بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_دوم
قطره های خون روی فرش جلوی آشپزخانه ته دلم را خالی کرد.
دویدم سمت راه رو...
توان حرف زدن نداشتم...
نشستم زمین و جیغ زدم ...
زندایی فاطمه سراسیمه از پله ها بالا آمد...
کنارم نشست و صورتم را بین دست هایش گرفت...
_ریحانه چی شده؟ منو نگاه کن...ریحانه؟
+خون...زندایی خون...
ناله میکردم و زجه میزدم!
_ریحانه نصف جون شدم...بگو چیشده؟
زبانم بند آمده بود.دست زندایی را گرفتم و بردمش کنار فرشی که قطره های خون روی آن بود...
زندایی که تازه متوجه ماجرا شده بود ،دستم را گرفت و مرا روی مبل نشاند...
رنگ به رخسار نداشتم و دست و پایم به لرزه افتاده بود...
_بیا بگیر این آب قند را بخور تا حالت جا بیاید و جریان را برایت تعریف کنم...
کمی از آب قند خوردم ،حالم بهتر شد...
+زندایی خواهش میکنم بگو...بابا طوریش شده؟
_چیز خاصی نیست نگران نباش...فقط...
+فقط چی زندایی؟ بگو!
_پدرت طبق معمول از جایش بلند شد و نتوانست خودش را کنترل کند و افتاد،سرش خورد به لبه ی پله آشپزخانه و شکست...
+چی؟تو رو خدا زندایی راستشو بگو ...چه بلایی سر بابا اومده؟😭
سیل اشک هایم گونه ام را خیس کرده بود...
من دومین و آخرین دختر بابا بودم...
به قول خودش ته تقاری شیطون و تخس بابا...
عجیب دلبسته بابا بودم...
حتی تحمل نداشتم یک خار به پای بابا برود...
اما حالا چه میشنیدم ؟!
بابای من سرش شکسته؟😭
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 https://eitaa.com/fatemyyon