش و اونو با گیره سفت کرد 👌با گفتن جمله ی خیلی خوشگل شدین به راهم ادامه دادم 😍اما دوباره پشیمون شدمو رومو برگردوندم سمتشون و گفتم مواظب خوشگلیاتون باشین ✍️نویسنده:ر.علیزاده 🌸 https://eitaa.com/fatemyyon
🌴 داستان جانشینی حضرت علی (ع) در روز عید غدیر 🌷 فرمان مهم چرا باید برگردیم؟ چه کسی حال دارد این راه رفته را بازگردد ، واقعا این دستور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است که باید برگردیم ؟ آن هم در گرما که عرق پیشانی لحظه ای قطع نمی شود . ما زودتر از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم خداحافظی کردیم و آمدیم تا زودتر به شهرمان برسیم اما حالا چه اتفاقی افتاده نمی دانم . من که تا مطمئن نشوم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دستور بازگشت نداده بر نمی گردم . آمدم جلو و از فرستاده پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پرسیدم : تو مطمئنی که این دستور از جانب رسول خداست > پیک گفت : بله خود پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مرا فرستاد و فرمود : موضوع مهمی است که همه باید باشند، حتی آن هایی که جلوتر رفته اند باید برگردند. همراه حاجیان دیگر برگشتیم تا در غدیر خم به پیامبر خدا رسیدیم . شلوغی جمعیت همه را شگفت زده کرده بود . پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم منتظر حاجیانی بود که هنوز به این جا نرسیده بودند . حتما مطلب مهمی است وگرنه دلیل نداشت پیامبر مهر و محبت 120 هزار حاجی را در این گرما نگه دارد . هر کس از دیگری پرسید : چه خبر مهمی است که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم همه را در این جا نگه داشته است ؟ پیامبر بعد از نماز ظهر بالای بلندی رفت به طوری که تمام جمعیت ایشان را می دید بعد به علی علیه السلام فرمود که بالای بلندی بیاید حضرت علی علیه السلام هم یک پله از پیامبر پایین تر ایستاد . پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سخنرانی خود را با نام خدا شروع کرد . من با تمام وجد به سخنان زیبای او گوش می دادم تا متوجه شدم آن امر مهم که به خاطرش در این بیابان گرم توقف کرده ایم چیست ؟ که ناگهان فرمود : باید فرمان مهمی را درباره ولایت علی علیه السلام به شما برسانم و گرنه پیام خدا را نرسانده ام و ترس از عذاب خدا دارم . در این هنگام پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دست علی علیه السلام را گرفت و بلند کرد تا همگی ببینند و فرمود : هر کس من مولای او هستم از این پس علی مولای اوست . بعد هم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود : این سخن را حاضران به غائبان برسانند . https://eitaa.com/fatemyyon
🙃مار سمی واااای فاطمه این چیه سرت کردی؟؟؟😳آخه هوا به این گرمی راحت باش مثل من نگاه کن لباسم چقدر خنکه این طوری کمبود ویتامین دی میگیری🤨 نگاهی به مانتوی جلوبازش انداختمو گفتم -یه سوال بپرسم؟؟؟😊 -بپرس🤔 -اگه مجبور باشی بری یه جای خیلی گرم و پر از مار های سمی و خطرناک و بهت یه لباس خیلی خیلی زخیم وپوشیده برای جلوگیری از نیش زدن مار ها بدن تو چی کار میکنی ؟لباسارو میپوشی یانه؟؟🧐 قهقه ای زد و گفت خب این چه سوالیه که میپرسی معلومه که آره😂 منم لبخندی زدمو گفتم☺️ منم این چادر رو بخاطر جلو گیری از گزش توسط مار های سمی وخطرناک دورو برم سر میکنم تا دیگه هیچ ماری نگاهش سمتم نیوفته و منو با زهر توی نگاهش نگزه😇 سرشو انداخت پایین و تا دم در خونه هیچی نگفت نه خبری از اون خنده ای دلبری بود و نه خبری از صدای بلندش که گوش فلک رو کر میکرد🙂 ✍️نویسنده"رقیه علیزاده https://eitaa.com/fatemyyon
امتحانم که تموم شد دم مدرسه منتظر بودم،، یکی از دوستام که همیشه زودتر از همه می رفت دم مدرسه وایساده بود؛منم سر شوخی زدم روی شونه اش و گفتم: عجب که تو نرفتی نکنه بابات جات گذاشته؟😜😉 +نه می دونم حتما همین دور و بر ها است! خوب پس چرا نمی ری ؟ +آخه ،، بابام صبح پیاده ام کرد گفت من برنمی گردم خونه همین جا تو ماشین می خوابم الانم حتما خوابه که نمی آد دم در مدرسه... خب چرا تو نمی ری کنار ماشین🚗 مگه نگفتی پشت مدرسه است؟ +من می ترسم تنهایی برم،تو میای! با لبخند گفتم آهان پس می ترسی بخوری به پست پسر های مدرسه کناری؟😉🙃 بیا من همراهت میام! تا کنار ماشین رفتیم،وقتی رسید،، گفت: حالا بیا سوار شو تا مدرسه برسونمت تنهایی می ترسی! گفتم : نه عزیز شما برید من خودم برمیگردم! +نمی ترسی؟؟؟؟🧐 نه خداحافظ 👋🏼 چه اقتدار جالبی بود، 💪🏼 طعم عجیبی....❣️ تا به حال اینقدر به چادرم افتخار نکرده بودم!😌😋 با خودم تکرار کردم: من نمی ترسم جز از خدا.... حالا که خدا را دارم از چه بترسم؟🤔 ....❣️❣️ 🌸 @fatemyyon
جلوی مغازه ی مانتو فروشی ایستاده بود. دخترک کم سن و سال با دل پاک و چهره ی معصومش با تعجب به مانتوها نگاه می کرد...👧🏻❗️ همه جور مانتویی بود. کوتاه، بلند، چاک دار،تنگ، گشاد، نازک ، توری ولی خبری از مانتوهای جلوبسته و پوشیده نبود....❌ خیره شد به خانم های بزرگتر که حاضربودند به هرقیمتی مانتو هارا بخرند...🤑 سرگیجه ی عجیبی گرفته بود. روی پله ی مغازه نشست ... نمی دانست با چه لباسی به استقبال آغاز بندگی اش بعد از جشن عبادت برود...😔 او می خواست که با سن کمش از همان آغاز تکلیفش،حجابش را عاشقانه دربر بگیرد💞🧕🏻 چشمش خورد به پوستر روی دیوار: خیاطی ماهرانه، با نازلتزین قیمت! انواع سفارشات پذیرفته می شود.✔️ واژۀ (( انواع سفارشات)) دل سردش را مثل یک فنجان چای گرم کرد و با لبخند،سمت مادرش رفت....💓✨ ✍️نویسنده: سایه ی بی نشان @fatemyyon 🌸
میبینی یا نگاه می‌کنی⁉️ لبه‌ی جدولِ کنار خیابون نشسته بودم منتظر مهران بودم تا باهم بریم بازار موبایل. 😑سرم پایین بود،غرق افکارم بودم و با گوشیم ور میرفتم که باصدای تق تق کفشای پاشنه بلند و قهقهه‌های چند تا دختر که بهم نزدیک میشدن بقول معروف چرتم پاره شد ❗️ 😌عطر ادکلن‌هاشون که با هم ترکیب شده بود جلوتر از اون‌ها به من رسید و حسابی شاخکامو تکون داد❗️ 😳تا سرم رو بلند کردم که نگاهشون کنم ... میخکوب شدم به بیلبورد بزرگی که درست روبروم اون سمت خیابون نصب شده بود و تا قبلش ندیده بودم...انگار مخاطبش من بودم😶... 😍زیر عکس شهیدی که بعداً اسمش و خوندم (شهید بابایی )، نوشته بود : 👀 «ما یه نگاه کردن داریم یه دیدن! 👌من شاید تو خیابون ببینم اما نگاه نمی‌کنم...»❗️ خوب گرفتم مطلبو... 😏 👈این شهید با خودِ خود من بود 👉... ❌با حرفش بهم گفت که اگه یموقع نگاهت افتاد به نامحرم ایرادی نداره اما نباس زل بزنی و تعمّدی چشم و ذهنتو درگیرش کنیاااا☝️ 😞کاری که عادت من شده بود ... شرمنده شدم ...... 🌷۱۵مردادسالروزشهادت‌شهیدبابایی‌گرامی باد 🌸 @fatemyyon