eitaa logo
فتح قلم🖋
184 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
2 فایل
هوالبصیر (ما با ذهنها مواجهیم، با دلها مواجهیم؛ باید دلها قانع بشود. اگر دلها قانع نشد، بدنها به راه نمی‌افتد، جسم‌ها به‌کار نمی‌افتد»(۱۳۹۵/۰۴/۱۲) تنها شمشیر سلاح فتح نیست.قلم، سلاح حزب الله است در فتح فکرها. محتاج عنایت خدا هستم. @F_Rahjo
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️درس اخلاق تعطیل نبود. چهارشنبه‌ها در دفتر آقا درس اخلاق بود.آن موقع مرحوم علامه مصباح می‌آمدند.بچه ها را آماده کردم که بعد از نماز مغرب برویم آنجا.وقتی رسیدیم دفتر ده دقیقه منتظر ماندیم. بیشتر خانم‌هایی را که آمده بودند هفته های قبل ندیده بودم.همین طور که بچه بغلم بود چشمم افتاد به صندلی ها.ولی بخاطر جنب و جوش دخترم ترجیح دادم نزدیک پله روی زمین بنشینم.همین جور که منتظر بودیم مرحوم علامه بیایند یکدفعه بلندگو روشن شد و صدای سخنران آمد :" اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم " صدا جدید بود.مرحوم علامه نبود.چند دقیقه صبر کردم تصویرشان آمد روی پرده.چند جمله که حرف زدند معلوم شد درس اخلاق علامه تعطیل است.مراسم سالگرد یکی از اساتید عرفان واخلاق بود.با اینکه آن عارف بزرگ را از نزدیک ندیده بودم ولی کتابی از احوالات شان خوانده بودم و توی تلویزیون دیده بودمشان.خیلی برایم محترم بودند.همینجور که دستم به دختر کوچولویم بود سه نفر از پله ها آمدند پایین و بی آنکه چشم به دور و برشان بیندازند جلوی ما روی زمین دم پله ها نشستند.دیگر سالن هم پرشده داشت پر می شد.دخترم مرتب از پله‌ها بالا پایین می‌رفت و با بچه ها بازی می کرد.هربار که از کنار آن خانم جلویی مان رد می شد پایش می رفت روی چادرشان و چادر از سرشان کشیده می شد. هر بار که پایش می‌خورد به پای آن بنده خدا من آب می شدم.با اینکه بهش می گفتم رد نشود و همانجا توی پله بماند ولی هم کوچولو بود و می خواست بیاید پیشم هم اینکه چهارشنبه‌ها که خلوت بود عادت داشت روی پله بازی کند.هر بار منتظر بودم خانم جلویی برگردد سرمان غر بزند.ولی به خیر می گذشت. یکی دو بار هم معذرت خواهی کردم ولی همه اش با خودم می گفتم کاش می رفتند روی صندلی ها.مراسم که تمام شد می‌خواستم قبل از اینکه خانم جلوی ما برود ازشان حلالیت بخواهم.تا داشتم روسری دخترم را سرش می کردم دو سه نفر آمدند سلام علیک کردند.خانم، جلویشان بلند شد و باهاشان روبوسی کرد . تا چند دقیقه با هم احوالپرسی می‌کردند.اسباب بازی های بچه ها را گذاشتم داخل کیفشان و منتظر ماندم دورشان خلوت شود. تقریبا همه جمعیت از کنارمان رد شدند و از پله‌ها رفتند بیرون.خواستم بروم با آن خانم حرف بزنم که یکی از خادم‌های جلسه زود آمد پیش ایشان . با کلی ذوق ،سلام و احوال پرسی کرد.بهشان تسلیت گفت و دعا کرد که مرحوم آیت الله خوشوقت شفاعتش کنند.آن خانم خیلی آهسته تشکر کرد.حدس زدم با مرحوم آیت الله خوشوقت نسبت داشته باشند. آمدم بروم جلو که یکی از خادم‌ها آمد و با لبخند شیرینی بهشان گفت: " سلام مارو به آقا برسونید بگید خیلی برامون دعا کنن". به جز آن دو سه نفر خانم کسی نشناخته شان.معلوم شد از نزدیکان آیت الله خوشوقت اند.من دستپاچه شدم ولی یادم افتاد که آقای خوشوقت به رحمت خدا رفتند! چطوری خادم خواست که بهشان سلام برسانند؟ با تعجب به خادم خیره شده بودم که یکدفعه آمد کنارم و در گوشم گفت: "عروس حضرت آقاست.دختر مرحوم آیت الله خوشوقت". https://eitaa.com/fatheGhalam