eitaa logo
فاطمیون
256 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
19 فایل
پاسداری از حجاب وعفاف مدافعین چادر زهرایی هرکدام از ما می تواند باتبلیغ شیوه حجاب اسلامی یه مجاهد فی سبیل الله باشیم. @fatemyyon
مشاهده در ایتا
دانلود
این قسمت: 1⃣ عروسی یکی از دبیرهایمان بود. تازه داشت خوش میگذشت که مادر عروس آمد و گفت: «مرز درگیری شده. یه وقت دیدی شهر رو هم زدن. همه برن خونه هاشون.» حالمان گرفته شد. ◻️ روز اولی بود که میخواستم بروم دبیرستان. رفتم؛ بسته بود. صدای انفجار می‌آمد. شهر آشفته بود. رفتم سمت مسجد جامع. گفتند: «سنگر احتیاج داریم» با بقیه خواهران گونی‌ها را پر از خاک و شن کردیم. بعد از دو سه ساعت دیدم دارم گونی‌ها را با دست پر می‌کنم! وعده داده بودند که «مهمات میرسه. لشکر قوچان توی راهه...» بچه‌ها می‌گفتند: «لشکر قوچان را گرگان توی راه خورده‌اند.» ◻️ داد زد «بیاین کمک سیب‌ها رو خالی کنیم. از لبنان فرستادن.» نمی‌دانستیم خنده کنیم یا گریه!! حتی لبنانی‌ها هم برای ما کمک فرستاده بودند ولی از توپخانه‌ی خودمان که می‌گفتند دارد می‌آید خبری نبود!! ◻️ رفتم گورستان شناسایی شهدا. تا به حال این همه جنازه ندیده بودم. چند نفر زن داشتند بچه‌ها‌یشان را می‌شستند. بقیه هم داشتند قبر می‌کندند. ◻️ یک وانت جسد آوردند بیمارستان. یکی گفت: «دست بچه را بردار...افتاده پایین» هنوز هم که یادم می‌آید تنم می‌لرزد. قبل از جنگ حتی طاقت نداشتیم ببینیم سر یک مرغ را میبرند... ◻️ داد زد: «آهای چرا روی این صندوق‌ها خوابیدید. اگه یه ترکش ریزم به اینا بخوره میرید روی هوا.» خنده‌مان گرفته بود. چه میدانستیم مهمات یعنی چه!! یک گونی می‌انداختیم روی صندوق‌ها جای زیر انداز و رویش میخوابیدیم. یک گونی هم می کشیدیم رویمان. کوکتل مولوتف‌های دست‌ساز خودمان را هم می چیدیم بالای سرمان میخوابیدیم... راحت!! ◻️ بالاخره رفتیم آبادان. درِ یک خانه را زدیم و پرسیدیم: «میشه از حمام‌تون استفاده کنیم» گفت: «بفرمایید» بنده خدا لباس‌هایمان را هم شست و خشک کرد. کلی ذوق کردیم. برگشتنی یک "میگ" آمد بالای سرمان. ما هم پریدیم توی یک گودال خاکی. انگار تمیزی به ما نمی‌آمد... ◻️ «بچه‌ها کی میدونه به این قسمت تفنگ چی میگن؟» داد زدم: «من میدونم؛ میگن جلنجدن» !!! همه زدن زیر خنده... یکی گفت: «کوچولو تو که ترک نیستی! بگو گلنگدن.» گفتم: «چه میدونم! می‌خواستن برامون مربی ترک نذارن...» ◻️ گفتم: «چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟» - «تحمل داری بگم؟» - «آره» - «خواهرت زخمی شده، توی بیمارستانه» - «بقیه؟ بقیه چی شدن؟» «شهید شدن! همه شهید شدن!» ◻️ شهناز گفت: «دیشب خواب دیدم هردومون لباس سفید پوشیدیم» این یکی شهناز گفت: «یعنی با هم شهید میشیم» فردا جنازه هردوشان کنار گل فروشی افتاده بود. ◻️ هر وقت می گفتیم: «بنی‌صدر داره خیانت میکنه» ناراحت میشد! تا روزی که بالاخره بنی‌صدر آمد خرمشهر و برگشت. مصاحبه‌اش را که از رادیو شنیدیم می‌گفت: «من رفتم خرمشهر. شهر امن و امان بود. مردم نقل و شیرینی پخش می‌کردند» کارد میزدی خونش در نمی‌آمد. از آن به بعد هر وقت صدای انفجار می‌آمد می‌گفت: «نترسید؛ اینا نقل و نباته که روی سرمون میریزن» ◻️ - «چرا اینجا نشستی؟ خطرناکه. بیا تو ساختمون» - «می خوام تنها باشم» - «چرا کسی ناراحتت کرده» - «نه» داشت روی دستمال کاغذی چیزی می‌نوشت‌. فردا شهید که شد، رفتم دستمال‌ها را پیدا کردم. نوشته بود: «ای شهید حق، آیم به سویت» ◻️ گفتن: «لیلا بیا ببین این شهید رو میشناسی؟» خشکم زد: «این که بابامه» !! ◻️ گفت: «حالا چیه مگه؟ بابای منم شهید شده» گفتم «چاخان؛ بابای تو که چند سال پیش مُـرد.» گفت: «آره ولی نگاه کن، خمپاره زدن قبرش شهیدش کردن» 📕 از: مجموعه روزگاران / کتاب زنان خرمشهر مطالعه کامل کتاب در طاقچه: https://eitaa.com/fatemyyon