#حجـــابــ🌸🍃
💢گفتند می رود #دانشگاه دیگر عوض می شود.
⇜گفتند از سرش می افتد.
⇜گفتند تفکراتش💭 تغییر می کند.
⇜گفتند دیدش بازتر می شود.
⇜گفتند دوست و #رفیق روش تاثیر میذارد.
💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 #حرمتش را تازه در دانشگاه🏢 فهمیدم
🔸وقتی استادی با #احترام بامن صحبت می کرد.
🔹 وقتی #آقایان کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من #حدومرز قائل می شدند☺️
🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و #تحسین گرفت
🔹وقتی بجای #تو، شما خطاب شدم😎
🔸وقتی بین #شوخی های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌
🔹وقتی وجودم سرشار از #آرامش و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫
🔸وقتی...
💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها #هرگز از سرم نمی افتد.
💥مثلا همین #چــــادر😍
💢برای چادر سر کردن کافیست #عاشق باشی.عاشق حضرت مادر💞
💟 #بانـــو🌸🍃 #بگذار_به_چادرت_پیله_کنند
#به_پروانه_شدنت_می_ارزد🕊
🌹🍃🌹🍃
http://telegram.me/fatemyyon
#حجـــابــ🌸🍃
💢گفتند می رود #دانشگاه دیگر عوض می شود.
⇜گفتند از سرش می افتد.
⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند.
⇜گفتند دیدش بازتر می شود.
⇜گفتند دوست و #رفیق روش تاثیر میذارد.
💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 #حرمتش را تازه در دانشگاه فهمیدم
🔸وقتی استادی با #احترام بامن صحبت می کرد.
🔹 وقتی #آقایان کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من #حدومرز قائل می شدند☺️
🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و #تحسین گرفت
🔹وقتی بجای #تو، شما خطاب شدم😎
🔸وقتی بین #شوخی های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌
🔹وقتی وجودم سرشار از #آرامش و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫
🔸وقتی...
💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها #هرگز از سرم نمی افتد.
مثلا همین #چــــادر😍
💢برای چادر سر کردن کافیست #عاشق باشی.عاشق حضرت مادر💞
بانـــو🌸🍃 #بگذار_به_چادرت_پیله_کنند
#به_پروانه_شدنت_می_ارزد🕊
https://eitaa.com/fatemyyon
#زندگی_به_سبک_شهدا
🌸🍃
🍃زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در #اسلام_آباد غرب زندگی می کردیم ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید معلوم بود که چند شبه که #استراحت نکرده این را از چشمهای قرمزش فهمیدم.
با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت: "بنشین و از جات بلند نشو. امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام."
🔥آن زمان مصطفی را باردار بودم از جایش بلند شد #سفره را انداخت غذا را کشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد دو تا چای هم ریخت و خوردیم.
💕♥بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن. میگفت: بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی باید همین #امشب سر زده تشریف بیاری. می دونی چرا؟ چون بابا خیلی کار داره. اگه امشب نیایی من تو #منطقه نگران تو و مامانت هستم .بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن."
جالب اینکه می گفت :"اگه پسر خوبی باشی." نمی دانم از کجا می دانست که بچه پسر است.
✨هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت: "نه بابایی امشب نیا بابا ابراهیم خسته اس چند شبه که نخوابیده باشه برای فردا."
این را که گفت خندیدم و گفتم: "بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن بیاد یا نیاد؟" کمی فکر کرد و گفت :"قبول همین امشب."🦋
بعد ادامه داد :"راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری (ع) هم هست."
🌿بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد گفت:"پس همین #امشب مفهومه؟" دوباره خنده ام گرفت و گفتم :" چه حرفهایی می زنی امشب ابراهیم مگه میشه؟"✨🌱
مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد. ابراهیم حال مرا که دید ترسید و گفت :"بابا تو دیگه کی هستی! #شوخی هم سرت نمیشه پدر صلواتی؟"
دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش راگم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود💕 پرسید:"وقتشه؟" گفتم :"آره."
سریع آماده شد و مرا به #بیمارستان رساند.
همان شب مصطفی به دنیا آمد....😍
#شهید_محمدابراهیم_همت
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@fatemyyon