eitaa logo
فاطمیون
257 دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
19 فایل
پاسداری از حجاب وعفاف مدافعین چادر زهرایی هرکدام از ما می تواند باتبلیغ شیوه حجاب اسلامی یه مجاهد فی سبیل الله باشیم. @fatemyyon
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 💢گفتند می رود دیگر عوض می شود. ⇜گفتند از سرش می افتد. ⇜گفتند تفکراتش💭 تغییر می کند. ⇜گفتند دیدش بازتر می شود. ⇜گفتند دوست و روش تاثیر میذارد. 💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 را تازه در دانشگاه🏢 فهمیدم 🔸وقتی استادی با بامن صحبت می کرد. 🔹 وقتی کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من قائل می شدند☺️ 🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و گرفت 🔹وقتی بجای ، شما خطاب شدم😎 🔸وقتی بین های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌ 🔹وقتی وجودم سرشار از و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫 🔸وقتی... 💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها از سرم نمی افتد. 💥مثلا همین 😍 💢برای چادر سر کردن کافیست باشی‌.عاشق حضرت مادر💞 💟 🌸🍃 🕊 🌹🍃🌹🍃 http://telegram.me/fatemyyon
🌸🍃 💢گفتند می رود دیگر عوض می شود. ⇜گفتند از سرش می افتد. ⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند. ⇜گفتند دیدش بازتر می شود. ⇜گفتند دوست و روش تاثیر میذارد. 💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 را تازه در دانشگاه فهمیدم 🔸وقتی استادی با بامن صحبت می کرد. 🔹 وقتی کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من قائل می شدند☺️ 🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و گرفت 🔹وقتی بجای ، شما خطاب شدم😎 🔸وقتی بین های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌ 🔹وقتی وجودم سرشار از و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫 🔸وقتی... 💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها از سرم نمی افتد. مثلا همین 😍 💢برای چادر سر کردن کافیست باشی‌.عاشق حضرت مادر💞 بانـــو🌸🍃 🕊 https://eitaa.com/fatemyyon
🌸🍃 🍃زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در غرب زندگی می کردیم ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید معلوم بود که چند شبه که نکرده این را از چشمهای قرمزش فهمیدم. با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت: "بنشین و از جات بلند نشو. امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام." 🔥آن زمان مصطفی را باردار بودم از جایش بلند شد را انداخت غذا را کشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد دو تا چای هم ریخت و خوردیم. 💕♥بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن. میگفت: بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی باید همین سر زده تشریف بیاری. می دونی چرا؟ چون بابا خیلی کار داره. اگه امشب نیایی من تو نگران تو و مامانت هستم .بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن." جالب اینکه می گفت :"اگه پسر خوبی باشی." نمی دانم از کجا می دانست که بچه پسر است. ✨هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت: "نه بابایی امشب نیا بابا ابراهیم خسته اس چند شبه که نخوابیده باشه برای فردا." این را که گفت خندیدم و گفتم: "بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن بیاد یا نیاد؟" کمی فکر کرد و گفت :"قبول همین امشب."🦋 بعد ادامه داد :"راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری (ع) هم هست." 🌿بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد گفت:"پس همین مفهومه؟" دوباره خنده ام گرفت و گفتم :" چه حرفهایی می زنی امشب ابراهیم مگه میشه؟"✨🌱 مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد. ابراهیم حال مرا که دید ترسید و گفت :"بابا تو دیگه کی هستی! هم سرت نمیشه پدر صلواتی؟" دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش راگم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود💕 پرسید:"وقتشه؟" گفتم :"آره." سریع آماده شد و مرا به رساند. همان شب مصطفی به دنیا آمد....😍 دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @fatemyyon